چقدر این ولاگ جالب بود؛ خیلی وقته که احساس تعلق به کسی رو ندارم و کسی رو هممتعلق به خودم ندیدم. و چه خلأ بزرگیه این «ملعق بودن» تو قلب آدم. انگاری «تعلق» تو رو به جایی متصلت میکنه…
کاش در مورد هر موضوعی که به ذهنتون میرسه ولاگ بگیرید و با ما صحبت کنید. چقدر قابل تامل هست، چقدر یاد میگیرم و حس میکنم یه چراغ تو ذهنم روشن شده. مرسی واقعا 🤍 نمیدونم چطور تشکر کنم، فقط مرسی 🤍
ممنون یلدا جان توی این همه سال لذت بردم از شنیدن و خوندنت دقیقا به نکته ای اشاره کردی که مانع لذت بردن از زندگیم توی کشور جدید شده. باید دنبال راههایی باشم که حس تعلق رو برای من در این جغرافیا می سازه امیدوارم خیلی طول نکشه و بتونم آرامش و حس خوب از متعلق بودن به خونه رو دوباره بدست بیارم. مرسی که هستی❤
چقدر لذت بردم انقدری که دوباره از اول تماشا میکنم تک تک قسمت و آدم ها رو بررسی میکنم من به کدوم احساس تعلق دارم کدوم یکی از تعلق ها انتخاب خودم بوده و برام انتخاب نشده ❤
مرسی بابت این ولاگ جذاب و آرامشبخش ❤️ خیلی موضوع جالبی رو مطرح کردی، من چند ماه پیش توی جلسههای تراپیم به این مبحث تعلق رسیدم و مواجهه باهاش به شدت برام عجیب بود. نهایتا متوجه شدم یک سری از چالشهایی که باهاشون به صورت روزانه سر و کار دارم به دلیل نداشتن احساس تعلقه. از اون موقع خیلی بهش توجه میکنم و سعی میکنم توی جاها و مسائل کوچک هم ببینمش و پیداش کنم یا اگر که لازمه ایجادش کنم.
چقدر حرفات خوب بود.من انقدر این چهار پنج سال اخیر مشکلاتم زباد بود که الان به هیچی اونجوری که باید احساس تعلق نمیکنم.خیلی شرایط سختیه برام.انگار که تیشه برداشتم خودم رو تراشیدن و هنوزم تموم نشده
چقد حرفات به دلم میشینه. منم جدایی شبیه تو رو تجربه کردم و اون حس تعلق رو نسبت به اون خونه نداشتم که برام جالب بود. شهرم و عوض کردم و الان خیلی حس تعلق به این شهر و این خونه دارم
چه ولاگ خوبی بود تعلق چه واژه چالش برانگیزیه تو تمام این ولاگ داشتم به تعلقاتم فکر میکردم واینکه هیچ چیزی به عنوان اینکه برای خودم ومتعلق به خودم باشه جز خانواده ام ندارم غمگینم میکنه چرا نمیدانم
خیلی لذت بردم یلدا جان... برای من کلمه ی تعلق انگار یادآور دل کندن بود... انگار با هربار دل کندن از مکانی، شخصی یا چیزی، دوباره حس تعلق داشتن رو تجربه کردم.. و اینکه برام بیشتر منطقیه تا احساسی انگار همیشه به یه چیزی تعلق داریم... دوست دارم بیشتر در موردش فکر کنم ولی... ممنون برای صحبتهای قشنگی که به اشتراک میذاری و آدم رو به فکر فرو میبری.. فکرهایی که لذت بخشه 😊❤️
مرسی یلدا جان بابت ولاگت. صحبتت در مورد اینکه سرکوب کردن میتونه مفید باشه برام خیلی جالب بود،چون چند وقته ذهنم رو درگیر کرده و همش حس منفی داشتم نسبت به خودم که شاید من ضعیفم و جرات روبرو شدن و حس کردن رو ندارم. اسم انیمه هم when Marnie was there
تو یه روز نیمه ابری غبار گرفته تهران با کلی مشغولیت ذهنی و حس رخوت و کمی غم رسیدم سر کار ، دیدم که ویدئو گذاشتی و خوشحال نشستم به دیدنش :)) چقدر قشنگ یک واژه و تعبیر رو واکاوی می کنی یلدا جان ... تعلق ...تعلق به نظر من بعضی از چیزهایی که ما را به جایی متعلق می کنه خارج از دسترس و کنترل ماست ، مثل خانواده و علقه های مربوط بهش ولی برای من حس وطن و مفهوم تعلق پیرامونش، تا حدی میتونه مفهومی برساخته و قراردادی ذهنی باشه ، البته خوب نگاه جهان وطنی نگاهیه که اکثر آدما شاید نتونن یا نخوان بهش قائل باشن و خوب به نظر من طبیعیه ... اینکه تو و آدم هایی شبیه تو مفهوم تعلق به یک شهر و سرزمین رو در جایی غیر از سرزمین مادریشون پیدا می کنن برای من خیلی الهام بخش و زیباست ... این جمله ی کلیشه ای : ما درخت نیستیم که یک جا ریشه کرده باشیم و نتونیم حرکت کنیم ، رو این تمرکز می کنم و میبینم آره همینطوره ... گاهی با مهارت ها و به قول یک نویسنده "داشتن جعبه ابزارهایی " می تونیم یک قابلیت و کیفیت رو تو خودمون خلق کنیم ، حتی حس و مفهوم تعلق رو که خیلی از پارامتراش به عواملی وصله که به نظر از کنترلمون خارجه.... پرگویی کردم :)))) برای من حرفات به قول خارجیا brain storm ایجاد میکنه و بابتش خوشحالم ...ممنون ازت یلدای عزیز
یلدا جون آرامش میگیرم و با تمام حرفهات ارتباط برقرار کردم...من هم خیلی ی دارم روی حس تعلقم کار میکنم و فکر میکنم تو این مورد هم هر جی بیشتر تعصب رو کنار بگذارم، خوشحالتر هستم
من راستش توی زندگی همیشه تنها بودم با مشکلات و حتی شادی ها و دستاوردها و این باعث شده حس تعلق نگیرم به کسی یا چیزی حتی به خانواده ، هیچ کس نبوده برام دست بزنه یا برام گریه کنه اما تا دلت بخواد منتظر بودن گاف بدم و بزنن تو سرم ، شاید همین باعث میشه همیشه به راحتی به قول خودت move on کنم و درگیر نشم و به قضایا حس منطقی تری دارم ، یک وقتها اذیت میشم از اینکه جایی برای تعلق ندارم تا بهش پناه ببرم ، ولی فک میکنم گاهی باید قبول کرد تا همیشه حسرت خورد و اون حفره و جای خالی رو داخل وجودم بزرگتر کنم ، راجب به وطن هم من همین حس رو دارم هیچ وقت کلمه وطن رو درک نکردم و فکر میکنم همش ریشه در همونایی گفتم داره ...مرسی از ویدئو هات و آرامشت 💕
Also, thank you for sharing your thoughts:). I learned in my science training that we always need to define terms and we call it “conceptual clarity” it is an interesting exercise, I often realize we all have such different concepts of one term.
We do. And that’s the interesting part. Each person has their own unique viewpoint and interpretation of the world and the words they encounter. It's what makes us all so wonderfully diverse and interesting.
سالای زیادی با نداشتن حس تعلق بهجایی که بودم گذشت چه قبل مهاجرت چه بعدمهاجرت نداشتن احساس تعلق یه جور درماندگی توش داشت برام… نه به ایران تعلق داشتم نه به کشوری که توش هستم … ولی یه جایی از زندگی نشستم با خودم فکر کردم و دیدم که درسته که حس تعلق ادمیزاد رو وصل میکنه به زندگی ولی پذیرش اون چیزی که داره اتفاق میافته هم بهم کمک میکنه وصل بشم به همین زندگی … بعضی وقتا از احساس تعلق بدم میاد چون فضا رو نوستالژیک میکنه و نوستالژی همیشه برام غم داره…
تبعیدم به کشوری که به من تعلق نداره. نمیتونم برگردم و دلتنگیمو کمتر کنم. زمان میبره تا جایی رو پیدا کنم که شبیه جایی باشه که قبلا احساس خوبی بهش داشتم. تنها جایی که واسم مونده بغل همسرم هست که بهش پناه میبرم و حس امنیت و تعلق میده ولی باعث شده ترس از دست دادن داشته باشم و منی که هر روز با احساس های مختلف از خواب پا میشم و مدام در حال جنگم با ترس هام و مدریت رو احساس هام. ❤
خیلی جاها این حس تعلق رو نداشتم ولی وقتی آگاه تر شدم ، فقط فهمیدم باید بپذیرمش. سخته گذشتن ازش یا پذیرفتنش، خیلی سخت ! گاهی همراه با بغض میاد سراغ من، گاهی با یه خاطره قشنگ...! ولی توی این ماجراها هرچی بیشتر بهش بال و پر بدم، بیشتر اذیت میشم ! پس میپذیرمش چون زندگی همینه😌
Be nazareh man ma be ja va khooneh ,keshvar ,va hatta aghooshi motealegh hastim ke daresh ehsaseh aramesh konim. Man bad az 20 sal doori vatan barayeh avalin bar ba soroodeh ey iran marzah por gohar be jayeh geryeh hesseh khoobesh ro gereftam🙏
تعلق داشتن گاهی اون قدر مهمه که آدما توی هر زبانی وقتی برای اولین بار با هم آشنا میشن،اینکه "مال کجایی" میتونه جزو سومین یا چهارمین سوالشون باشه... مال چیزی یا کسی بودن یا مالک چیزی یا کسی بودن به هر دلیل و طریقی...یه امنیت و آرامشه شیرینه...
اين روزها من خيلي به اين موضوعات فكر ميكنم. تو خونه خودم. تو خانواده ام. تو خانواده هميشه يه غمي ته دلم نشسته. از اينكه نميذارن خودم باشم و احساس عدم تعلقي كه بهم ميده دلمو درد مياره. چرا عزيزترين ادم ها فضاي امني نميسازن كه بتوني راحت خود واقعيت باشي. و حس ميكني ته داستان واقعيت اينه كه بهشون تعلق نداري. تو خونه ام هم چند روزه فكرم شده اينكه احساس مالكيت داشتنو با شخصي سازي فضا به خودم بدم. ولي واقعا بلد نيستم. اين بلد نبودنه حس ميكنم از اين مياد كه هيچوقت نشده اين حسو واقعي لمس كنم. نذاشتن كه لمس بشه. ممنونم از ويديو زيبات🥺
تعلق هراسی چیزیه که سال ها من باهاش درگیر بودم و تازه چشمم به این موضوع باز شده منطق بالا جلوی ورود احساسات رو میگیره و حوشحالم الان دسته کم متوجه میشم کی زنگ خطرش به صدا درمیاد تعلق داشتن میتونه باعث ارامش من بشه افکارم رو منظم تر میکنه حتی حس کافی بودن رو بهم میده 🩶🩵
یلدا عزیزم وقتی حرف میزنی خیلی حس خوبی بهم منتقل میشه،خیلی حالم خوب میشه.یه آرامش خاصی توی این دقایقی که ولاگ رو میبینم به من منتقل میشه،واقعا ممنونم...و امروز واقعا درگیر همین حس ها بودم و نمیدونستم که اسمش تعلقه ولی من دائما دارم ازش میگذرم و نادیدهش میگیرم تا کمتر احساساتم رو درگیر بکنم،دوست ندارم خودم رو اذیت کنم ولی یه جورایی با اینکه نادیده میگیرمش پسه ذهنم حضور داره اما نباید درگیرش بشم.خیلی واقعا این حس پیچیدهست...مرسی بابت ولاگهای خوبت❤
همیشه از بهترین کلمهها حرف میزنی حس تعلق مدتهاس به شهری که توش زندگی میکنم حس تعلق ندارم با اینکه من تو این شهر به دنیا اومدم و بزرگ شدم، درس خوندم، زندگی تشکیل دادم اما دوسش ندارم انگار جای من دیگه اینجا نیست حتی دیگه حس تعلق به کشور هم از دست دادم تنها دلیلی که منو نگه داشته که میتونم دووم بیارم همسرم و نگرانی واسه دو تا داداشمه اما کلا من آدم منطقیای هستم الان شرایط و منطق اجازه نمیده که بخوام رها کنم اما میدونم بلاخره روزی جایی زندگی میکنم که هم بهش تعلق داشته باشم هم بتونم خودم رو توی مکان جدید بهتر پیدا کنم مرسی که ازش حرف زدی یلدا و باعث شدی منم از حسم بگم
به طور کلی نیاز belonging سردمدار نیازها برای انسان است مثلا نوزاد انسان وقتی متولد میشه در درجه اول نیاز داره که کسی اونو متعلق به خودش بدونه تا اینکه نیازهای اولیه ش رو براورده کنه و .... این بنیادی ترین نیاز همگی مون هست که به مرور با رشد و افزایش سن فقط مدلش عوض میشه اما به نظر من همچنان باقی میمونه. فقط ممکنه برای بعضی ها با توجه به تجارب زندگی شون خیلی کم رنگ بشه.
Eight years ago, I made the life-altering decision to leave Iran. I vividly recall that fateful morning, when an inner voice, or perhaps the divine, whispered to me: "I hope I never hold a return ticket." Remarkably, that return ticket never materialized, and I never set foot on Iranian soil again. The journey, however, was far from easy. The path to a new life was riddled with challenges and hurdles. As the years have passed, I find myself wrestling with a sense of belonging. Regrettably, I do not feel a deep connection to my homeland. Instead, I exist in a state of perpetual immigration, forever without a place to call home and without the feeling of belonging. Nice recall! Thanks!
یلدا جون، تجربه عجیب و غریب من باور نکردنی بود 14 سال از ایران برای ادامه تحصیل فرزندانم، از ایران خارج شدم، و بچهام به درجات عالی رسیدند، مهم این نقطه بود من، حس تعلق و امنیت بسیاااااار فراوانی داشتم، وقتی از ایران به کشور مقصد میرسبدم، در درونم احساس شادی و شعف میکردم همه میدونستند که من چقدرررر این کشور را دوست داشتم، وصفش سخته برام ولی با اتمام تحصیلات فرزندانم، تماااااام اون تعلق و امنیت را گذاشتم و به ایران برگشتم، البته چاره ایی جز اینهم نداشتم الان اون تعلق را نسبت به اون کشور را ندارم ولی به اون امنیت فکر کنم نرسیدم، نمیدونم چطوری بگم ولی حس امنیت را نمیکنم با وجودیکه در کشورم و کنار خانوادم هستم ولی راضی نیستم یلدا جون
من تو پنج سال گذشته به خاطر درس و کار شش بار اسباب کشی کردم و سه تا کشور عوض کردم همیشه همین حس تعلق نداشتن رو با خودم همراه داشتم مخصوصا وقتی تو شهرها و کشورهایی بودم که زبانشون رو نمی دونستم. تا اینکه عشق رو تجربه کردم و الان با هم خونه ای ساختیم و من کاملا حس تعلق میکنم حتی دیگه برام عوض کردن شهر و کشور اهمیتی نداره تا وقتی باهمیم
یلدا عزیزم موضوعات خیلی خوبی رو انتخاب میکنی برای صحبت کردن.من همیشه بعد دیدن ویدیوهای شما کلی به فکر فرو میرم و زندگیم رو و خودمو زیر ذره بین قرار میدم ببینم کجا ایستادم.اولین باره براتون اینجا کامنت میذارم.من واقعا شجاعت شمارو تحسین میکنم.قوی بودنتون رو و طرز فکرتون رو.راستش من هم به شهر و کشورم حس تعلق ندارم.و به خیلی چیزای دیگه...چهارسال پیش اومدم ترکیه و اونجا حالم خوب بود ولی مجبور شدم برگردم و الان دوباره در تلاشم بیام ولی انقدر همه چی ریخته بهم انگار نمیشه دیگه جایی رو خونه دونست.فکر کنم باید درون خودمون چیزی رو پیدا کنیم چون انگار بیرون از خودمون همه چی ویرانه...خلاصه که نمیدونم چه تصمیمی منطقیه و چ تصمیمی احساسی.ولی میدونم انگار بین زمین و هوام و همین باعث میشه هی بیوفتم و هی پاشم و هی انرژیم از دست بره و نتونم بجنگم برای چیز هایی ک میخوام.دقیقا همون فروپاشی روانی...حتما انیمه رو میبینم و مرسی از ویدیو قشنگت ممنون برامون وقت گذاشتی❤
سلام عزیزم اسم انیمه وقتی مارنی آنجا بود. من خیلی به معنا و مفهوم تعلق فکر کردم همیشه❤راستش تعلق برای همه اتفاق میفته 🎉ی جاهایی به سمت درست میره❤تعلق و امنیت با هم در گیر هستن و گره خوردن انگار البته نه همیشه.دوستت دارم یلدا جون❤
دقیقا حالت دفاعی بدن من هست برای جلوگیری از آسیب بیشتر، من بعد از فوت پدرم و بعد از دوبار مهاجرت و دوبار فروش لوازم خونم این حس و برای خودم پررنگ نکردم چون هر چیزی که امروز من دارم ممکنه فردا دیگه برای من نباشه خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو بکنیم و از دست دادنشون چون اذیتم می کنه هیچ وقت بهش بال و پر ندادم چون مضطرب می شم
چقد قشنگ بود این ویدیو مثل همیشه . ممنونم ازت یلدای زیبا .❤❤ میدونید چیزی که من تجربه کردم توی زندگی، آدم تحت یه سری شرایط خاص سعی می کنه دیگه اون حس تعلق رو نداشته باشه حالا چرا اینجوریه ؟ واسه شخص من وقتی به یه چیزی احساس تعلق داشته باشم و وقتی اون چیز رو مجبور باشم از دست بدم ، کنار اومدم و تحمل اون درد از دست دادن خیلی سخت تر و بیشتر میشه و خب ادم از ترس تجربه ی دوباره ی اون درد ، ناخودآگاه سعی می کنه که کلا بسطش بده و اون احساس تعلق رو توی همه ی جنبه ها دیگه نداشته باشه ...ما آدمیزاد عجب موجودات عجیب و پیچیده ای هستیم :)))
۲ تا نکته یلدای عزیز، یکیش در رابطه با سوالهایی که آدما میپرستن ازت راجع به جداییتون، به نظرم همه سوالها از سر ناراحت کردن تو یا مجتبی نیستن. من فکر میکنم چون تو و مجتبی یک پروسه ۱ ساله رو طی کردید و به جدایی رسیدید براتون قطعا closure ایجاد شده، اما آدمهایی که دوستان مجازی شما بودن خیلی ناگهانی با این مساله رو به رو شدن و برای همین خیلی علامت سوال ایجاد شد براشون و یک جورایی تازه سوگواریشون (اگر اسمش رو بشه این گذاشت)رو شروع کردن و مدتی طول میکشه که عادت کنن، برای همین هم هست سوالاتی رو میپرسن که شاید شما ۱ سال پیش مدام از خودتون میپرسیدید. در رابطه با حس تعلق هم من فکر میکنم مقداری از حس تعلق باید از کودکی درونی بشه درون آدمها، ینی احساس تعلق کنن توی خانواده و احساس کنن پدر و مادرشون واقعا والد اونها هستن، عشق بگیرن، حس عشق و مالکیت کنن روی خانوادشون و خونشون و اطرافشون. احساس میکنم اینجور ادمها هرجا که باشن اون تعلق درونی رو تا حدی دارن ( مثل خوشحالی که میگن درونیه که کمتر به اطراف آدمها و داشتهها و نداشتههاشون مربوطه). اما بچههایی که یه جورهایی رها شدن، عشق نگرفتن و خانوادشون بهشون حس تعلق نداده سخت با محیطهای جدید هم سازگاری پیدا میکنن و خیلی دیر احساس تعلق میکنن به جایی چیزی یا کسی.
من به خاطر کار همسرم مجبور شدیم از تهران به یه شهر دیگه ای بیایم، ولی اصلا حس تعلق ندارم به این شهر، و واقعا گاهی نیاز دارم که برم تهران، حتی هیچکاری نکنم، مثل یه غذایی یا خوراکی ای که برات نوستالژیه یا به هر دلیلی تو برات یادآور خاطره خوبیه و خیلی دوستش داری و هرجایی و توی هر شرایطی که باشی وقتی بوش بیاد خوشحال میشی و با همه وجودت میری سمتش.. دقیقا بوی تهران، خیابوناش، آدماش، حتی ترافیک مزخرفش و…. کلی چیزای دیگه ش برام این حس رو داره. برای خودم خنده داره ولی برای اینکه سازگاری ای که گفتی رو اینجا پیدا کنم، همش دنبال یه چیز مشترک اینجا با تهرانم، مثلا وقتی یه رستورانی اینجا میبینم که توی تهرانم شعبه داره، یا بازار قدیمیش وقتی حس کردم چقدر شبیه بازار تهرانه، یا یه خیابونی که ازش رد شدم پر از درختای چنار کهنسال بود مثل ولیعصر… وقتی این اشتراک ها رو میبینم انگار دلم آروم میگیره.. ولی واقعا حس عجیبیه.. با اینکه وقتی تهران هم بودم خب مشکلاتی بود و شاید انقد درگیری و مشغله زیاد بود و البته ترافیک همیشگی و خسته کننده، خیلییییی کم فرصت میکردیم از خوبی های تهران استفاده کنیم. و خب شهری که الان هستیم خب مذیت هاش و کیفیت زندگی توش خیلی بیشتره. ولی بازم انگار یه تیکه از قلبت اونجایی که بهش تعلق داری میمونه و وقتی ازش جدا میشی خیلی زمان میبره و سخته که اون تیکه رو بتونی دوباره توی خودت بازسازی کنی..
یلدای عزیزم مثل همیشه رفتی سر یکی از مباحثی که خیلی تامل برانگیزه و این چند وقت باهاش درگیر بودمچند وقت پیش توی جلسه تراپیم رسیدیم به همین بحث احساس تعلق که مانع از صمیمیت و وابستگی من به افراد اطرافم میشه.من ۴ بار توی ۲۸ سال زندگیم مهاجرت کردم و هر بار از ادمها کندم و رفتم و از نو شروع کردم....توی مهاجرت اخری که داشتم بعد ۴ سالی که اینجام به این شهر حس تعلق پیدا کردم بالاخره. دوست ندارم باز از اینجا جایی برم....بنظرم یکی از دلایلی هم که هیچ وقت احساس امنیت نداشتم میتونه به این حس تعلق نداشتنم ربط داشته باشه
من ۱ سال اخیر خیلی درگیر این کلمه شدم . محل کارمو عوض کردم و بجای قبلی ک کار میکردم خیلی احساس تعلق داشتم و همچنان بعد ۱ سال دلتنگ اونجا و آدم هاش میشم ولی برام این جابه جایی خیلی تاثیرگذار بود ❤
من هیچ حس تعلقی به جایی ندارم. جاهای مختلفی از کشورم زندگی کردم و هیچوقت این حس رو تجربه نکردم.ولی اون سبکی رو به خونه م دارم. به نظرم خیلی برای به آرامش رسیدن لازمه. تعلق همراهش آرامش میاره. در آخر هم بگم حرف زدنت ،کلمه هات آرامش بخشه.مرسی برای بودنت❤
یلدا حس تعلق یکی از مهم ترین حس های ما آدمهاست من بهش بی توجه نبودم چون از بچگی به خانواده و شهر زادگاهم و کشورم حس تعلق نداشتم میدونی حتی در میون گذاشتنش با تو اینجا توی کامنت هم برام سخت و تلخه ولی خب واقعیته و چون پرسیدی گفتم. و حس تعلق چیزیه که فقدانشو حس کردم ولی سرکوبش نکردم چشممو روش نبستم و یک دوره طولانی هم افتادم شکستم و زور نزدم که رو پا بمونم افسردگی به من مثل طوفان هجوم آورد و هر چی که بودم رو با خودش برد الان که از اون طوفان گذشتم (با خودشناسی از طریق روانشناسی و مدیتیشن) با اینکه اون حس تعلق رو ندارم همچنان، ولی دیگه مثل گذشته نیستم و آدم دیگه ای از دل طوفان افسردگی بیرون اومدم که قوی تره به واسطه اینکه رو خودم و باگ هام کار کردم نمیگم دیگه آسیب پذیر نیستم ولی خیلی تواناتر و آگاه ترم و به تبع حس کلیم هم به زندگی بهتره یعنی سعیم بر اینه که به کل هستی وصل باشم و حس تعلقم رو اینجوری ارضا می کنم. ضمنا دنبال کردن تو هم بهم حس آرامش و تعلق به ملیتم رو میده 😇 خیلی باعث افتخاری دختر😘
سلام یلدا جون. مرسی که این موضوعات میگی . چون گاهی ماها داریم با یه موضوعی سر و کله میزنیم و یا ذهنمون مشغول کرده . ولی اسمی براش پیدا نمیکنیم. همین موضوع من خیلی برام پیش اومده ولی این نوع اسم تعلق داشتن زیباش کرد . و اسم داشتن افکارمون بهش جهت میده .
من قبلا از اینکه به کسی یا جایی تعلق داشته باشم احساس ضعف میکردم ولی الان این حس رو ندارم و اتفاقا حس تعلق داشتن رو دوست دارم برای قشنگه که "برای کسی یا جایی بودن" و برام بیشتر اوقات این حس با امنیت گره خورده خصوصا امینت روانی شیوه برخوردمم باهاش جدیدا احساسی شده در کل از مهر پارسال بیشتر سعی کردم با احساساتم همراه بشم ببینم بهم چی میخوان بگن خیلی استدلال نکنم
Man tarse az dast dande talogh daram, midonam hese talogham khosh halam nemikone vali hanooz motmaen nistam k aya mitonam az in hes door besham ya na. Va nemidonam k aya mitonam roozi taklifam ba hesam moshakhas beshe ya na
یلدا جون تو شهر ما آمل بیشتر جمعیت از قدیم اهل یک ییلاقی تو مسیر جاده هراز بودن که بهش میگن کوه. مثلا کوه ما فلان جاست. در واقع همون روستایی میشه که تو ارتفاعات قرار داره. اینجوری به طایفه های مختلف تفکیک میشن مثلا نیاک . اسک . و فکر میکنم برای من و بقیه همشهری هام این حس تعلق خیلی خیلی زیاده . بیشتر از شهر و کشور تعلق به کوهشون دارن😅
برای من حس تعلق داشتن خیلی مهم بود یلدا.چون کارم جوری بود که به یک محیط متعلق نبودم و باید در چند جای مختلف کارم رو انجام می دادم و این منو خیلی غمگین می کرد که به هیچ کدوم از اون آدمها و مکان ها نمی تونستم تعلق داشته باشم. توی کل عمرم دنبال جایی گشتم که حس تعلق بهش داشته باشم و هنوز هم نتونستم پیداش کنم..
من از تعلق خوشم نمیاد چون میتونی تو روزهای که نمیتونی خودت رو مدیریت کنی مثل یه طناب بپیچه به دورت و نابودت کنه،حتی اثاری که خلق میکنم رو هم رهاشون میکنم،تعاق به نظرم یه تعصبیم میاره و من اصلا دوسش ندارم❤
امروز توی جلسه ی تراپیم دقیقا داشتم درمورد احساس تعلق میگفتم،اینکه این حس عدم تعلقم به هیچ کس و هیچ جا برای من بی امنیتی آورده.تپی این برهه از زندگیم حتی به وجود و زندگی خودمم هم احساس تعلق ندارم،تو خلوت خودم کنار خودمم احساس امنیت ندارم !این وضعیت تمامی احساسهای منو خاموش کرده،لذت رو از زندگیم دزدیده و منو تبدیل به سرگردون ترین آدم کرده…تعلق باعث اتصال ما به این زندگی میشه،خیلی حضورش ضروری و عدم حضورش فقدانه
به خانواده ام، خونه ای که توش زندگی میکنم و حتی اتاقی که بیست و چهار ساعت توشم احساس تعلق نمیکنم. انقدر احساس تعلق نمیکنم که حتی نمیتونم برم مثلا برای اتاقم یه چیز جدید بخرم تا حالا نشده مثلا حتی یه تابلوی کوچیک یه دکوری کوچیک و... بگیرم. عین احساسی که گفتی اواخر فقط میخواستی بری بیرون منم دقیقا همینم و خیلی سخته وقتی مجبوری که فعلا بمونی
چقدر قشنگ از عشق گفتی، از احساس تعلق، نیاز به مالکیت در جغرافیای عشق، چقدر جای فکر کردن داره این احساسات آدم... و داشتم فکر میکردم چقدر احساس تعلق به حس مالکیت ارتباط داره؟ آیا لزوما همیشه وقتی احساس تعلقی هست حس مالکیت هم هست؟ البته با اندازه و شکل های مختلف مثلا برای یک کشور، یک شهر، یک گردنبند، یک معشوق
خیلی جالبه یلدا که من وقتی اسم تعلق میاد کلمه مالکیت توی ذهنم تداعی میشه و باعث حس های ناخوشایند و به تبع اون گارد دفاعی که نسبت بهش پیدا میکنم . فکر میکنم بخاطر این هست که به ما هیچوقت یاد ندادن خودمون به یک جا ، به یک ادم و… حس تعلق پیدا کنیم و دائما شاید حتی از این حس منعمون کردن. شاید حتی میشه گفت رویکرد منطقی هم نشات گرفته از این تجربه و حس و حال گذشته اس که ما خیلی به سختی تونستیم حس تعلق رو خودمون تجربه کنیم . ما شاید برای خیلی چیز ها جنگیدیم که حس تعلق داشته باشیم و فکر میکنم که گذر از حس تعلق و کمرنگ کردنش هم برای ما سخت تر و دردناک تر باشه . نمیدونم . شاید هم نباشه :))
من از حس تعلق آسیب زیادی دیدم.حس تعلق و حس مالکیت مادرم به من و من به اون . به اون. به خونه. به شهرم. و من از سنی به بعد همیشه دلم میخواست از این ریشه ها رها بشم. از مکان و از آدم ها و همیشه دلم خواسته جهان ِ دیگری رو تجربه کنم. جهانی که در اون رها باشم و به جایی و افرادی تعلق نداشته باشم. من انرژی صرف میکنم تا با حسِ تعلقم منطقی رفتار کنم چون وقتی بهش بها بدم مثل یه چاه من رو با خودش فرو میبره
من معمولا تعلق خاطر ندارم به مکانها چون فکر میکنم همه جا زمین خداست فقط تفاوت اینه که ما از بعضی جاها بیشتر خاطره داریم و از بعضی جاها کمتر و این مشکل خاصی نیست چون بعد از گذر زمان با مکان جدید و ادمهای جدید هم میتونیم خاطره بسازیم
حس تعلق،چقدر یه روزهایی بود که میخواستم با تمام سلولهام حسش کنم.بعدش انگار دلم آروم گرفت و خیالم راحت شد از اینکه حتی اگه اونچیزهایی رو که دارم ،اگر هم از دستشون بدم ،نمیمیرم.منم متاسفانه خیلی کم حس تعلق دارم.و تو مقطعی دوست داشتم تجربه اش کنم .الانم خیلی به چیزی حس تعلق ندارم و نمیدونم این خوبه یا بد.
تا حالا به این فکر نکرده بودم سازگاری با محیط یک مهارته . وقتی به آدمای اطراف ام نگاه میکنم میبینم چیزی که در موقعیت مشابه رفتارهای مختلف دارن همین داشتن مهارت سازگاری با محیطه.
من اصولا حمایت نشدم در موقعیت های مهم زندگیم ، برای همین قبل از ازدواج به سختی برای خودم حس امنیت رو ساختم و چیزایی که نداشتم رو پذیرفتم ، برام شهر و وطن هم مهم نبود اما الان با اینکه زندگی مشترک امنی دارم نتونستم هنوز بپذیرم یا باورش کنم و در پی امنیت درونی و صلح درونی دارم تلاش میکنم دوباره و هی به خودم یادآور میشم تو شهر قبلی هم حس امنیتی وجود نداشت خودم ساختمش
من چندین سال توی خانواده ب دلایل ب شدت خنده دار و احمقانه ای طرد عاطفی شدم ، سال ها به خانواده و خونه تعلق نداشتم ، اونجا زندگی میکردم و نفس میکشیدم ولی نفس کشیدن رو هم برای خودم حرام میدونستم ، در یخچال رو باز نمیکردم ، سر سفره بی قراری میگرفتم چون تعلقی ب اون جمع و سفره نداشتم ، یکی دو سال پیش توی رابطه عاطفی ای بودم که تنها رابطه ای بود که بهم اخساس تعلق واقعی میداد ، ماه های آخر رابطمون ،روزی با هم سفر رفتیم و اون لحظه ناگهان احساس کردم هیچ تعلقی به این شخص ندارم و هر چیزی که بوده بینمون ب دلایل نامعلومی فروپاشیده ، احساس بی تعلقی ب اون رابطه خیلی رنج اور بود چون اون ادم و اون رابطه ریشه های منو تو زندگی محکم میکرد ، الان ماه ها گذشته از جدایی ، احساس دردناک جدیدی که چند روزه دارم اینه که حتی همه اون احساس تعلق داشتن ها توهم بوده انگار ، من هیچوقت از شرایط مملکتم راضی نبودم ولی به قول یکی از دوستانی که تو کامنت نوشته بودن ، به هوا و خاک و درخت و آسمون و فرهنگ وطنم احساس تعلق داشتم ، بارها میتونستم مهاجرت کنم ولی با چنگ و دندون روی اصرارم برای موندن تو ایران موندم و خیلی فرصت ها رو ب خاطرش از دست دادم ، ولی یلدا الان احساس میکنم هیچ نقطه اتصالی ب همین وطن ندارم ، هیچ تعلقی ندارم ، یلدا نمیدونم چجوری بگم احساس کشندمو ، احساس میکنم خاکم ، وطنم و زندگیم بهم خیانت کرده ... برای من تعلق نقطه اتصال به زندگی و زنده بودنه ، گاها دردناک و رنج آوره ولی نداشتنش برای من همیشه رنج بزرگ تری بوده ، نداشتن تعلق به من احساس مرده ی متحرک بودن میده ...
سلام دوست ندیده،خوبی؟نمیخوام کامنتی بدم که به قول یلدا احساس بدی برات ایجاد کنه ولی پیشنهاد میدم با خودت یا روانپزشک یا هرکسی که بهش اعتماد داری بیشتر و بیشتر حرف بزنی پ این احساسات پیچیده رو بازشون کنی
برای من زمانی اتفاق افتاد که از خونه پدریم اومدم توی خونه ی خودم و همسرم . تا مدتها همه چیز برام عاریه ای بود . و همیشه به همسرم میگفتم که اینجا مال من نیست . مخصوصا اوایل که خونه مادر شوهرم بودیم . بعدش که خونه خودمون چیدیم تا مدت یک سال طول کشید که بتونم وسایل خونه رو دوست داشته باشم. اتاقم و ... . ولی اون حس وقتی عوض شد و حتی در و دیوار دوست داشتم قشنگ یادم میاد . قلبم با دیدن وسایل که حالا شده بود وسایلم تند تر میتپید . و حالا بعد از سه سال خیلی احساس مال من بودن بهم میدن.
چقدر این ولاگ جالب بود؛ خیلی وقته که احساس تعلق به کسی رو ندارم و کسی رو هممتعلق به خودم ندیدم. و چه خلأ بزرگیه این «ملعق بودن» تو قلب آدم. انگاری «تعلق» تو رو به جایی متصلت میکنه…
کاش در مورد هر موضوعی که به ذهنتون میرسه ولاگ بگیرید و با ما صحبت کنید. چقدر قابل تامل هست، چقدر یاد میگیرم و حس میکنم یه چراغ تو ذهنم روشن شده.
مرسی واقعا 🤍
نمیدونم چطور تشکر کنم، فقط مرسی 🤍
ممنون از همراهیت
همه صحبتهای شما متین و زیبا بود.سپاسگزارم بانو😍😍😍❤❤❤
ممنون یلدا جان
توی این همه سال لذت بردم از شنیدن و خوندنت
دقیقا به نکته ای اشاره کردی که مانع لذت بردن از زندگیم توی کشور جدید شده.
باید دنبال راههایی باشم که حس تعلق رو برای من در این جغرافیا می سازه
امیدوارم خیلی طول نکشه و بتونم آرامش و حس خوب از متعلق بودن به خونه رو دوباره بدست بیارم.
مرسی که هستی❤
هزاران بار بگم کم گفتم ممنون که هستی چ خوبه که هستی ❤وجودت دلگرمی نور و امیده❤
مرسی از همراهیت 😍😍
ممنون یلدا جان، مثل همیشه پرفکت بود و منو به فکر فرو برد🥰🤗
یلدا عزیز چقدر فهمیده و با شخصیت هستی،فک کنم هر کی میخواد ی همچین دوستی مث تو داشته باشه.
ممنون لطف داری
چقدر لذت بردم انقدری که دوباره از اول تماشا میکنم تک تک قسمت و آدم ها رو بررسی میکنم من به کدوم احساس تعلق دارم کدوم یکی از تعلق ها انتخاب خودم بوده و برام انتخاب نشده ❤
یلدا جان عالی و آرامش بخش بود. یلدا جان فکر میکنم تعلق به وابستگی هم مربوطه. کاش یک بار درباره این کلمه هم صحبت کنی. عالی هستی عالی🌹🌹🌹🌹🦗
چقدر از حرفات و صدات ارامش میگیرم یلدا مرسی😢❤
مرسی 🫠😍
مرسی یلدا باعث میشی کلماتی که روزمره استفاده میکنیم و عمیق درک کنیم. همین الان فهمیدم که حسم به خونم عدم تعلق هست.
آروم شدم انگار، دنبال واژه اش میگشتم
چقدر تو عشقی.چقدر صدات آرام بخشه❤❤
ویدئوهات واقعا آموزنده سهمیشه حرفی برای گفتن داری ❤️عالی هستی
مرسی از همراهیت❤️
مرسی بابت این ولاگ جذاب و آرامشبخش ❤️
خیلی موضوع جالبی رو مطرح کردی، من چند ماه پیش توی جلسههای تراپیم به این مبحث تعلق رسیدم و مواجهه باهاش به شدت برام عجیب بود. نهایتا متوجه شدم یک سری از چالشهایی که باهاشون به صورت روزانه سر و کار دارم به دلیل نداشتن احساس تعلقه. از اون موقع خیلی بهش توجه میکنم و سعی میکنم توی جاها و مسائل کوچک هم ببینمش و پیداش کنم یا اگر که لازمه ایجادش کنم.
چقدر حرفات خوب بود.من انقدر این چهار پنج سال اخیر مشکلاتم زباد بود که الان به هیچی اونجوری که باید احساس تعلق نمیکنم.خیلی شرایط سختیه برام.انگار که تیشه برداشتم خودم رو تراشیدن و هنوزم تموم نشده
بسیار آرامشبخشی ❤️
چقد حرفات به دلم میشینه. منم جدایی شبیه تو رو تجربه کردم و اون حس تعلق رو نسبت به اون خونه نداشتم که برام جالب بود. شهرم و عوض کردم و الان خیلی حس تعلق به این شهر و این خونه دارم
چقدر با این ویدیو احساس ما رو خوب گفتی
يلدا جون حرفات پر از آرامش ❤❤ اميدوارم هميشه دلت در آرامش باشه .
چه ولاگ خوبی بود
تعلق چه واژه چالش برانگیزیه تو تمام این ولاگ داشتم به تعلقاتم فکر میکردم واینکه هیچ چیزی به عنوان اینکه برای خودم ومتعلق به خودم باشه جز خانواده ام ندارم غمگینم میکنه چرا نمیدانم
نه در اینجا دلم شاد و نه جایی در وطن دارم ، یلدای مهربونم تو همیشه حالم را بهتر میکنی و آگاهی رسان هستی در همه حال ❤👍🙏🥂
مرسی از حضورت❤
مرسی بابت ولاگ زیبا و پرانرژی
❤️❤️
خیلی لذت بردم یلدا جان...
برای من کلمه ی تعلق انگار یادآور دل کندن بود... انگار با هربار دل کندن از مکانی، شخصی یا چیزی، دوباره حس تعلق داشتن رو تجربه کردم.. و اینکه برام بیشتر منطقیه تا احساسی
انگار همیشه به یه چیزی تعلق داریم...
دوست دارم بیشتر در موردش فکر کنم ولی... ممنون برای صحبتهای قشنگی که به اشتراک میذاری و آدم رو به فکر فرو میبری.. فکرهایی که لذت بخشه 😊❤️
چه جالب که برعکس معنی کلمه توی ذهنت میاد 😌
یلدا خانم حرفاتون خیلی آرامبخشه
یلدا جان سلام دیگه برنامه کتابخوانی ندارین ؟
هروقت برسم حتما❤
Merci Yalda, video hat kheimi be man komak mikone
مرسی یلدا جان بابت ولاگت. صحبتت در مورد اینکه سرکوب کردن میتونه مفید باشه برام خیلی جالب بود،چون چند وقته ذهنم رو درگیر کرده و همش حس منفی داشتم نسبت به خودم که شاید من ضعیفم و جرات روبرو شدن و حس کردن رو ندارم.
اسم انیمه هم when Marnie was there
عالي بود
سلام یلدا جان
حس تعلق رو خیلی خوب گفتی
اسم انیمه هم« وقتی مارنی آنجا بود »هست.
یلدا جون صحبتاتون خیلی شنیدنی و ارزشمنده ولی ای کاش یه کوچولو بلندتر صحبت کنین 🥰 مرسی
احساس تعلق به شهری دارم که ۲۳ ساله توش ساکن هستم اما جایی دیگه دنیا اومدم، شهر من اینجاست که دانشگاه رفتم، ازدواج کردم و مادر شدم.....❤❤❤❤
thank you 👏👏🌹🌹🙏🙏
تو یه روز نیمه ابری غبار گرفته تهران با کلی مشغولیت ذهنی و حس رخوت و کمی غم رسیدم سر کار ، دیدم که ویدئو گذاشتی و خوشحال نشستم به دیدنش :)) چقدر قشنگ یک واژه و تعبیر رو واکاوی می کنی یلدا جان ... تعلق ...تعلق
به نظر من بعضی از چیزهایی که ما را به جایی متعلق می کنه خارج از دسترس و کنترل ماست ، مثل خانواده و علقه های مربوط بهش ولی برای من حس وطن و مفهوم تعلق پیرامونش، تا حدی میتونه مفهومی برساخته و قراردادی ذهنی باشه ، البته خوب نگاه جهان وطنی نگاهیه که اکثر آدما شاید نتونن یا نخوان بهش قائل باشن و خوب به نظر من طبیعیه ... اینکه تو و آدم هایی شبیه تو مفهوم تعلق به یک شهر و سرزمین رو در جایی غیر از سرزمین مادریشون پیدا می کنن برای من خیلی الهام بخش و زیباست ... این جمله ی کلیشه ای : ما درخت نیستیم که یک جا ریشه کرده باشیم و نتونیم حرکت کنیم ، رو این تمرکز می کنم و میبینم آره همینطوره ... گاهی با مهارت ها و به قول یک نویسنده "داشتن جعبه ابزارهایی " می تونیم یک قابلیت و کیفیت رو تو خودمون خلق کنیم ، حتی حس و مفهوم تعلق رو که خیلی از پارامتراش به عواملی وصله که به نظر از کنترلمون خارجه.... پرگویی کردم :)))) برای من حرفات به قول خارجیا brain storm ایجاد میکنه و بابتش خوشحالم ...ممنون ازت یلدای عزیز
چقدر خوب گفتی
یلدا جون آرامش میگیرم و با تمام حرفهات ارتباط برقرار کردم...من هم خیلی ی دارم روی حس تعلقم کار میکنم و فکر میکنم تو این مورد هم هر جی بیشتر تعصب رو کنار بگذارم، خوشحالتر هستم
اشکام سرازیر شد از دیدن این ولاگ 🥲 دیدم مدتهاست من به هیچ جایی احساس تعلق نمیکنم..
چقدر و چقدر و چقدر ازت یاد میگیرم یلدای عزیز🧡اسم انیمه هم When Marnie was there هست
مرسی مرسی
من به خونه و بچه ها و همسرم و کشورم حس تعلق دارم و احساسم همیشه درگیره ❤️
من راستش توی زندگی همیشه تنها بودم با مشکلات و حتی شادی ها و دستاوردها و این باعث شده حس تعلق نگیرم به کسی یا چیزی حتی به خانواده ، هیچ کس نبوده برام دست بزنه یا برام گریه کنه اما تا دلت بخواد منتظر بودن گاف بدم و بزنن تو سرم ، شاید همین باعث میشه همیشه به راحتی به قول خودت move on کنم و درگیر نشم و به قضایا حس منطقی تری دارم ، یک وقتها اذیت میشم از اینکه جایی برای تعلق ندارم تا بهش پناه ببرم ، ولی فک میکنم گاهی باید قبول کرد تا همیشه حسرت خورد و اون حفره و جای خالی رو داخل وجودم بزرگتر کنم ، راجب به وطن هم من همین حس رو دارم هیچ وقت کلمه وطن رو درک نکردم و فکر میکنم همش ریشه در همونایی گفتم داره ...مرسی از ویدئو هات و آرامشت 💕
پذیرش . از این کلمه گفتی . اره باید قبول کرد.
عالي بود اين ولاگ
من هم دقیقا مثل تو بوده شرایطم. با این تفاوت که من روحیم با تو فرق داره. خیلی احساساتیم و نیاز به این حس تعلق دارم و چون ندارمش اذیت میشم خیلی
یلدای عزیز تو لایق بهترین ها هستی
ممنون از مهرت عزیزم
یلدای خوش انرژی❤
دیدن این ولاگ به این روزای بدم خیلی کمک میکنه ❤
Also, thank you for sharing your thoughts:). I learned in my science training that we always need to define terms and we call it “conceptual clarity” it is an interesting exercise, I often realize we all have such different concepts of one term.
We do. And that’s the interesting part. Each person has their own unique viewpoint and interpretation of the world and the words they encounter. It's what makes us all so wonderfully diverse and interesting.
سالای زیادی با نداشتن حس تعلق بهجایی که بودم گذشت چه قبل مهاجرت چه بعدمهاجرت نداشتن احساس تعلق یه جور درماندگی توش داشت برام… نه به ایران تعلق داشتم نه به کشوری که توش هستم … ولی یه جایی از زندگی نشستم با خودم فکر کردم و دیدم که درسته که حس تعلق ادمیزاد رو وصل میکنه به زندگی ولی پذیرش اون چیزی که داره اتفاق میافته هم بهم کمک میکنه وصل بشم به همین زندگی … بعضی وقتا از احساس تعلق بدم میاد چون فضا رو نوستالژیک میکنه و نوستالژی همیشه برام غم داره…
هوم فرارت از نوستالژی رو می فهمم
تبعیدم به کشوری که به من تعلق نداره. نمیتونم برگردم و دلتنگیمو کمتر کنم. زمان میبره تا جایی رو پیدا کنم که شبیه جایی باشه که قبلا احساس خوبی بهش داشتم. تنها جایی که واسم مونده بغل همسرم هست که بهش پناه میبرم و حس امنیت و تعلق میده ولی باعث شده ترس از دست دادن داشته باشم و منی که هر روز با احساس های مختلف از خواب پا میشم و مدام در حال جنگم با ترس هام و مدریت رو احساس هام. ❤
خیلی جاها این حس تعلق رو نداشتم ولی وقتی آگاه تر شدم ، فقط فهمیدم باید بپذیرمش. سخته گذشتن ازش یا پذیرفتنش، خیلی سخت ! گاهی همراه با بغض میاد سراغ من، گاهی با یه خاطره قشنگ...! ولی توی این ماجراها هرچی بیشتر بهش بال و پر بدم، بیشتر اذیت میشم ! پس میپذیرمش چون زندگی همینه😌
Be nazareh man ma be ja va khooneh ,keshvar ,va hatta aghooshi motealegh hastim ke daresh ehsaseh aramesh konim. Man bad az 20 sal doori vatan barayeh avalin bar ba soroodeh ey iran marzah por gohar be jayeh geryeh hesseh khoobesh ro gereftam🙏
تعلق داشتن گاهی اون قدر مهمه که آدما توی هر زبانی وقتی برای اولین بار با هم آشنا میشن،اینکه "مال کجایی" میتونه جزو سومین یا چهارمین سوالشون باشه... مال چیزی یا کسی بودن یا مالک چیزی یا کسی بودن به هر دلیل و طریقی...یه امنیت و آرامشه شیرینه...
you fill in our heart puzzle of emotions that have been missing in our lives...thank you for making us think and feel ❤
❤️❤️❤️thanks for your kindness
اين روزها من خيلي به اين موضوعات فكر ميكنم. تو خونه خودم. تو خانواده ام. تو خانواده هميشه يه غمي ته دلم نشسته. از اينكه نميذارن خودم باشم و احساس عدم تعلقي كه بهم ميده دلمو درد مياره. چرا عزيزترين ادم ها فضاي امني نميسازن كه بتوني راحت خود واقعيت باشي. و حس ميكني ته داستان واقعيت اينه كه بهشون تعلق نداري. تو خونه ام هم چند روزه فكرم شده اينكه احساس مالكيت داشتنو با شخصي سازي فضا به خودم بدم. ولي واقعا بلد نيستم. اين بلد نبودنه حس ميكنم از اين مياد كه هيچوقت نشده اين حسو واقعي لمس كنم. نذاشتن كه لمس بشه. ممنونم از ويديو زيبات🥺
تعلق هراسی چیزیه که سال ها من باهاش درگیر بودم و تازه چشمم به این موضوع باز شده
منطق بالا جلوی ورود احساسات رو میگیره و حوشحالم الان دسته کم متوجه میشم کی زنگ خطرش به صدا درمیاد
تعلق داشتن میتونه باعث ارامش من بشه افکارم رو منظم تر میکنه حتی حس کافی بودن رو بهم میده 🩶🩵
یلدا عزیزم وقتی حرف میزنی خیلی حس خوبی بهم منتقل میشه،خیلی حالم خوب میشه.یه آرامش خاصی توی این دقایقی که ولاگ رو میبینم به من منتقل میشه،واقعا ممنونم...و امروز واقعا درگیر همین حس ها بودم و نمیدونستم که اسمش تعلقه ولی من دائما دارم ازش میگذرم و نادیدهش میگیرم تا کمتر احساساتم رو درگیر بکنم،دوست ندارم خودم رو اذیت کنم ولی یه جورایی با اینکه نادیده میگیرمش پسه ذهنم حضور داره اما نباید درگیرش بشم.خیلی واقعا این حس پیچیدهست...مرسی بابت ولاگهای خوبت❤
اره خیلی پیچیده است می فهمم❤
همیشه از بهترین کلمهها حرف میزنی
حس تعلق
مدتهاس به شهری که توش زندگی میکنم حس تعلق ندارم با اینکه من تو این شهر به دنیا اومدم و بزرگ شدم، درس خوندم، زندگی تشکیل دادم اما دوسش ندارم انگار جای من دیگه اینجا نیست حتی دیگه حس تعلق به کشور هم از دست دادم تنها دلیلی که منو نگه داشته که میتونم دووم بیارم همسرم و نگرانی واسه دو تا داداشمه
اما کلا من آدم منطقیای هستم الان شرایط و منطق اجازه نمیده که بخوام رها کنم اما میدونم بلاخره روزی جایی زندگی میکنم که هم بهش تعلق داشته باشم هم بتونم خودم رو توی مکان جدید بهتر پیدا کنم
مرسی که ازش حرف زدی یلدا و باعث شدی منم از حسم بگم
❤❤❤❤
به طور کلی نیاز belonging سردمدار نیازها برای انسان است
مثلا نوزاد انسان وقتی متولد میشه در درجه اول نیاز داره که کسی اونو متعلق به خودش بدونه تا اینکه نیازهای اولیه ش رو براورده کنه و ....
این بنیادی ترین نیاز همگی مون هست که به مرور با رشد و افزایش سن فقط مدلش عوض میشه اما به نظر من همچنان باقی میمونه. فقط ممکنه برای بعضی ها با توجه به تجارب زندگی شون خیلی کم رنگ بشه.
Eight years ago, I made the life-altering decision to leave Iran. I vividly recall that fateful morning, when an inner voice, or perhaps the divine, whispered to me: "I hope I never hold a return ticket." Remarkably, that return ticket never materialized, and I never set foot on Iranian soil again. The journey, however, was far from easy. The path to a new life was riddled with challenges and hurdles. As the years have passed, I find myself wrestling with a sense of belonging. Regrettably, I do not feel a deep connection to my homeland. Instead, I exist in a state of perpetual immigration, forever without a place to call home and without the feeling of belonging. Nice recall! Thanks!
Keep going and learning.
Sometimes the training to have a sense of not belonging makes you stronger. 💪💪
یلدا جون، تجربه عجیب و غریب من باور نکردنی بود 14 سال از ایران برای ادامه تحصیل فرزندانم، از ایران خارج شدم، و بچهام به درجات عالی رسیدند، مهم این نقطه بود من، حس تعلق و امنیت بسیاااااار فراوانی داشتم، وقتی از ایران به کشور مقصد میرسبدم، در درونم احساس شادی و شعف میکردم
همه میدونستند که من چقدرررر این کشور را دوست داشتم، وصفش سخته برام
ولی با اتمام تحصیلات فرزندانم، تماااااام اون تعلق و امنیت را گذاشتم و به ایران برگشتم، البته چاره ایی جز اینهم نداشتم
الان اون تعلق را نسبت به اون کشور را ندارم ولی به اون امنیت فکر کنم نرسیدم، نمیدونم چطوری بگم ولی حس امنیت را نمیکنم با وجودیکه در کشورم و کنار خانوادم هستم ولی راضی نیستم یلدا جون
من تو پنج سال گذشته به خاطر درس و کار شش بار اسباب کشی کردم و سه تا کشور عوض کردم همیشه همین حس تعلق نداشتن رو با خودم همراه داشتم مخصوصا وقتی تو شهرها و کشورهایی بودم که زبانشون رو نمی دونستم. تا اینکه عشق رو تجربه کردم و الان با هم خونه ای ساختیم و من کاملا حس تعلق میکنم حتی دیگه برام عوض کردن شهر و کشور اهمیتی نداره تا وقتی باهمیم
هردو حس و دارم هم منطق هم احساس ميذارم مسيرشو پيداكنه .. رها
یلدا عزیزم موضوعات خیلی خوبی رو انتخاب میکنی برای صحبت کردن.من همیشه بعد دیدن ویدیوهای شما کلی به فکر فرو میرم و زندگیم رو و خودمو زیر ذره بین قرار میدم ببینم کجا ایستادم.اولین باره براتون اینجا کامنت میذارم.من واقعا شجاعت شمارو تحسین میکنم.قوی بودنتون رو و طرز فکرتون رو.راستش من هم به شهر و کشورم حس تعلق ندارم.و به خیلی چیزای دیگه...چهارسال پیش اومدم ترکیه و اونجا حالم خوب بود ولی مجبور شدم برگردم و الان دوباره در تلاشم بیام ولی انقدر همه چی ریخته بهم انگار نمیشه دیگه جایی رو خونه دونست.فکر کنم باید درون خودمون چیزی رو پیدا کنیم چون انگار بیرون از خودمون همه چی ویرانه...خلاصه که نمیدونم چه تصمیمی منطقیه و چ تصمیمی احساسی.ولی میدونم انگار بین زمین و هوام و همین باعث میشه هی بیوفتم و هی پاشم و هی انرژیم از دست بره و نتونم بجنگم برای چیز هایی ک میخوام.دقیقا همون فروپاشی روانی...حتما انیمه رو میبینم و مرسی از ویدیو قشنگت ممنون برامون وقت گذاشتی❤
می فهمم چه سخت… امیدوارم بهترین مسیرت رو پیدا کنی ❤
چه نکته ی جالبی گفتی،تعلق درونی
نام انیمه:
When Marnie was there 2014
میدونستی چراغ روزاي تاریک منی شما؟ ❤
سلام عزیزم اسم انیمه وقتی مارنی آنجا بود.
من خیلی به معنا و مفهوم تعلق فکر کردم همیشه❤راستش تعلق برای همه اتفاق میفته 🎉ی جاهایی به سمت درست میره❤تعلق و امنیت با هم در گیر هستن و گره خوردن انگار البته نه همیشه.دوستت دارم یلدا جون❤
دقیقا حالت دفاعی بدن من هست برای جلوگیری از آسیب بیشتر، من بعد از فوت پدرم و بعد از دوبار مهاجرت و دوبار فروش لوازم خونم این حس و برای خودم پررنگ نکردم چون هر چیزی که امروز من دارم ممکنه فردا دیگه برای من نباشه خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو بکنیم و از دست دادنشون چون اذیتم می کنه هیچ وقت بهش بال و پر ندادم چون مضطرب می شم
چقد قشنگ بود این ویدیو مثل همیشه . ممنونم ازت یلدای زیبا .❤❤
میدونید چیزی که من تجربه کردم توی زندگی، آدم تحت یه سری شرایط خاص سعی می کنه دیگه اون حس تعلق رو نداشته باشه حالا چرا اینجوریه ؟ واسه شخص من وقتی به یه چیزی احساس تعلق داشته باشم و وقتی اون چیز رو مجبور باشم از دست بدم ، کنار اومدم و تحمل اون درد از دست دادن خیلی سخت تر و بیشتر میشه و خب ادم از ترس تجربه ی دوباره ی اون درد ، ناخودآگاه سعی می کنه که کلا بسطش بده و اون احساس تعلق رو توی همه ی جنبه ها دیگه نداشته باشه ...ما آدمیزاد عجب موجودات عجیب و پیچیده ای هستیم :)))
۲ تا نکته یلدای عزیز، یکیش در رابطه با سوالهایی که آدما میپرستن ازت راجع به جداییتون، به نظرم همه سوالها از سر ناراحت کردن تو یا مجتبی نیستن. من فکر میکنم چون تو و مجتبی یک پروسه ۱ ساله رو طی کردید و به جدایی رسیدید براتون قطعا closure ایجاد شده، اما آدمهایی که دوستان مجازی شما بودن خیلی ناگهانی با این مساله رو به رو شدن و برای همین خیلی علامت سوال ایجاد شد براشون و یک جورایی تازه سوگواریشون (اگر اسمش رو بشه این گذاشت)رو شروع کردن و مدتی طول میکشه که عادت کنن، برای همین هم هست سوالاتی رو میپرسن که شاید شما ۱ سال پیش مدام از خودتون میپرسیدید.
در رابطه با حس تعلق هم من فکر میکنم مقداری از حس تعلق باید از کودکی درونی بشه درون آدمها، ینی احساس تعلق کنن توی خانواده و احساس کنن پدر و مادرشون واقعا والد اونها هستن، عشق بگیرن، حس عشق و مالکیت کنن روی خانوادشون و خونشون و اطرافشون. احساس میکنم اینجور ادمها هرجا که باشن اون تعلق درونی رو تا حدی دارن ( مثل خوشحالی که میگن درونیه که کمتر به اطراف آدمها و داشتهها و نداشتههاشون مربوطه). اما بچههایی که یه جورهایی رها شدن، عشق نگرفتن و خانوادشون بهشون حس تعلق نداده سخت با محیطهای جدید هم سازگاری پیدا میکنن و خیلی دیر احساس تعلق میکنن به جایی چیزی یا کسی.
تعلق برای من یه حس آروم و شیرینه. به کسانی که رابطه خونی باهاشون دارم مثل پدر و مادر و خواهر و برادر و بچه هام حس تعلق دارم. به مکان ها حس تعلق ندارم
من به خاطر کار همسرم مجبور شدیم از تهران به یه شهر دیگه ای بیایم، ولی اصلا حس تعلق ندارم به این شهر، و واقعا گاهی نیاز دارم که برم تهران، حتی هیچکاری نکنم، مثل یه غذایی یا خوراکی ای که برات نوستالژیه یا به هر دلیلی تو برات یادآور خاطره خوبیه و خیلی دوستش داری و هرجایی و توی هر شرایطی که باشی وقتی بوش بیاد خوشحال میشی و با همه وجودت میری سمتش.. دقیقا بوی تهران، خیابوناش، آدماش، حتی ترافیک مزخرفش و…. کلی چیزای دیگه ش برام این حس رو داره. برای خودم خنده داره ولی برای اینکه سازگاری ای که گفتی رو اینجا پیدا کنم، همش دنبال یه چیز مشترک اینجا با تهرانم، مثلا وقتی یه رستورانی اینجا میبینم که توی تهرانم شعبه داره، یا بازار قدیمیش وقتی حس کردم چقدر شبیه بازار تهرانه، یا یه خیابونی که ازش رد شدم پر از درختای چنار کهنسال بود مثل ولیعصر… وقتی این اشتراک ها رو میبینم انگار دلم آروم میگیره.. ولی واقعا حس عجیبیه.. با اینکه وقتی تهران هم بودم خب مشکلاتی بود و شاید انقد درگیری و مشغله زیاد بود و البته ترافیک همیشگی و خسته کننده، خیلییییی کم فرصت میکردیم از خوبی های تهران استفاده کنیم. و خب شهری که الان هستیم خب مذیت هاش و کیفیت زندگی توش خیلی بیشتره. ولی بازم انگار یه تیکه از قلبت اونجایی که بهش تعلق داری میمونه و وقتی ازش جدا میشی خیلی زمان میبره و سخته که اون تیکه رو بتونی دوباره توی خودت بازسازی کنی..
یلدای عزیزم مثل همیشه رفتی سر یکی از مباحثی که خیلی تامل برانگیزه و این چند وقت باهاش درگیر بودمچند وقت پیش توی جلسه تراپیم رسیدیم به همین بحث احساس تعلق که مانع از صمیمیت و وابستگی من به افراد اطرافم میشه.من ۴ بار توی ۲۸ سال زندگیم مهاجرت کردم و هر بار از ادمها کندم و رفتم و از نو شروع کردم....توی مهاجرت اخری که داشتم بعد ۴ سالی که اینجام به این شهر حس تعلق پیدا کردم بالاخره. دوست ندارم باز از اینجا جایی برم....بنظرم یکی از دلایلی هم که هیچ وقت احساس امنیت نداشتم میتونه به این حس تعلق نداشتنم ربط داشته باشه
اره می فهمم دقیقا
من ۱ سال اخیر خیلی درگیر این کلمه شدم . محل کارمو عوض کردم و بجای قبلی ک کار میکردم خیلی احساس تعلق داشتم و همچنان بعد ۱ سال دلتنگ اونجا و آدم هاش میشم ولی برام این جابه جایی خیلی تاثیرگذار بود ❤
فکر کنم اسم انیمه
When Marnie was there
بوده🌹
من هیچ حس تعلقی به جایی ندارم.
جاهای مختلفی از کشورم زندگی کردم و هیچوقت این حس رو تجربه نکردم.ولی اون سبکی رو به خونه م دارم.
به نظرم خیلی برای به آرامش رسیدن لازمه.
تعلق همراهش آرامش میاره.
در آخر هم بگم حرف زدنت ،کلمه هات آرامش بخشه.مرسی برای بودنت❤
😍❤️😍❤️مرسی از همراهیت
یلدا ویدیوت مثل مدیتیشن بود برام مرسی
😍
یلدا حس تعلق یکی از مهم ترین حس های ما آدمهاست من بهش بی توجه نبودم چون از بچگی به خانواده و شهر زادگاهم و کشورم حس تعلق نداشتم میدونی حتی در میون گذاشتنش با تو اینجا توی کامنت هم برام سخت و تلخه ولی خب واقعیته و چون پرسیدی گفتم. و حس تعلق چیزیه که فقدانشو حس کردم ولی سرکوبش نکردم چشممو روش نبستم و یک دوره طولانی هم افتادم شکستم و زور نزدم که رو پا بمونم افسردگی به من مثل طوفان هجوم آورد و هر چی که بودم رو با خودش برد الان که از اون طوفان گذشتم (با خودشناسی از طریق روانشناسی و مدیتیشن) با اینکه اون حس تعلق رو ندارم همچنان، ولی دیگه مثل گذشته نیستم و آدم دیگه ای از دل طوفان افسردگی بیرون اومدم که قوی تره به واسطه اینکه رو خودم و باگ هام کار کردم نمیگم دیگه آسیب پذیر نیستم ولی خیلی تواناتر و آگاه ترم و به تبع حس کلیم هم به زندگی بهتره یعنی سعیم بر اینه که به کل هستی وصل باشم و حس تعلقم رو اینجوری ارضا می کنم. ضمنا دنبال کردن تو هم بهم حس آرامش و تعلق به ملیتم رو میده 😇 خیلی باعث افتخاری دختر😘
هوم چه خوب توضیح دادی ❤ و چه خوب که از تونلش گذشتی
سلام یلدا جون. مرسی که این موضوعات میگی . چون گاهی ماها داریم با یه موضوعی سر و کله میزنیم و یا ذهنمون مشغول کرده . ولی اسمی براش پیدا نمیکنیم. همین موضوع من خیلی برام پیش اومده ولی این نوع اسم تعلق داشتن زیباش کرد . و اسم داشتن افکارمون بهش جهت میده .
you speak from my heart
من قبلا از اینکه به کسی یا جایی تعلق داشته باشم احساس ضعف میکردم ولی الان این حس رو ندارم و اتفاقا حس تعلق داشتن رو دوست دارم برای قشنگه که "برای کسی یا جایی بودن" و برام بیشتر اوقات این حس با امنیت گره خورده خصوصا امینت روانی
شیوه برخوردمم باهاش جدیدا احساسی شده در کل از مهر پارسال بیشتر سعی کردم با احساساتم همراه بشم ببینم بهم چی میخوان بگن خیلی استدلال نکنم
Man tarse az dast dande talogh daram, midonam hese talogham khosh halam nemikone vali hanooz motmaen nistam k aya mitonam az in hes door besham ya na. Va nemidonam k aya mitonam roozi taklifam ba hesam moshakhas beshe ya na
انیمه: وقتی مارنی آنجا بود
When marnie was there 😭💜
یلدا جون تو شهر ما آمل بیشتر جمعیت از قدیم اهل یک ییلاقی تو مسیر جاده هراز بودن که بهش میگن کوه. مثلا کوه ما فلان جاست. در واقع همون روستایی میشه که تو ارتفاعات قرار داره. اینجوری به طایفه های مختلف تفکیک میشن مثلا نیاک . اسک .
و فکر میکنم برای من و بقیه همشهری هام این حس تعلق خیلی خیلی زیاده . بیشتر از شهر و کشور تعلق به کوهشون دارن😅
چه زیبا . تعلق به کوه.
وقتی من اسم شهرم رو بین این همه کامنت میبینم و میام ریپلای میکنم=شاید تعلق.
برای من حس تعلق داشتن خیلی مهم بود یلدا.چون کارم جوری بود که به یک محیط متعلق نبودم و باید در چند جای مختلف کارم رو انجام می دادم و این منو خیلی غمگین می کرد که به هیچ کدوم از اون آدمها و مکان ها نمی تونستم تعلق داشته باشم. توی کل عمرم دنبال جایی گشتم که حس تعلق بهش داشته باشم و هنوز هم نتونستم پیداش کنم..
من از تعلق خوشم نمیاد
چون میتونی تو روزهای که نمیتونی خودت رو مدیریت کنی مثل یه طناب بپیچه به دورت و نابودت کنه،حتی اثاری که خلق میکنم رو هم رهاشون میکنم،تعاق به نظرم یه تعصبیم میاره و من اصلا دوسش ندارم❤
امروز توی جلسه ی تراپیم دقیقا داشتم درمورد احساس تعلق میگفتم،اینکه این حس عدم تعلقم به هیچ کس و هیچ جا برای من بی امنیتی آورده.تپی این برهه از زندگیم حتی به وجود و زندگی خودمم هم احساس تعلق ندارم،تو خلوت خودم کنار خودمم احساس امنیت ندارم !این وضعیت تمامی احساسهای منو خاموش کرده،لذت رو از زندگیم دزدیده و منو تبدیل به سرگردون ترین آدم کرده…تعلق باعث اتصال ما به این زندگی میشه،خیلی حضورش ضروری و عدم حضورش فقدانه
به خانواده ام، خونه ای که توش زندگی میکنم و حتی اتاقی که بیست و چهار ساعت توشم احساس تعلق نمیکنم. انقدر احساس تعلق نمیکنم که حتی نمیتونم برم مثلا برای اتاقم یه چیز جدید بخرم تا حالا نشده مثلا حتی یه تابلوی کوچیک یه دکوری کوچیک و... بگیرم. عین احساسی که گفتی اواخر فقط میخواستی بری بیرون منم دقیقا همینم و خیلی سخته وقتی مجبوری که فعلا بمونی
سلام یلدا جان امکانش هست پیج معلم برام بزارید اگه سفارش قبول میکنند نیاز دارم چندتا تصویرو از ذهن بیارم رو کاغذ مسی عزیزم
احساس تعلق نمیدونم چیه من همیشه حس کردم همه جا مهمونم نمیگم وقتی عاشق اون رابطه یا مکان نبودم و دردم نیومده رهاش کردم ....میخام بگم نمیدونم چیه ...طرحواره رها شدگی 🥲
❤❤❤❤
چقدر قشنگ از عشق گفتی، از احساس تعلق، نیاز به مالکیت در جغرافیای عشق، چقدر جای فکر کردن داره این احساسات آدم... و داشتم فکر میکردم چقدر احساس تعلق به حس مالکیت ارتباط داره؟ آیا لزوما همیشه وقتی احساس تعلقی هست حس مالکیت هم هست؟ البته با اندازه و شکل های مختلف مثلا برای یک کشور، یک شهر، یک گردنبند، یک معشوق
اره فکر کنم هست. یعنی تو اون شهر رو از آن خودت می دونی که بهش حس تعلق داری
خیلی جالبه یلدا که من وقتی اسم تعلق میاد کلمه مالکیت توی ذهنم تداعی میشه و باعث حس های ناخوشایند و به تبع اون گارد دفاعی که نسبت بهش پیدا میکنم .
فکر میکنم بخاطر این هست که به ما هیچوقت یاد ندادن خودمون به یک جا ، به یک ادم و… حس تعلق پیدا کنیم و دائما شاید حتی از این حس منعمون کردن.
شاید حتی میشه گفت رویکرد منطقی هم نشات گرفته از این تجربه و حس و حال گذشته اس که ما خیلی به سختی تونستیم حس تعلق رو خودمون تجربه کنیم .
ما شاید برای خیلی چیز ها جنگیدیم که حس تعلق داشته باشیم و فکر میکنم که گذر از حس تعلق و کمرنگ کردنش هم برای ما سخت تر و دردناک تر باشه .
نمیدونم . شاید هم نباشه :))
من از حس تعلق آسیب زیادی دیدم.حس تعلق و حس مالکیت مادرم به من و من به اون . به اون. به خونه. به شهرم. و من از سنی به بعد همیشه دلم میخواست از این ریشه ها رها بشم. از مکان و از آدم ها و همیشه دلم خواسته جهان ِ دیگری رو تجربه کنم. جهانی که در اون رها باشم و به جایی و افرادی تعلق نداشته باشم. من انرژی صرف میکنم تا با حسِ تعلقم منطقی رفتار کنم چون وقتی بهش بها بدم مثل یه چاه من رو با خودش فرو میبره
من معمولا تعلق خاطر ندارم به مکانها چون فکر میکنم همه جا زمین خداست فقط تفاوت اینه که ما از بعضی جاها بیشتر خاطره داریم و از بعضی جاها کمتر و این مشکل خاصی نیست چون بعد از گذر زمان با مکان جدید و ادمهای جدید هم میتونیم خاطره بسازیم
When Marnie Was There
اسم انیمه این بود، یادمه خودتون استوریش کردید، منم رفتم دیدمش
من ۷ ساله که از شهر کوچیکی که توش متولد شدم اومدم مشهد زندگی میکنم و هنوز که هنوزه هیچ حس تعلقی به این شهر ندارم..
حس تعلق،چقدر یه روزهایی بود که میخواستم با تمام سلولهام حسش کنم.بعدش انگار دلم آروم گرفت و خیالم راحت شد از اینکه حتی اگه اونچیزهایی رو که دارم ،اگر هم از دستشون بدم ،نمیمیرم.منم متاسفانه خیلی کم حس تعلق دارم.و تو مقطعی دوست داشتم تجربه اش کنم .الانم خیلی به چیزی حس تعلق ندارم و نمیدونم این خوبه یا بد.
تا حالا به این فکر نکرده بودم سازگاری با محیط یک مهارته . وقتی به آدمای اطراف ام نگاه میکنم میبینم چیزی که در موقعیت مشابه رفتارهای مختلف دارن همین داشتن مهارت سازگاری با محیطه.
احساس تعلق نداشتن و در کنارش حس اینکه اگر نتونم هیچ کجا این حس رو پیدا کنم چی؟ بعد احساس تنهایی
من فکر میکنم احساس تعلق رو به جایی دارم که دوسش دارم❤
من با این واژه سعی میکنم با منطق برخورد کنم نه احساسی… چون فکر میکنم اینجوری امن تره فضای دورم و حالم بهتره…
اسم انیمه: when marine was there بود
من اصولا حمایت نشدم در موقعیت های مهم زندگیم ، برای همین قبل از ازدواج به سختی برای خودم حس امنیت رو ساختم و چیزایی که نداشتم رو پذیرفتم ، برام شهر و وطن هم مهم نبود اما الان با اینکه زندگی مشترک امنی دارم نتونستم هنوز بپذیرم یا باورش کنم و در پی امنیت درونی و صلح درونی دارم تلاش میکنم دوباره و هی به خودم یادآور میشم تو شهر قبلی هم حس امنیتی وجود نداشت خودم ساختمش
من چندین سال توی خانواده ب دلایل ب شدت خنده دار و احمقانه ای طرد عاطفی شدم ، سال ها به خانواده و خونه تعلق نداشتم ، اونجا زندگی میکردم و نفس میکشیدم ولی نفس کشیدن رو هم برای خودم حرام میدونستم ، در یخچال رو باز نمیکردم ، سر سفره بی قراری میگرفتم چون تعلقی ب اون جمع و سفره نداشتم ،
یکی دو سال پیش توی رابطه عاطفی ای بودم که تنها رابطه ای بود که بهم اخساس تعلق واقعی میداد ، ماه های آخر رابطمون ،روزی با هم سفر رفتیم و اون لحظه ناگهان احساس کردم هیچ تعلقی به این شخص ندارم و هر چیزی که بوده بینمون ب دلایل نامعلومی فروپاشیده ، احساس بی تعلقی ب اون رابطه خیلی رنج اور بود چون اون ادم و اون رابطه ریشه های منو تو زندگی محکم میکرد ، الان ماه ها گذشته از جدایی ، احساس دردناک جدیدی که چند روزه دارم اینه که حتی همه اون احساس تعلق داشتن ها توهم بوده انگار ،
من هیچوقت از شرایط مملکتم راضی نبودم ولی به قول یکی از دوستانی که تو کامنت نوشته بودن ، به هوا و خاک و درخت و آسمون و فرهنگ وطنم احساس تعلق داشتم ، بارها میتونستم مهاجرت کنم ولی با چنگ و دندون روی اصرارم برای موندن تو ایران موندم و خیلی فرصت ها رو ب خاطرش از دست دادم ، ولی یلدا الان احساس میکنم هیچ نقطه اتصالی ب همین وطن ندارم ، هیچ تعلقی ندارم ، یلدا نمیدونم چجوری بگم احساس کشندمو ، احساس میکنم خاکم ، وطنم و زندگیم بهم خیانت کرده ...
برای من تعلق نقطه اتصال به زندگی و زنده بودنه ، گاها دردناک و رنج آوره ولی نداشتنش برای من همیشه رنج بزرگ تری بوده ، نداشتن تعلق به من احساس مرده ی متحرک بودن میده ...
سلام دوست ندیده،خوبی؟نمیخوام کامنتی بدم که به قول یلدا احساس بدی برات ایجاد کنه
ولی پیشنهاد میدم با خودت یا روانپزشک یا هرکسی که بهش اعتماد داری بیشتر و بیشتر حرف بزنی پ این احساسات پیچیده رو بازشون کنی
برای من زمانی اتفاق افتاد که از خونه پدریم اومدم توی خونه ی خودم و همسرم .
تا مدتها همه چیز برام عاریه ای بود . و همیشه به همسرم میگفتم که اینجا مال من نیست . مخصوصا اوایل که خونه مادر شوهرم بودیم . بعدش که خونه خودمون چیدیم تا مدت یک سال طول کشید که بتونم وسایل خونه رو دوست داشته باشم. اتاقم و ... . ولی اون حس وقتی عوض شد و حتی در و دیوار دوست داشتم قشنگ یادم میاد . قلبم با دیدن وسایل که حالا شده بود وسایلم تند تر میتپید . و حالا بعد از سه سال خیلی احساس مال من بودن بهم میدن.