داستان زال و رودابه در

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 7 окт 2024
  • داستان #عاشقانه زال و رودابه و شباهت‌های آن با #افسانه راپونزل، بازی خدای جنگ و اسطوره آتالانته در ایلیاد و ادیسه#
    داستان #زال و #رودابه
    «زال و رودابه» از داستان‌های شاهنامه است. این، داستان عشقی است که نادیده هر دو طرف را گرفتار می‌کند. داستان از این جا شروع می‌شود که زال پس از آنکه پدرش پادشاهی زابل را به او می‌سپارد برای سرکشی به شهرها و کشورهای تابعه از زابل بیرون می‌رود تا به کابل می‌رسد. پس از آشنایی با مهراب که پادشاه کابل و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) بوده به گونه‌ای شگفت شیفته و دلباختهٔ دختر مهراب می‌شود. از آن سو هم رودابه دخت مهراب با شنیدن ویژگی‌های زال از زبان پدرش، هنگامی که با سیندخت سخن می‌گفت، شیفته و دلباختهٔ زال می‌شود. پس از آن با میانجی شدن غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم گردید. با وجود مخالفت های دربار، سرانجام با پافشاری و پیگیری‌های زال و بخت بلند این زناشویی (‌که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه می‌دهند) این پیوند سر می‌گیرد.
    درحالی که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه می‌رود و با گیسوی رودابه از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود می‌بیند.
    بعد از ماجراهای بسیار این دو دلداده به هم می‌رسند.
    افسانه راپونزل
    یک زوج بدون بچه در کنار باغ زن جادوگری زندگی می‌کردند. دورهٔ بارداری زن بسیار طول کشید و او در این مدت متوجه شد که در باغچهٔ جادوگر گیاه راپانزل یا تربچه کاشته شده بود.
    زن عاشق آن گیاه بود. برای دو شب، مرد مخفیانه به باغ جادوگر می‌رفت و تربچه جمع می‌کرد و برای همسرش می‌برد؛ ولی در شب سوم، جادوگر که نامش «گاتل» بود او را دید و متهم به سرقت کرد. مرد التماس کرد که پیرزن رهایش کند. پیرزن نرم شد و قبول کرد که مرد را آزاد کند به شرطی که نوزادشان را بعد از تولدش به جادوگر تقدیم کنند. مرد قبول کرد. وقتی دختر به دنیا آمد پیرزن او را تصاحب کرد و مانند یک زندانی پرورش داد و او را «راپانزل» نامید. وقتی دختر به دوازده سالگی رسید، جادوگر او را در قلعه‌ای در اعماق جنگل زندانی کرد که پله‌ای و دری به بیرون نداشت؛ فقط یک اتاق داشت و یک پنجره. وقتی جادوگر به برج می‌رسید فریاد می‌زد:
    راپانزل، راپانزل، موهای زیبایت را پایین بینداز تا بالا بیایم.
    با شنیدن این جملات، راپانزل کنار پنجره می‌نشست و موهایش را در قلابی می‌پیچید و به پایین پرت می‌کرد.
    در جای دیگر کتاب آمده که جادوگر می‌توانست پرواز کند؛ برای همین دختر هیچ وقت طول واقعی موهایش را نمی‌دانست.
    روزی شاهزاده‌ای از آنجا می‌گذشت و آواز خواندن راپانزل را شنید. او که مدهوش صدای زیبای او شده بود، قلعه را پیدا کرد ولی نمی‌توانست بالا بیاید. او اغلب به جنگل می‌رفت و آواز زیبای دختر را می‌شنید. روزی که شاهزاده در جنگل بود، گاتل را دید که چگونه وارد قلعه می‌شود. وقتی جادوگر رفت، پسر خواهش کرد که راپانزل موهایش را پایین بیندازد. دختر این کار را کرد و شاهزاده توسط آن وارد قلعه و با راپانزل آشنا شد و در نهایت از او درخواست ازدواج کرد. راپانزل پذیرفت.
    زئوس در بازی God Of War
    در نسخه اول و دوم بازی داستان کودکی زئوس به این شکل بود: که گایا بجای زئوس سنگى را در قنداق پيچيد و به جاى فرزندش به كرونوس داد تا ببلعد. اين عمل گايا را قادر ساخت تا زئوس را از چنگ پدرش در آورده و به او جان ببخشد. در زمان کودکی موی زئوس سفید و او به کمک یک سیمرغ نجات پیدا می کند. سیمرغ او را به غاری در دامنه کوه می برد.
    اسطوره آتالانته
    آتالانته دختر یاسوس و کلومنه بود. پدرش که فرزندی جز پسر نمی‌خواست، پس از تولد وی را در جنگل پارتنیون گذاشت. یک خرس ماده با شیر دادن به او، جانش را نجات داد. سپس شکارچیان او را یافتند و بزرگ کردند. رشد در این محیط او را به شکار و کارهای مردانه علاقه‌مند کرد و از امور زنانه بیزار شد.
    در شبکه‌های اجتماعی همراه من باشید:
    / monadejban
    / monadejban

Комментарии • 20