اینکه باور کنیم و عمیقا بپذیریم تنها هستیم و حضور دیگران به هر عنوانی ( رفیق - پارتنر - دوستان اجتماعی ) صرفا قراره لحظات زندگیمون رو زیباتر کنه خیلی میتونه به کمرنگ شدن غم ما کمک کنه 🌱
خیلی موافقم، فکر میکنم اگه پذیرش و کلا یاد بگیریم تو خیلی از واقعیت های زندگی مثل تنهایی، که قسمتی ازش همیشه خوب و شیرین نیست، با غمهمراهه ، خیلی کمک میکنه بهمون. بعد از اون پذیرش ، سنگینی تنهایی کم میشه، میشه دنبال راه حل گشت براش ، هر کی چاشنی مخصوصش و اضافه کنه به تنهاییش که دیگه سخت نباشه ، بلکه تبدیل به تجربه های قشنگ بشه ، مثل نقاشی واسه یلدا .
من توی شهر خودمم و فعلا مهاجرت نکردم ولی خیلی احساس تنهایی میکنم، هیچ دوستی از دوران مدرسه یا دانشگاه برام نموند، خیلی وقتا فکر میکنم شاید مشکل از خودمه که نتونستم توی هیچ رابطه ای پایدار بمونم، البته قطعا اشتباهاتی داشتم ولی واقعا آدم های خوبی سر راهم قرار نگرفتن نمیگم بد بودن ولی نشد که رابطه خوبی با هم ادامه بدیم دیگه. به هرحال این جمله تقریبا هر روزه منه که من تنهام، هیچ دوستی ندارم، همسرم میگه دوست میخوای چیکار؟ بعد پیش خودم میگم خب همسرم یا مادرم میتونن دوستام باشن ولی واقعا این درست نیست، یه سری حرفا و کارا هست که آدم فقط میتونه با دوست در میون بزاره و انجام بده، اینقدر این تنهاییم طولانی شده که فکر میکنم قراره همیشه تو این حالت بمونم. یه مدت باشگاه رفتم صرفا برای دوستیابی ولی متاسفانه توی ۳۰ به بعد واقعا سخته... دیگه از اونم ناامید شدم 🫠
من ۵ سال کانادا زندگی میکنم و میتونم بگم شاید یکی دو سال اول زیاد حس تنهایی نکردم. ولی میتونم بگم این یه سال گذشته خیلی خیلی حس تنهاییم بیشتر شد. دوست اینجا دارم ولی دلم اون حس دوستی عمیق و میخواد که بدونی همه جوره کنارته، دوستی نباشه که فقط تو خوشی ها باهاته. کسی که شاید بدونی اولویتی براش. میتونم بگم این دوستیای سطحی فقط مختص غربی ها نیست و من این دوستی های سطحی و با دوستای ایرانیم تجربه میکنم. و راجبه غربی ها میتونم بگم درسته چون ما تاریخ مشترک نداریم نوستالژی مشترک نداریم شاید باعث بشه اون حس عمیق بینمون بوجود نیاد ولی من فکر میکنم و دیدم که خود غربی ها باهم دوستی های عمیقی دارن و اون هم میتونه بخاطر تجربه ی مشترکشان باشه.
فرانسه زندگی میکنم و دخترم آلمان با هر دو فرهنگ و مردمش آشنایی زیادی دارم اروپاییها دوستان دوران مهد کودک و ابتدایی و مدرسه شون رو همچنان نگه میدارن با غریبهها دیرتر صمیمی میشن زمان میگیره دوست شدن باهاشون ولی وقتی بهت اعتماد کردند از تو خوششون اومد حسابی باهات دوست میشن و کلی بهت در شرایط سخت کمک میکنند بدون هیچ چشم داشتی اما ما ایرانیها و شرقیها زود با هم جور میشیم و قربون صدقهی هم میریم و خیلی زود هم از هم دور میشیم هر کمکی رو چشم داشت داریم و برگشتش اما اینها اینطور نیستن وقتی ازش خوششون میاد بیتعارف تو رو وارد دایرهای دوستیشون میکنن و به هیچ وجه این حس رو ندارند که تو مهاجری برای اونها کاملا حل شده مهاجرتها رو عین خودشون میبینند و در ضمن به شدت پر هستند به خصوص نسل میانسالشون چون مطالعه زیاد دارند و همیشه کلی حرف برای زدن داری اما هرگز بحث رو وقتی به تضاد برسه ادامه نمیدهند و همیشه از بحث بیفایده دوری میکنند
اما من مثل شما فکر نمیکنم. به نظر من دوستی هاشون سطحی هست. شاید باهات بخندن و بگردن اما ته اش سطحی هست. با نسل میانسال برخوردی نداشتم. با نسل جوانشون من این حس رو داشتم که فقط دنبال خوش بودن هستن
من با اینکه بعد از سال ها با شخصی آشنا شدم و الان پارتنر دارم بازم حس تنهایی رو دارم. چون به حس هام و نیاز هام توجه خواستی نمیشه. و اما با دوستام که صحبت کردم فهمیدم همه ما از درون تنهایی و حتی افسرده. و چقدر ما آدم ها ظاهر زندگی هامون فریبنده هست. در هر صورت بنظر من تنها کسی که میتونه به آدم کمک کنه خود خودشه و نباید روی کسی حساب باز کنه. ❤
من هنوز مهاجرت نکردم ولی این روزها مردم ایران خیلیییی زیاد حس تنهایی میکنن من خیلی هارو دیدم و خودم هم اینجوریم و هییییچ چیز درستش نمیکنه... جرفات به دل نشست یلدا جون❣
یلدا عزیزم ، همیشه در مورد چیزهائی حرف میزنی که واقعا با تمام وجود آدم و به چالش میندازه . من در مورد تنهائی زیاد حرف دارم که اینجا جا نمیشه . ولی در کل من بیشتر زندگیم تو کشور دیگه به تنهائی گذشت و داره میگذره ولی از اون مسیرش دیگه عبور کردم و با تنهائیم حال میکنم . اما همیشه ۱ گوشه دلم غم عجیبی داره و اون میدونم همیشه با من خواهد بود . چون ۲۳ سال دوری از خانواده و سالها کنار ۱ داداشت نباشی ، ۱ دلتنگیه همیشگی . و اینم بگم که تنهائی من هم بهم خیلی چیزها یاد داد و هم ضربه تو موارد خاصی برام داشت . سعی کردم خیلی خلاصه توضیح بدم 🙏♥️♥️
من مهاجرت نکردم ولی خیلی وقت ها احساس تنهایی میکنم تصمیم گرفتم یه کلاس برم شاید حالمو بهترکنه از اونجایی که نقاشی های تورو دیدم لذت بردم رفتم کلاس نقاشی
سلام من امروز با شما اشنا شدم و این دومین ویدیو از شماست که دیدم ولی چقدر احساس نزدیکی بهتون کردم مخصوصا اونجایی که گفتید شده ایا اونقدر تنهایی اذیتتون کنه که به روابطتون شک کنید و بگید هیچ رابطه ای نمی مونه .میدونید خیلی بهش فکر میکنم هرروز .من توی امریکا زندگی می کنم ولی احساس تنهایم مربوط به مهاجرتم نیست من توی ایران هم همین حس تنهایی رو داشتم و احساس میکنم توی ناخوداگاهم چون ترس از دست دادن یا اسیب دیدن از روابطم رو دارم خودم رو تنبیه میکنم و اجازه نزدیک شدنن ادم ها بهخودم رو نمیدم و این جدال بین خواستن و نخواستن هروز اذیتم میکنه😢
من ده سال که اروپا زندگی میکنم و این تنهایی از ایران با من بوده تا حال . البته ایران دوستان بسیار خوب داشتم که اون تنهایی رو پر میکرد ولی اینجا اصلا نمی تونی یه دوست خوب هم زبان پیدا کنی . البته دو دوست خوب دارم که به گفته خودت دور هستند از من متاسفانه. اون احساس شکستگی و قربانی شدن خیلی داشتم . ولی اینجا چون کار میکنم یک بخشش رو نمیفهمم ولی زمانی که به خانه برمیگردم دوباره اون تنهایی به سراغم میاید. جدیدا خودم رو سرگرم میکنم یوتوپ میبینم .و نقاشی میکنم یا کتاب می خونم ولی یه موقع هایی حوصله هیچ کدام رو هم ندارم . البته شرایط آب و هوایی خیلی دخیل هست زمانی که هوا ابری و بارانی هست و زود هوا تاریک میشه که همه دلیل بر حال بد کردن هست . ممنونم ازت یلدا جون به خاطر یه نقطه مشترک بین تمام ما که از وطن دوریم .
دقیقا منم مثل شما ایرانم که بودم احساس تنهایی شدید داشتم واقعا هم تنها بودم الان که مهاجرت کردم تنهایی منو خیلی اذیت نمی کنه چون از قبل باهاش اشنا بودم چون تازه امدم درگیر چالشای اولیه هستم اما نمیشه منکر شد گاهی خیلی خیلی ازاردهنده هست ایرانیا که توی غربت معمولا از هم فراری هستن و اون ویزگی هم همراهشون هست اولش خودشون رو مشتاق نشون میدن بعد یه دفعه کم رنگ میشن با غربی ها هم که نمیشه به سادگی دوست شد مخصوصا اینکه زبانشونو بلد نباشی
مرسی یلدا برای این ولاگ عالی، دقیقا موضوعی که خیلی بهش فکر میکنم. اینکه بپذیرم که آدم تنهاست یا با این نیازم روبرو بشم که حضور سالم افراد به همدیگه انرژی میده، بالانس کردنش مهمه و یه جاهایی هم سخت 🌱 ولی گاهی همین سوشیال مدیا و همفکر بودن در عین فاصلهی جغرافیایی خودش یه نوری میشه✨
من ۱۱ سال هست که به آلمان مهاجرت کردم، و پارتنرم هم آلمانی هست و بارها برام این حس پیش اومده اما بلند مدت نمونده.(من توی زندگیم از کودکی تنها بودن رو یاد گرفتم البته، هم نوع خوب و هم نوی بد) گاهی اوقات وقتی ناامید میشم به این فکر میکنم توی اون آدمهای بیرون خیلی هاحتما مثل من فکر میکنن. فقط میدونم که بعد از سیسالگیم دیگه اون نوع از رابطه ی عمیق رو جدید ساختن خیلی سخت و تقریبا نشدنی هست اما پذیرفتم و از روابط با چند تا از دوستهای قدیمی و عمیق رو هرچند با فاصله سعی میکنم محافظت کنم. دوستی های جدید رو برای لحظه های خوش اجتماعی داشته باشم با توقع کمتری از عمیق بودن همه چیز(گفتگو و احساس و نزدیکی ...)
من بخاطر تحصیل ۶ سال یه شهر دیگه بودم، و الان که ۲ ساله برگشتم شهر خودم دوست صمیمی ندارم اینجا، یکیشون ازدواج کرد رفت یه شهر دیگه، یکیشونم رفت آمریکا. انگار خیلی مدته که به تنهایی عادت کردم حتی در خانواده. الان برام سخته خیلی صمیمی شم با بقیه.
ممنون یلدای عزیزم، خیلی حرفات قشنگ و آرام بخش بود... تنهایی برای ما هم در وطن موندیم و دوستامون یکی یکی دارن میرن سنگین هست با وجود اینکه خیلی ها در کنارمون هستن ولی اون دوستای صمیمی با کلی خاطرات و بقول تو تاریخچه حالا دور از ما هستند و انگار بخشی از وجودت الان نیست... من خودم اندکی انکار بهم احساس قدرت و شجاعت میده تا باهاش کنار بیام و نیرویی سوق دهنده میشه که برم بیرون و تو باشگاه ورزشی باشم و دوستان جدید پیدا کنم... ولی دوستانی که جدید هستن تا بیان تو رو کامل بشناسن و تو بشناسیشون برای بعد از 30 سالگی خیلی سخته و تو یهو وسط مهمونی با دوستای جدیدت دلت برای قدیمی ها و خاطراتشون تنگ میشه و چقدر اون لحظه دردناک هست... دوست خیلی خوبه ولی قدیمیش یه چیزی دیگه هست....
من ایرانم و دوستام مهاجرت کردن به ایتالیا، سوئد، نیوزلند.... بدلیل اختلاف زمانی نمیشه خیلی ارتباط داشت و خوب قطعا ارتباط تو فضای مجازی چندان دلچسب نیست، face to face همو دیدن، به آغوش کشیدن و دردو دل کردن چیز دیگه ای هست. این احساس تنهایی شدید که پرسیدی یلدا جان، تو دوران کرونا تجربه کردم.... سخت بود .... ولی از من یه آدم دیگه ساخت😇❤❤❤❤
برا من دقیقا همین جواب داد. دوباره تمام علایقم رو بطور جدی از سر گرفتم. عمیقاااا به این باور رسیدم ک هیچی جز خودم نمیتونه درمانم باشه. چسبیدم به هدفهام. روتین زندگی سالم. عمیقااااا به این رسیدم ک تنهایی جذابه و برا خیلیا الگوی دختر تنها مستقل پرانرژی ورزشکار هنرمند و از همه مهم تر شادم.
من ۲۷ سالمه، تو شهر خودم و کنار خانوادم زندگی میکنم، اما روز به روز بیشتر احساس تنهایی منفی میکنم، خانواده سنتی و سختگیری دارم که کنارشون احساس امنیت روانی ندارم، و تصمیم گرفتم به بهونه خوندن ارشد از این شهر برم و تنها زندگی کنم. ادما گاهی خاطراتشونو دستکاری میکنن و یادشون میره چزا از یه محیط یا یه سری ادما فاصله گرفتن واسه همین دلتنگ میشن و حس تنهایی زیادی دارن، یکی از راه حل ها اینه که نکات منفی محیط قبل رو به خودشون یاداوری کنن و بدونن اگه کنار یه سری ادم ها بمونن حس تنهایی میتونه حتی بیشتر از این باشه
یلدا جان ،بگذریم که در وطن هم خیلی ها احساس تنهایی میکنند . اما من ۱۳ سال هست که با دو دخترم به آلمان مهاجرت کردیم . چون قبلا کار میکردم و شغلم هم خوب بود و به هر بهانه ای تقریبا خیلی ها بمن لطف داشتتد. اما از وقتی که اینجا آمدم بنا به جبر زمان دختر ها که جدا کار و زندگی خودشون رو دارند و بالطبع من تنهام و سنی از من گذشته و تقریبا هم صحبتی ندارم چون بقیه جوان هستند و هر کاری میکنم اون رضایت و طیب خاطر رو نمیتونم داشته باشم اما فکر میکنم که چاره ای هم ندارم . مرررسی که هستی و پیامهایی که تو ولاگ هات میدی خیلی برام لذت بخشه عزیزم . 🙏❤
سلام یلدا جان من هم برای تنهایی هام از واکنش دفاعی انکار استفاده می کردم و گاه جواب می داد اما الان تنهاییم را با یکی از راههای پیشنهاد شده در مقاله کمتر و قابل تحمل تر میکنم . راه انتخابی من شروع یک مهارت جدید است مثلا الان زبان فرانسه را مدتی ست که شروع کردم . پیانو هم یکی دیگر از مهارت هایی ست که سعی دارم در آن بهتر شوم . گاه ساز میتواند دوست خوبی باشد و مرا تسکین میدهد . اما از آنجایی که انسان هر کاری کند باز هم موجودی تنهاست اضطراب ناشی از آن هم همیشه با ماست . شاملو میگه : کوه ها با همند و تنهایند، همچو ما با همان تنهایان هر کاری کنیم باز هم تنهاییم
سلام یلدا جان مطلب هم مفید بود هم بار احساسی خیلی عمیقی داشت... یه جاهایی دلتنگ آدمایی شدم که به هردلیلی کنار خودم ندارمشون. و راهکارهایی از اون مقاله توضیح دادی خیلی خوب بود بخصوص روتین سازی و پاداش ذهنی. 💚 ازت ممنونم برای این مطالب مفیدت . شاد باشی❣
من هفت سال مهاجرت کردم و تو شهر اولی که بودم دایره خودم رو داشتم از دوستان خارجی و ایرانی. اما بخاطر کار مجبور شدم برم یه شهر دیگه و درست کردن اون حس و حال و پیدا کردن دوست دیگه اتفاق نیفتاد. همه دوستای عزیزم ازم دور هستند و اینکه دلم تنگ میشه برای خاطره سازی با آدمای نزدیک زندگیم تو این شهر ولی یه چیزی که یاد گرفتم مخصوصا یکسال اخیر اینکه با خودم تو این شهر خاطره می سازم ، خودم رو میبرم گردش، رستوران، کافه و هرجایی که فکر میکنم با یه دوست می تونستم برم و اینجوری بود برام که شاید این شهر میخواد بهم یاد بده که من چه جوری با خودم دوست باشم. 🥲
ممنون برای این حرفهای خوبت که خیلی آرام کننده است برای منی که انگلیس زندگی میکنم و به شدت احساس تنهایی میکنم. تا دلت بخواد آدم دور ور دارم و ازشون فراری ام. احساس تنهاییم از اونجا میاد که درون گرا هستم و وقتی تنهام با خودم خیلی حال میکنم اما برای همین اخلاقم خیلی زیاد قضاوت میشم و نمیزارن راحت باشم.
چقدر این ولاگ خوب بود یلدا جان. برای من این احساس تنهایی وقتی شروع شد که آخرین دوست مجردم هم ازدواج کرد و رفت سرخونه وزندگی خودش. از اون موقع خیلی این حس میاد سراغم. تنها چیزی که یاد گرفتم اینه که تنها کسی که میتونه منو از تنهایی دربیاره خودمم دیگه. اینه که چند تا از راهکارهایی که توی اون مقاله هم بهش اشاره شد رو انجام میدم. بعضی وقتها حتی بیرون رفتن و دیدن آدمها برام کافیه.
سروش صحت تو کتاب باز یه حرف خوبی راجب تنهایی زد٫ میگفت: تنهایی تا وقتی لذت بخشه که مطمعنی بیرون ازین تنهایی ٫بیرون ازین اتاق ٫بیرون ازین خونه ٫ لحظه ای که تصمیم میگیری ازین تنهایی بیای بیرون یه عده آدم دوست خانواده عشق کسایی هستن که منتظرتن اینکه میدونی تنهایی انتخابته نه اجبارت😊 حس میکنم گند زدم به جملش خیلی بد انتقال دادم😅؟؟؟
من مهاجرت نکردم. و در حال حاضر احساس نمیکنم ک هیچوقت دلم بخواد دوستی جدید ایجاد کنم. انقد ناامید شدم از ادمای قبلی و از خودم حتی، در شکل دادن یه رابطه ی درست با بقیه،که احساس میکنم همه ی تنهایی های بدمو باید اجبارا به تنهایی خوب تبدیل کنم.
سلام یلدا ممنون بابت ولاگ مفیدت. من ۴ سال می شه مهاجرت کردم و این احساسات رو هر روز به شکل متفاوتی تجربه می کنم. ترکیبی از آرامش، عذاب وجدان، تنهایی، غربت، دلتنگی، امیدواری و..... ولی سخت ترینش دلتنگی و دوری از عزیزان بخصوص پدر و مادرِ. بیشتر اوقات دلم خیلی می شکنه که رابطه ما شده فقط احوالپرسی تلفنی و من هر چه قدر سنم بالاتر می ره بیشتر به بودن و حضور و انرزیسون احتیاج دارم و هر روز جاشون خالی و خالی تر می شه❤
خیلی مبحث خوبی رو باز کردی یلدا.. من همونم که عضو دسته ای قرار میگیره که همه دوستاش مهاجرت کردن و تو کشور خودش تنها شد. من 3 تا دوست صمیمی ای که داشتم مهاجرت کردن به امریکا کانادا و فرانسه و دو تا دوست هم دارم تو ایران که شهراشون ازم دوره... قشنگ تو یه موقعیتی فک میکردم من دیگه واقعا تنهام و حوصله ساختن رابطه تازه با اون همه قدمت که مثلا با اون دو تا دوست خیلی صمیمیم داشتم رو ندارم...اصلا فک میکردم دیگه وقتش گذشته... الان بهترم الان با یکی دو نفری ارتباط گرفتم و دوست شدم جای اونا رو نمیگیره و سختیش خیلی بیشتر از شرایط قبلیه که با اونا تو مدرسه و دانشگاه ساختم اما لازمه و چالشه و ادم به ارتباط زنده است
این روزها داشتم به عمق تنهایی فکر میکردم. بنظرم اومد این حس تنهایی بخاطر عدم رابطه ای هست که ما با خودمون داریم. با خودمون هم نمیتونیم ارتباط برقرار کنیم برای همین با دیگران هم نمیشه و رفته تو ناخودآگاه جمعی و گسترده شده انگار. در مورد استارت آپت یاد یکی از قسمت های ساینفیلد افتادم که دقیقا در مورد همین ایده بود البته در قالب طنز. حتما ببینش ❤❤
من مهاجرت نكردم و اين سوالي كه پرسيدي رو دقيقا ٦ ماه پيش تجربه كردم و حسابي خسته شده بودم از شكست خوردن روابطم ، تراپيو شروع كردم و روتين كه خودتم گفتي : ورزش، درس خوندن ، پادكست الان خيلي بهترم ، حس ميكنم به خودم نزديك ترم، دارم بهتر ميشم ولي هنوز تو مسير خوب شدنم …
اول اینکه مرسی از ویدیوی قشنگت یلدا .. انقدر با ارامش حرف زدی و حرفات دلنشین بود که حس میکردم یه دوستی که سالها میشناسم نشسته داره حرف میزنه و منم گوش میدم .. من آمریکا زندگی میکنم .. ۴ ساله مهاجرت تحصیلی کردم و این تنهایی که ازش حرف میزنی رو با پوست و استخون تجربه کردم .. از اون دسته آدم هایی لم که خیلی از تو جمع بودن انرژی میگیرم و دلم میخواد همیشه عضو جمعی باشم ولی متاسفانه بعد از مهاجرتم فرصت این اتفاق پیش نیومد یا من راهش رو درست نرفتم .. تلاش هم زیاد کردم و میکنم، مثلا با پیغام دادن تو گروه های مختلف و پرسیدن اینکه اگه کسی وقت و حوصله داره بریم بیرون، بریم پیاده روی، بریم یه قهوه ای چیزی بگیریم .. بعضی وقتا جواب گرفتم و با چند نفری آشنا شدم و بعضی وقتا هم جوابی نگرفتم (متاسفانه چند هفته ی اخیر اون قسمت نه غالب بوده و حسم رو بدتر کرده ، تو هر گروهی پیام میدم همه انگار درگیرن) .. ولی همون دفعاتی که جواب داده هم یه سری آشنایی های سطحی بوجود اومده که کاملا قابل درکه .. آشنایی عمیق زمان میخواد و رسیدگی و تمایل دو طرفه که من ندیدم تو آدمهای اطرافم .. از طرفی هم پارتنرم که از خودم ۶ سال بزرگتره و ایرانیه دوست های خیلی زیادی اینجا داره .. طوری که ما همیشه آخر هفته ها یه جایی دعوتیم .. ولی مشکل اونجاست که من نتونستم حتی با یک نفر از اون همه آدمی که پارتنرم باهاشون دوسته ارتباط بگیرم .. یه بخشیش برمیگرده به اینکه اختلاف سنی ۶-۷ ساله ی من با اونا باعث میشه که خیلی هاشون تو کلام به من بگن تو که هنوز کوچولویی!(اینجا بگم که من سی سالمه و مطلقا این حرف رو درک نمیکنم!) .. یه بخشیش هم برمیگرده به اینکه از اول یه مقدار گاردشون بسته بود و نتونستم باهاشون ارتباط صمیمی تری بسازم .. و این مشکل رو حادتر میکنه واسم .. از طرفی میخوام پارتنرم رو تو این جمع ها همراهی کنم و اون مدتی که تو جمع هستیم به جفتمون خوش بگذره، ولی از اون طرف هم اینکه با هیچ کس تو این جمع نه هیستوری مشترک دارم و نه حرف مشترک زیادی، اونم تو این برحه از زندگی م که تنهایی رو بیشتر از همیشه حس میکنم، کارم رو سختتر میکنه .. خلاصه که شادی هام کوتاه مدت شدن .. پیشرفت کاری و تحصیلی میتونه نهایتا چند ساعت حالم رو خوب نگه داره .. ولی نیاز به تعلق داشتن به یه جمع و کامیونیتی، نیاز به دیده و شنیده شدن و درک شدن انقدر واسم زیاده که پیشرفت هایی که اگه سالها پیش بهم میگفتی تو خواب میدیدمشون رو نمیتونم ازشون اونطور که باید و شاید لذت ببرم ..
من یه دوست دوران دبستان دارم و همیشه با همه چالشهای زندگی با هم موندیم، مثلا یکیش سختگیری های مامانهای ما دهه شصتیها برای رفت و آمد با دوستان شاید باورت نشه اما ما تا بیست و چهار سالگیمون رنگ خونه همدیگه و اتاق همدیگه رو ندیدیم بارها از هم دور شدیم اما یه دست نامرئی دوباره ما رو کنار هم قرارداد اینو که میگم جدی میگم چون بعد از کنکور عملا از هم جدا شدیم و یه دفعه وسط دانشگاهم دیدم دوستم وایستاده و تقریبا از اون روز دیگه هم رو ترک نکردیم و چقدر این دوستی با بقیه برام فرق داره چون دقیقا میدونه چی میگم، چی میخوام، این روزها که مهاجرت داره برام به عنوان یه هدف پررنگ میشه دقیقا غم بزرگم اینه که اگر برم دیگه فاصلمون فاصله تهران و مشهد نخواهد بود و چقدر این فاصله منو به چالش خواهد کشید بماند که من سر مهاجرت به تهران هم اذیت شدم و عملا تا همین یکی دو سال پیش از تهران متنفر بودم دلیلش هم آدمهای سمی بودن که اوایل مهاجرت دورم بودن و من به شدت ضربه خوردم از این موضوع و حتی دیدگاهم برای همیشه نسبت به آدمها عوض شد. احساس تنهایی از نظر من چند وجهی یه احساس که همیشه باهات هست همیشه میدونی که نهایت تو در این جهان تنهایی، یه احساس دیگه هست که خب خلا نبود اجتماع امن رو برات ایجاد میکنه که ما ایرانیا به نظرم حتی در ایران هم از این تجربه ناگزیریم و با خلوت تنهایی و چینی نازکش خیلی فرق داره مهاجرت به سرزمین دیگه که عملا از نظر من کوبیدن همه چی و ساختن از نو هست و خب ما یادمون میره ساختن دوباره چقدر توان میبره چقدر اوایل همه چی پیچیده است ما بار خاطرات گذشته وارد روابط تازه میشیم و این روابط تازه رو قضاوت میکنیم به نظر من اگر بریم به کودکی و ببینیم اون زمان رابطه ساختن برامون چقدر راحتتر بود و دنبال دریافتهای عمیق نباشیم به مرور به قول خودت با تشکیل تاریخ عمق هم به وجود میاد، یه پست هم در مورد تنهایی تو اینستا نوشتم برات میفرستم شاید دوستش داشتی😉😊😘
من مهاجرت نکردم یلدا جون اما خیلی وقتا تو روابطم دچار تنهایی طولانی مدت شدم و هنوزم گاهی این احساس برام پیش میاد وحسم این بود که اصلا نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم چون همیشه دوست نداشتم حس بدم رو به کسی منتقل کنم. اما به محض اینکه با کسی دیدار داستم ،انرژی میگرفتم اما دوباره تو اون احساس تنهاییم میموندم. امسال دارم به خودم کمک بیشتری میکنم . دقیقا همین موارد که نام بردی رو تو روتین برنامه هام دارم جا میدم خیلی هاشون رو.🙏🏽
من تو ایران کلی دوست داشتم بعد مهاجرتم و مخصوصاً الان کلی احساس تنهایی میکنم خیلی این روزا دلم برای دوستم تنگه اما هر کدوم از اونا یه گوشه ای از دنیا هستن
من ۴ ساله مهاجرت کردم المان، ۳ سال اول از تنهاییم لذت میبردم ولی بعد کم کم اصن دیدم زندگی با بقیه آدما و روابط اجتماعی معنی پیدا میکنه و قشنگ و لذت بخش میشه،چیزی که دنیای غرب و مخصوصا المان نداره و نمیشه هم به دستش اورد... درنهایت تصمیمیم به مهاجرت معکوس گرفتم
من مهاجرت به معنای اینکه از کشور خارج بشم رو تجربه نکردم. اما دوران طلایی جوونیم رو شهر دیگهای درس خوندم و تمام دوستی های عمیقمو اونجا ساختم و بعد که زمان برگشتن به شهر خودم شد و اومدم دیدم هیچ دوستی ندارم که بتونم اینجا بهش پناه ببرم. سعی کردم دوستهای راه دورمو برای خودم حفظ کنم ولی واقعا حس تنهایی دارم از اینکه هیچ دوستی که واقعا باهاش ارتباط عمیقی داشته باشم و بتونم هفتهای یا ماهی یه بار برم ببینمش و باهم راحت صحبت کنیم رو ندارم. و شهری که توشم واسم جایی شده که خودم رو توش به شدت تنها میبینم.
سلام یلدا جان ... چقدر این ولاگت عشق بود... کیف میکنم با اگاهی های باحالت ... من بین مهاجرت و بودن تو ایران گیر کردم ( یعنی الان ایران نیستم ولی تا 3 ماه دیگه باید برگردم .) حس تنهایی تو ایران بیشتر از اینجا داشتم ... 3 تا دوست صمیمی دارم 2 تا شون تو شهر های مختلفن میبینیم همو ولی کم و یکیشم که تو یه شهریم باهم دیر به دیر تر از اون دوتای دیگه همو میبینیم ... حس تنهاییه زیاد بود ... تنهایی واس خودم میرفتم گردش و اینا اینجا دوستی ندارم و با عشق تنهایی گاهی وقتها که فرصت میشه میرم گردش ولی حس تنهاییه کم رنگ تره گاهی ... با اینکه زبان این کشور بلد نیستم و در حال یاد گیریم ولی بازم مهربونن لبخندشون آدم سر حال میاره ....
هفده ساله امریکا زندگی میکنم و دارم کم کم عمق رو تو دوستیهام پیدا میکنم. وقتی پدر همکلاسیم بیمار شد و داشت فوت میکرد ساعتهای آخر بیمارستان من پیشش بودم و همین درد کشیدن کنار هم به رابطمون عمق داده. من البته آدمیم که به مهر و فاصله دادن همزمان معتقدم. اینجوریه که تا جاییکه حس کنم باعث خفه شدن طرف مقابل نمیشم حضور دارم و همیشه تلاش میکنم فاصله رو مراعات کنم. من دوستی دارم که از ۳ سالگی باهم هستیم، یه دوست دیگم از آمادگی باهام رفیقه و این عمق و تاریخی که ساختیم تجربه بی نظیریه.
یکساله مهاجرت کردم استانبول، قبل از مهاجرت بیشتر از الان احساس تنهایی داشتم. بیشتر دوستان نزدیک و صمیمی من در عرض ۳ سال مهاجرت کرده بودن، و دایرهی جمع ما روز به روز تنگتر میشد. به نکتههایی اشاره کردی که در مورد خود من صادق بود، مثلا داشتن یه روتین منظم و وفادار بودن بهش، به طرز عجیبی فرصت غمگین بودن و غصه خوردن رو میگیره. یا احساس اضطراب ناشی از تنهایی تو جمعها و شبهای شاد، وقتی همه میخندن و میرقصن این اضطراب بیشتر میشه. ولی در مجموع یاد گرفتم چطور مدیریتش کنم، تا کمتر دچار اضطراب بشم. بعد از مهاجرت ساختن کامیونتی و داشتن روابط اجتماعی خیلی کمک میکنه، اینو الان که دانشجو شدم بیشتر درک میکنم😊
یلدای عزیز ممنون بابت این ویدیو عالی ، حقیقتا بعد از انزوای دوران کرونا مهاجرت کردیم به کره ی جنوبی البته برای مدت کوتاه ، من عمیقا اونجا تنهایی حس کردم که جنسش برای من بسیار متفاوت و عمیق بود ، کامیونیتی رسمی برای ایرانیها وجود نداشت و خودم هم شکل دهی ارتباط به این شیوه که به یک غریبه بخوام پیغام بدم حتی ایرانی برام راحت نبود . واقعا شکل دادن ارتباطات در مهاجرت خودش یک مهارت جدید هست / الان نیوزلند هستم و خیلی موفقتر بودم در ارتباطات جدید . یاد گرفتم و خیلی جاها خودم پیش قدم شدم . خلا وجود دوست صمیمی و خانواده هم که همیشه هست اما راحتتر از قبل دربارش صحبت میکنم و پذیرفتمش . گاهی متاسفانه این تغییر لوکیشن باعث میشه کلام مشترکت کم بشه و این واقعا دردناکه .
دوسال پیش روابطم با دوستام شکرآب شد و به کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش پناه بردم. حالم خیلی بد بود و فکر میکردم هیچوقت تموم نمیشه. یکسال طول کشید تا با اون شرایط کنار بیام و هنوز هم برام تداعیکنندهی تروماست. بعد از دوسال دوباره این موضوع تکرار شده و احساس تنهایی میکنم. یه مدت هم تراپی رفتم و اونقدری تأثیر نداشت. با این حال میدونم حجم زیادی از تنهاییام از این میاد که احساس میکنم بیارزش و دوستنداشتنیام و به نوعی دنبال اینم که این عشق رو از دوستام بگیرم. ولی شاید بدشانس بودم و به آدمای ناامنی پناه بردم.
من تو هالیدیها که خانواده دور هم جمع میشن خیلی حس تنهایی میکردم. حالا یاد کرفتم دانشجوهای ایرانی رو دعوت کنم و همه دور هم جمع شیم و تنهاییی نکشیم تو این روزا. مثل جشن شکرگزاری ❤
سلام یلدا جان. من مهاجرت خارجی نکردم اما از کودکی و بعدها بعد از ازدواجم مدام در حال مهاجرت از استانی به استان دیگه و از شهری به شهر دیگه بودیم. این باعث شده بود که من نمیتونستم دوستی های پایدار در دوره های مختلف زندگی بسازم. برای فرار از تنهایی،سعی کردم توی خانواده و اقوام رابطه هایی رو قوی تر بسازم اما خب خیلی با دوستی فرق میکنه. الان به پنجاه سالگی نزدیک میشم ، رابطه هایم به دلایل مختلف کم شده. اوایل سخت بود تنهایی منفی و ازار دهنده ای داشتم. اما کم کم تقریبا با همه روشهایی که توی این مقاله گفته شده بود یاد گرفتم از تنهایی ام لذت ببرم و تنهایی مثبتی دارم الان. رابطه ها رو دوست دارم اما دیگه مثل قدیم به خاطر ترس از تنهایی خودم رو وارد رابطه سمی با ادمها نمیکنم . میدونی سالها بود که از ترس تنهایی از خیلی از نیاازهای خودم چشم پوشی میکردم. . برای من ساختن روتین خیلی جواب میده. و مهمترین این روتین ها ورزش و یاد گیری روزانه هست . توی این پنج شش سال اخیر که دارم رسیدن به تنهایی مثبت رو یاد میگیرم ، پیانو یادگرفتم و وزن کم کردم و کلی کتاب خوندم و البته معاشرت با حد و مرز با ادمهای اطرافم رو هم دارم یاد میگیرم و احساس ارامش بیشتری دارم.
من ایران هستم و اون آدمی ام که موندم و دوستام یکی یکی مهاجرت کردن. خیلی دچار حس تنهایی شدم، گاهی فکر میکنم هیچکس حس من رو درک نمیکنه، پس نمیخوام رابطه و دوستی جدید داشته باشم. اما خوبیش اینه که میگذره. یه مسئله راجع به روتین برای من این هست که گاهی اونقدر غم زیاده که روتین رو انجام نمیدم که برام ورزش و زبان هست، و همون انجام ندادن روتین هم غم بیشتری رو بهم تحمیل میکنه. با خودم بدقولی کردم. کاری که برای خوشحالی خودم تصمیم گرفتم انجام بدم رو انجام ندادم. اما تمام این روتین ها و خودمراقبتی ها قرار هست انعطاف پذیری من رو بیشتر کنه نه اینکه بار دیگه ای روی دوشم بشه. سعی میکنم سخت ترش نکنم پس. واقعا دوست پیدا کردن تو دهه۳۰ سخته. من هم از کلاس جدید رفتن استفاده می کنم. و یه کار دیگه اینه که حس و نظر مثبتم رو به آدما میگم و تلاش اضافه ای نمیکنم، صبر میکنم خودش شکل بگیره.
من معنی تنهایی و ارتباط نداشتن رو در دوران پاندمی فهمیدم منی که هفته ای چند بار دوستامو میدیدم یهو ارتباط قطع شد و مجبور شدیم دور از هم باشیم. و باید بگم که تا یه هفته قبل من به مدت ۴ سال دوستامو ندیده بودم چون به خاطر شرایط سلامتی مادرم اینطوری ایجاب میکرد. با اینکه اوایل سخت بود در تنهایی و دور از اجتماع باشیم ولی بعد چند وقت عادت کرده بودیم حالا خوب یا بد نمیدونم ولی دیگه سخت نبود. حتما تو دورانی که از دوستام دور بودم تونستم به تناهیی بد غلبه کنم که اینقدر احساس بد نسبت به تنهایی نداشته باشم.
سلام يلدا جان من ٤ ساله كه مهاجرت كردم آلمان زندگي ميكنم و انواع احساساتي كه نام بردي رو تجربه كردم تا زماني كه باور كردم همه آدم ها عميقا تنها هستن از اون موقع به بعد احساسم نسبت به زندگي تغيير كرد و اينكه توقعم از بقيه كمتر شد و احساس قرباني بودنم هم خيلي كمتر شد
من مهاجرت نکردم اما در طول زندگیم همیشه این حس تنهایی همراهم بوده،حتی زمانی که توی رابطه بودم،یا حتی توی اجتماع و فضاهای عمومی مثل مدرسه و دانشگاه این حس همراهم بوده و خیلی اذیتم کرده،پیدا کردن آدمایی که بتونم باهاشون صمیمیت رو عمیقا تجربه کنم از تعداد انگشتهای یک دست هم کمتر بوده برام
راجع ب اون قسمت ارزشمندی دوستای قدیمی مثلا بچگی،من الزاماقبولش ندارم چون دوستی کمثلا توی ۲۵ سالگی شروع کردی و خط فکری ت مشخص شده تا حدی میتونه باعث نزدیکی و عمق بیشتر بشه. من و دوست راهنماییم بخصوص بخاطر تجربیات جدایی ک داشتیم در مورد دبیرستان و دانشگاه و بعدش حتی با وجود در ارتباط بودن میتونیم عملا در مورد خاطرات مشترک سال هااااقبل حرف بزنیم و حرف مشترکمان میشه مرور اون خاطرات اما دوست های جدید تر مثلا دوران دانشگاه خیلی عمق بیشتری داره دوستیمون حرف های عمیق تر خط فکری نزدیک تر
یلدا جان دوستی در اروپا خیلی متفاوت با دوستی ما ایرانیهاس ، اینا از بچگی توی مهدکودک باهم دوست میشن و حتی ۹۰ ساله اشون هم هست اون دوست در کنارش میمونه . در خوبی و بدی ، توی آلمان بهش میگن با این دوستا میشه از میون چاقی و لاغری رفت ، همون استعاره از خوب و بد هست . دوستی براشون ارزشمند هست و عمق زیادی داره ، راجب همه چی خیلی رک باهم حرف میزنن ، تو روابط ما ایرانیها خیلی زود صمیمی میشیم و فکر میکنم باهم صداقت رو کامل نداریم و در بحث ها هم که هر کی میخواد بگه حق با من هست و من درست فکر میکنم . ولی اینا باوجود تفاوت ها خیلی بهم احترام میزارن و به عقاید همدیگه .
این درسته که افراد جوان در اروپا غم و درد مهاجرت را نمیشناسند، ولی افرادی که سنی دارند، کاملا فهم و درکش را دارند. کلی قوانین خوب و درست برلی مهاجران گذاشتند. آقای هنری کیسینجر که هفته پیش فوت کرد، خیلی جالبه که او هم یک مهاجر بود و دنیا از او تعریف میکرد.
خیلی حرفات رو درک کردم. من پارتنرم خودش اهل همین کشوره و خانوادش و دوست های بچگیش دور و برش هستن. خیلی خیلی جاها شده که در گفت و گوهامون یا جاهایی که از تنهاییم بهش گفتم با اینکه خیلی تلاش میکنه من رو درک کنه، میبینم که متوجه عمق و ریشه مساله نیست. تنهایی در مهاجرت حال و هوای خودشو داره. چقدر اونجایی که از دلتنگی برای پدر و مادرت گفتی رو حس کردم. بارها شده که روزهای طولانی حالم به یک شکلی خوب نبوده و متوجهش نبودم که چرا اما بعدتر دیدم ریشش همین تنهایی و حس شدید دلتنگی برای مادرم و خونه است.
من سوئد زندگی میکنم. سه سال هست تنها زندگی میکنم، اواخر احساس تنهایی زندگی میکنم . البته هنوز به مرحله خیلی سخت نرسیده ولی باعثشده روی اعتماد به نفسم کمی تاثیر بذاره.
من مهاجرت کردم و چون تقریبا همزمان شد با مسایلی در رابطه ام کلا خیلی درگیر این حس بودم و هستم.از طرفی هم نمیخوام از استانداردهای خودم کوتاه بیام و وارد هر جمع ایرانی بشم فقط چون هموطن هستند برام هم ذائقه بودن هم خیلی مهمه خلاصه اینکه سه سال دو تا دوست ایرانی نزدیک دارم و چندتا دوست معمولی از ملیتهای دیگه...و یه چیز دیگه همیشه دلم میخواست برم کنسرت هوزیر و چون تنها بودم و کسی پایه نبود بلیط نمیگرفتم این دفعه دل به دریا زدم برای دو هفته دیگه بلیط گرفتم که تنها برم هم خوشحالم هم استرس دارم اونجا تک و تنها بهم خوش میگذره یا نه
تمام حس های بدی که گفتی،من چندماهه دارم تجربه میکنم و متاسفانه راه هایی که قبلا حالمو خوب میکردن دیگه واقعا تاثیر خاصی نمیذارن. من قبلا از تنهاییم لذت میبردم اما الان آزارم میده و به دلیل زندگی تو شهر کوچیک، خیلی اجتماع خاصی برای دوست پیدا کردن یا حتی تجربه هرکاری،به صورت جمعی وجود نداره
من در دوران زندگیم در ترکیه، احساس تنهایی نداشتم، دلتنگی برای خانواده زیاد ولی تنهایی نه، دوستی های زیادی ساختم، از سطحی تا عمقی که همچنان در دل هم هستیم. ولی مدتی بعد از برگشت، در ایران، بیشترین احساس تنهایی ای که داشتم در جمع دوستان قدیمی ای در ایران بود که دچار تعارضات زیادی باهاشون شدم، تا حدی که کاملا دور شدم ازشون و حالم به شدت بد شد. دارم به آرامش میرسم ولی با اینکه دل تنگشونم، نمیخوام بهشون برگردم. در مورد مهاجرت و حس تنهایی، رادیو مرز سه تا اپیزود بسیار خوب داره، از دید کسانی که رفتن و از دید بازماندگانشون، که شنیدنی هستن، ولی کمی شنیدنشون سخته، چون قلبتون رو تاچ میکنن.
من 4 ساله مهاجرت کردم کانادا. جالبه فکر نمیکردم دخترها هم اینقد احساس تنهایی بکنن چون معمولا دوستای زیادی دور و برشون هست، از طرفی هم هروقت بخوان میتونن برن تو رابطه. شاید تنهایی تو این مدت حس غالب من بوده اما اوجش اون چند باری بود که میخواستم دست یکیو تو خیابون بگیرم و بگم میشه با من حرف بزنی؟!! یعنی حاضر بودم به یکی پول بدم ولی باهام حرف بزنه. ولی خب امان از اینکه ادما از دل هم خبر ندارن. هنوزم دارم با این حس ها میچنگم اما بیشتر پذیرفتم ماهیت زندگی تنهاییه و بیشتر سعی میکنم خودم رو محکم کنم. الان بیشتر تمرکزم رو گذاشتم روی عمری که داره میگذره
یلدا جون مثل همیشه عالی ... من ۳ سال به ترکیه مهاجرت کردم و این احساس تنهایی رو با عمق وجودم گذروندم روزهای بدی همراه با اضطراب گذروندم حتی در کنار همسرم دچار ترس از رها شدگی شدم و همش پنیک میشدم . یک دوره تراپی رو شروع کردم و در همین میان متوجه شدم چقدر دوست دارم بنویسم و شروع کردم از زندگی خودم از بیماریم ( اماس) مسیر این بیماری که طی کردم تو اینستاگرام نوشتن و بعد یک روز تصمیم گرفتم به جای زبان آنلاین خوندن برم سر کلاس اون تصمیم بهترین تصمیم دوران مهاجرتم بود چون دوست پیدا کردم نمیگم خیلی حالم خوبه در هر حال خلاء وجود داره ولی دوباره مسیر زندگی رو پیدا کردم و دارم برای هر روز بهتر شدنش تلاش میکنم ...
یلدا جان منم اومدم آلمان خیلی تنها بودم و بعددو سال که گروه دوستی ساختم، شهرم رو جا به جا کردم و باز هیچ دوستی ندارم. اما میخوام بگم گاهی وقتی خیلی واقع بینانه فکر کنم هم میبینم ایرانم که بودم خیلی وقتها تنها بودم، نه اینکه دوستی نداشتم. اما همیشه و همه جا اونا در دسترس نیستن، پذیرش این واقعیت به اضافه تلاش برای پیدا کردن دوستای جدید که دنیای جدیدی رو بهت نشون میدن، یه کوچولو شرایط رو واسم بهتر کرد. 😊
مهاجرت کردم و الان آلمانم از همسرم دورم دوستام خانواده همه چی...(حتی چیزای بد که به طرز اغراق امیزی کمرنگ شدن تو ذهنم) تجربه دور شدن حتی برای دانشگاه هم نداشتم و یهو تو این مسیر ول شدم راه برای مقاله با تنهایی؟ نمیدونم میدونم خیلی از چیزایی که گفتی واقعا جواب میده ولی من وقتی اینجوری میشم حتی دلم نمیخواد از جام پاشم،دلم میخواد تا میشه توش فرو برم نمیدونم بابت چی.ولی خودمو تنبیه میکنم میگم مگه همینو نمیخواستی؟!براش خودتو نکشتی؟ بیا اینم از آرزوت تلاش کردم دوست پیدا کنم ولی عمق روابط به اندازه بند انگشته فقط برای تنها نبودنه...صرفا با یه همزبون درارتباط بودنه در نهایت من هیچ راهی برای مقابله باهاش بلد نیست و هر دفعه دردش بیشتر از دفعه قبله
سلام یلداجان ، من ایرانم و خیلی وقتها این حس تنهایی رو دارم و فکرمیکنم که بله خیلی ازدوستان کافی نیستن و حس میکنم کسی که بتونه این تنهایی رو پر کنه خییییلی سخت میشه پیداش کرد
من مهاجرت نکردم ولی قرنطینه ی دوران کرونا و مهاجرت دوستام در همون حین دایره ی ارتباط عاطفی ای رو که دورم تشکیل داده بودم از بین برد. البته من همیشه خانواده رو پیشم داشتم ولی خب اینکه دوستی اطرافت نداشته باشی بعد از اینهمه سال زندگی کردن خیلی به آدم حس تنهایی می ده و تجربه ها تو هم سطحی تر می کنه. من عمیقا این چند ساله تنهایی رو حس کردم بعضی وقتا هم همین اقرارش پیش بقیه که تنهایی و هیچ دوستی نداری سخته چون همه می گن مشکل از توئه و غیره ولی به نظرم نباید حالا که اون دوستی طولانی مدت رو از دست دادی به هر روابطه ی دوستانه ای راضی بشی من خودم راه حل ام همین روتین درست کردن برای خودم بود. تا الان عمیق بهش فکر نکرده بودم ولی تو این مقاله که بهش اشاره شد فهمیدم که همین روتینای ساده مثلا از روتین مراقبت از پوست و مو و خوراک گرفته تا هر روز مثلا روتختی رو درست کردن و درس منظم خوندن کمکم کرد که احساس بهتری به خودم پیدا کنم. انگار دیگه پوچ و بیهوده نبودم. یکجورایی loneliness ام رو به solitude تبدیل کردم انگار. نه اینکه عالی باشه اما دیگه این زمان ها بی ارزشم نبودن و قدرشو می دونستم ولی به نظرم نباید به این solitude هم عادت کرد و توش موند به هر حال انسان نیاز به روابط اجتماعی داره و برای من همین روتین درس خوندنی که ایجاد کردم باعث شد بتونم بعدا تو گروه های مختلف هم شرکت کنم و الان خیلی عالی نه ولی خب خیلی بهترم.
یلدا جان من مهاجر نیستم دوستان مهاجر زیادی ام ندارم اما این احساس تنهایی رو دارم.شاید دلیلش این باشه که درونگرا ام.با ادم های زیادی حال نمیکنم ولی خیلی دوست دارم این دوستی عمیق رو تجربه کنم.این خلا رو خیلی حس میکنم.
یلدااا من توی زندگیم چهار بار مهاجرت کردم و خیلی برام سخت بوده و هست و خیلی حس تنهایی بده و کاملا درست گفتی من توی این سالها متوجه شدم که اینا educate شدن که رفتارهای تصنعی داشته باشن. بعضی وقتها خوبه چون دیگران اذیت نمیشن و بعضی وقتها خیلی آزاردهنده ست.
سلام یلدا جون ممنون از ویدیوهای یوتیوب ت، بسیار شنیدمی و آموزنده ست، یلدا جون من چند وقتی هست ی بچه گربه مریض رو پیدا کردم و ازش پرستاری میکنم و تصمیم دارم نگهش دارم، خواستم ازت خواهش کنم یه صحبتی هم در مورد گربه داری داشته باشی ک آموزنده باشه، مثلا کجا میخوابه چی غذا میخوره برای دستشویی ش چ کار میکنی؟ چطوری میبریش مسافرت؟ من میخوام ببرمش کانادا و نمیدونم تو هواپیما برا دستشویی و غذا و اینا چیکار کنم البته ی مقدار میدونما اما دوست دارم بدونم شما ها ک تجربه گربه دارید چیکار میکنید؟ و مثلا اگر اسهال یا یبوست داشت چ میکنید؟ و خلاصه ی توضیح کامل ک برا مبتدیی مثل من آموزنده باشه، صد البته اگر تمایل و وقت داشتی مرسی عزیزم❤
این ویدیو رو که دیدم باعث برم به دوستم که بیست سال با هم دوستیم و چند ماه پیش یه ناراحتی بینمون پیش اومده بود و از هم بی خبر مونده بودیم پیام بدم واقعن دوستی مثل گنج میمونه یکبار اون پیش قدم شده بود برای حفظ دوستیمون اینبار من پیش قدم میشم ممنونم ازت یلدا
یلدای عزیز خیلیییی حرفات به دل میشینه عالی بود من با داشتن روتین خیلی موافقم.یه خواهشی دارم لطفا همه جوابمو بدید من برای آینده پسر ۷ سالم تصمیم به مهاجرت گرفته ام نمیدونم کارم درسته یا نه 😢
در مورد ایده استارت آپ که گفتی، منو یاد یه سری موسسه ها توی فرانسه انداخت. اینجوری که آدم های مسن که خونه دارن و احتیاج به مراقبت یا حالا هم صحبت و این ها، میان و یه اتاق از خونه رو با قیمت ناچیز به کسی که کم سن و سال تر هست اجاره می دن و در عوض اونم یکم بهشون کمک می کنه. اینجوری شاید یکم اون حس و حال توی خونه بودن به وجود بیاد و از خونه دور بودن حسش کمتر شه.
مثل همیشه کیف کردم و لذت بردم از دیدن رو ماهت و شنیدن حرفهای غنی و پربارت از اول صحبتهات بخوام بگم حقیقت اینه که ما ایرانیها خیلی داستان و دراما داریم متأسفانه میدونی یلدا حسهای عمیق و دوستیهای عمیق رو ما ایرانیها و مردم خاورمیانه درک میکنیم رابطههای ما عمیقتره حتی مردم آسیای دور هم مثل ما نیستن حس عمیق بودنشون کمرنگتره، درصدی از دغدغههای ما رو مردم قارههای دیگه نمیتونن درک کنن این رو بارها حس کردم وقتی پستهای خارجیها رو دیدم و صحبتهاشون رو شنیدم در مورد حس تنهایی هم بگم خیلی خیلی به ندرت پیش اومده توی زندگی واسم و خیلی زودگذر بوده جنس تنهاییهای من از اون مدل خوبهاس که حالم حسابی باهاش خوبه و دقیقا روتین دارم واسه لحظههای تنهاییم و این قشنگش میکنه من و دوستهای صمیمیم از 14 سالگی باهمیم حدود 20 ساله، دوستهای دوران دبستانم هم هنوز با دوتاشون در ارتباطم، حتی دوستهای دوران دبیرستانم با اینکه یه سریاشون رفتن به شهرهای دیگه یه سریاشونم مهاجرت کردن اما هنوز کم و بیش باهم در ارتباطیم از دلتنگی واسه خانواده گفتی کاملا درکش میکنم من مامان و بابا رو زود از دست دادم دلم خیلی زیاد تنگ میشه گاهی بغض میکنم و چشمهام اشکی میشه باورم نمیشه گاهی چه جوری دلم تنگ میشه واسه دیدنشون مخصوصا مامانم من خیلی رابطهی نزدیکی با مامانمم داشتم آدم امن زندگیم بود خیلی زیاد جای خالیش حس میشه اما کاری جز گذر کردن از دستم بر نمیاد فقط به خودم قول دادم هر چقدر اون نتونست زندگی کنه من زندگی کنم ممنون از مقالهای که واسمون خوندی خیلی مفید بود ممنون که میای باهامون حرف میزنی میبوسم روی ماهت رو با یه بغل پر از آرامش واسه اینکه حالت خوب شه💋🫂💜
آخ آخ دست گذاشتی روی نقطه ی حساس دلم ، من ادمی یودم که همیشه دور و برم شلوغ بود خانواده ی پر جمعیت دوستای زیاد دوستای صمیمی بی نظیر که حتی با دوتاشون از دبستان دوست بودم ، مهاجرتم تمام سرمایه ی معنوی من رو که اون ادما بودن از من گرفت ، خیلی خیلی تلاش کردم اینجا برای خودم دوست پیدا کنم با کامیونیتی های مختلف خیلی رفتم و اومدم ولی اصلا نمیشه ، احساس میکنم اینجا با کسایی دوستم که خوبن ولی اگه ایران بودم یک روزم این افراد دوستای من حساب نمیشدن ، تفاوت از زمین تا اسمونه . اینکه میگی روتین من دقیقا برعکسم چون وقتی بهش عمل نمیکنم حتی اگه یک روز باشه انقدر عذاب وجدان دارم و روزای دیگم که عمل میکنم از صبح روی مغزمه که حتما انجامش بدم و تازه برام میشه مشکل مضاعف 🤣🤣 خیلی خود درگیری دارم کلا و همیشه زندگی رو به دهن خودم کوفت میکنم . مرسی احساساتت رو درمیون گذاشتی من توی همین کامنت هم کلی سانسور داشتم ولی تلاشمو کردم احساساتم رو تا حدی بنویسم
یلدا جانم یک نوع تنهایی دیگه هم هست وقتی که ازدواج کردی و انگار همسرت تو رو نمی بینه. وقتی دوست داری باهاش حرف یزنی وقتی دلت میخوتد توجهی ازش ببینی و اون با بی اعتنایی از کنارت رد میشه. خیلی خیلی عذاب آوره که هی بگی آهای من اینجام منو نمی بینی
یلدا جان حالا یه نکته ی جالبی که مدتی هست ذهن من رو در روابطم درگیر کرده به خودش این هست که با توجه به اینکه سنم داره از کسانی که باهاشون به اقتضای درسم و شغلم سر و کار دارم یکی دو نسل بزرگ تر میشه ولی باید باهاش در سطوح مختلف ارتباط بگیرم، میبینم که من هر وقت میخوام تو مساله ای عمیق بشم و بحث جدی بکنم دقیقا تو دایره ی امنم هستم و به حرفم و ابراز خودم مسلط هستم، ولی وقتی وارد حرف زدن راجع به مسائل روزمره و گرم گرفتن دور همی و خوش گذرونی گذرا میشیم من واقعا توانایی اینو ندارم که با آدم ها به شکل ساده و غیر پیچیده و غیر عمیق به اصطلاح برای مدت کوتاه حرف مشترک داشته باشم و صمیمیت های گذرا ایجاد کنم. میخوام بگم اون طرف ماجرا هم هست اگر ما جامعه ای هستیم که روابط و صمیمیت های عمیق و پیچیده رو تجربه میکنیم، گاهی همین باعث میشه مهارت های ارتباطی روابط زودگذر و سطحی (ولی نه به معنی کم ارزش) رو در خودمون خوب پرورش ندیم
به عنوان مثال من سفر تنهایی زیاد میرم و اغلب تو هاستل جا میگیرم چون معاشرت با آدم ها و تماشای زندگیشونو دوست دارم ولی وقتی دور یه میز میشینیم و برای مدت کوتاهی میخوایم chitchat کنیم و فقط خوش بگذرونیم و گرم بگیریم من واقعا خوب بلد نیستم و هر مسائله ای رو به شکل فلسفی میخوام توصیف کنم. حالا لزوما نه به خاطر دانش عمیقی که در هر حوضه ای داشته باشم. منظورم به نوع و مهارت ارتباط گیری هست 😅
من مهاجرت نکردم ولی خب خیلی احساس تنهایی دارم البته همیشه به معنی بدش نیست و خیلی وقت ها تنها بودن رو دوست دارم و تنهایی پرباری دارم،اما خب مدلم اینطوری نیست که بتونم یک سری دوستی های فیک و دورویی ها رو تحمل کنم همونجور که خودت گفتی مسائل کوچیک هم،جبران نکردن ها،نبودن ها و تظاهر به دوستی کردن رو نمیتونم تحمل کنم و خیلی راحت این نوع ارتباط ها رو تموم میکنم،توی رابطه احساسی هم خیلی وقت ها پیش اومده که حس کردم با وجود پارتنرم احساس تنهایی میکنم چون اون حرف هایی که من میخوام و جوری که میخوام شناخته بشم ،شناخته نمیشم...یا یه تایمی بود که رابطه ای نداشتم یا رابطه لانگ دیستنس داشتم اون تایم دیدن کاپل ها توی خیابون خیلی برای من آزاردهنده بود یا وقتی دوست صمیمیم مهاجرت کرد اون جاهایی که باهاش میرفتم رپ تنها میرفتم احساس خیلی بدی داشتم از دیدن آدم ها با دوستاشون و گروه های دوستی...چیزی که خیلی به من کمک کرد این بود که عضو گروه های خاصی بشم ،آدم هایی که یک علاقه خاص دارن،گروه های شعری و کتابخوانی و حتی گپ ها و سوشال مدیا تنهایی من رو کمتر کردن و وقتی احساس کردم توی رابطه ام اون سطح توجه ای رو ندارم که احساس تنهاییمو برطرف کنه رابطه رو تموم کردم درسته که به تنهایی بیشتری وارد شدم ولی اون حس آزاردهنده تنها بودن رو نداشتم. ولی از لحاظ شخصیتی فکر میکنم آدمی هستم که تنهایی برام ارزشمنده و خیلی آدم یکسری از هیاهوها نیستم وقتی گفتی کلاب ممکنه برای ما خیلی آزار دهنده باشه هم درکش کردم،اینکه اون ها شادی ای رو دارند که ما نداریم یا گروه های دوستی که ما نداریم خیلی آزار دهنده هست،تنهایی توی جمعی که هیچکس تنها نیست حس خیلی عجیب و غریبی داره گاهی حس میکنی تویی که طرد شدی در صورتی که فقط تنهایی،همون حس اغراق شده ای که خودت ازش صحبت کرد. تنهایی برای من توی تایمی که داشتم با یک مشکل خیلی شخصی دست و پنجه نرم میکردم خیلی سخت بود چون هرچی اطرافمو نگاه میکردم میدیدم کسی نیست که باهاش در مورد اون مسئله صحبت کنم و قضاوت نشم،از طرفی به شدت نیاز به شنیده شدن داشتم اما کسی اطرافم نبود که اون اعتماد شدید رو بهش داشته باشم ،اون تایم برای من خیلی آزاردهنده بود. فکر میکنم همه آدم ها چیزهایی دارن که نمیتونن به کسی بگن و در عین حال اونقدر دردش براشون عمیقه که دوست دارن در موردش صحبت کنن... وقتی گفتی پارتنرت ازت سوال پرسید دلتنگی خیلی تونستم درکت کنم و با خودم گفتم عا این سوالی هست که باعث میشه آدم بغض کنه و اشک توی چشمش حلقه بزنه و بعد خودت در موردش صحبت کردی. و اینم بگم که خودم توی یک تایمی دست به انکار تنهایی زده بودم اینطوری که هر آدمی سمتم میومد برای دوستی یا رابطه گاردمو بالا میاوردم و میگفتم نه من حالم با خودم خوبه،خیلی وقت ها هم حس تنهایی باعث میشه نسبت به بقیه ارتباط ها گارد داشته باشی و اون تنهایی حتی با وجود خانواده رو خیلی هامون داشتیم چون اون درکی رو که میخواستیم از سمت خانواده نداشتیم،خیلی وقت ها نسبت به اون تصویر خانواده شاد که راحت در مورد همه مسائل با هم صحبت میکنن احساس حسادت داشتم و فکر میکردم چقدر ما گاهی حتی توی خانواده هامون تنها هستیم و حتی از خواهر و برادرت و حس درونیشون چقدر چیزهای کمی میدونیم... خیلی پرحرفی کردم مرسی از ویدیو قشنگت یلدای زیبا♥️😍
مثل هميشه عشق كردم و اشك ريختم با ولاگت… ممنون كه هستى… اميدوارم منم با خودم و احساساتم زودتر كنار بيام. تنهايى در مهاجرت با وجود داشتن يه دختر ٣ ساله تحملش برام سختتره، چون احساس قربانى بودنم رو ٢ برابر ميكنه و فكر ميكنم كه باعث تنهايى اين طفلكى هم شدم… اميدوارم با گذشت زمان همه چى بهتر شه، منم همه سعيمو ميكنم…✌️ دوستت دارم.❤️
سلام یلدا خوبی من هلند زندگی میکنم و همسرم آلمان ما هر دو از ایران مهاجرت کردیم و اینجا با هم آشنا شدیم و فعلا اون آلمان هست من هلند تا بتونیم یکجا زندگی کنیم ، میتونیم مدیریت کنیم که زیاد همو ببینیم اما قبل از اون و اوایل مهاجرتج خب باید دوستای امن پیدا میکردم ، که تونستم با چند تا زوج همسن و سالهای مامان و بابام دوست بشم که واقعا تجربه ی فوقالعاده ایی بود توی هلند از این جمع ها هستش که فقط برای صحبت کردن و وقت گذروندن با هم آشنا میشن و مراکزی هست که زیر نظر شهرداری هست و دسترسی بهش آسونه مثلا توی کتابخونه ها ، بعضی مراکز آنتیک فروشی یه قسمت رو به این منظور اختصاص میدن خلاصه پر حرفی نکنمکه واقعا نیاز بودن در خانواده رو نه کاملا اما تا حدی برطرف میکنه و کلی تجربه ی خوب و جالب برای هر دو طرف هستش یکی از اون زوج ها عکس من رو به عنوان دخترشون توی خونشون دارن و هر وقت یادم میاد کلی قلبم گرم میشه چقد حرف زدم موفق باشی❤🌲
سلام یلدا جان. من مهاجرت کردم به یه جای خیلی دور ... به نیوزیلند، تنهای تنها. اولین بار بود که از ایران خارج می شدم، برای مقطع دکتری بورسیه شدم و همه چیز خیلی سریع پیش رفت. قبل از اینکه به کشور جدیدم برسم می دونستم با چالش های جدیدی مواجه میشم و میدونستم این امکان هست که شاید تا همیشه تنها بمونم. در بدو ورود هیچ دوست و آشنایی در این کشور نداشتم. اوایلش خیلی هیجان زده بودم و احساس قدرت میکردم که خودم روی پای خودم ایستادم و جای درستی هستم. اما بعد از چندماه که هیجان اولیه و کشف محیط جدید تا یه حدی فروکش کرد یه احساس تنهایی خیلی عمیقی رو تجربه کردم... اینقدری که به یک اضطراب مزمن تبدیل شد و دیگه نمیتونستم روی درسم تمرکز کنم. نتونستم این اضطراب رو کنترل کنم یا بهتر بگم اصلا قابل کنترل نبود! به همین خاطر در بدنم نمود عینی پیدا کرد و یه سری مسایلی رو برام به وجود آورد که اضطرابم رو بیشتر هم کرد. دو ماه بسیار سخت گذشت و به پوچی رسیده بودم که این همه تلاش کردی درس خوندی که خودتو داغون کنی؟ مگه قرار نبود زندگی قشنگ تر شه؟ حتی احساس گناه هم میکردم که نکنه جای کسی رو گرفته باشم که می تونست از من بهتر عمل کنه... یک تراپیست ایرانی پیدا کردم، هزینه هارو با بیمه دانشجویی پرداخت میکنم و دارو هم مصرف میکنم. در حال حاضر حالم بهتره اما دوران سختی گذشت... هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم و اعتماد به نفسم رو به دست بیارم... امیدوارم به زودی بتونم و بهتر از پسش بربیام. ولاگها رو از این نقطه دنیا که هستم دنبال میکنم. مرسی که هستی یلدا. ❤
مرسی از ولاگ🙏🏼 🩵موضوع این ولاگ مسئلهای بود که ، ذهنم چند وقتیه خیلی درگیرشه من مهاجرت کردم… دوستیهای صمیمی و عمیقی هم که توی این چند سال اینجا شکل دادم از پیشم رفتن (مهاجرت کردن به کشورهای دیگه) ، و این باعث شده حس تنهایی مضاعفی رو تجربه کنم در این حد که تمام کارهایی که قبلا بدون ناراحتی به تنهایی انجام میدادم و لذت میبرم ازشون ، الان اصلاااا نمیتونم سمتشون برم و اصلا خودم رو توی موقعیتهایی که حس تنهایی رو برام تشدید کنه نمیتونم قرار بدم… حتی ی فیلم دیدن تنهایی برا چالش شده…
بازم چه موضوع خوبی 🥰 منم ۴/۵ ساله المان ام ولی همچنان نتونستم ی دوست خارجی خوب داشته باشم، همش فکر میکنم به اینجا و این جامعه تعلق ندارم .ولی با ایرانی های زیادی روابط احتماعی نزدیک تری دارم نه لزوما برای اینکه شبیه من اند، خییلی فرق دارن ولی حس میکنم اون درد های مشترکی که ما داریم ما رو بهم نزدیک کرده. ولی همچنان ، اون حس تنهایی رو خییلی دارم . ..
فکرمیکنم بسته به این که پشت اون حس تنهایی چیه، راه حل های متفاوتی هم میتونه داشته باشه. میتونه گاهی یه حالت دیسفوریک باشه یا مسائل مزمنی که مربوط به ساختار شخصیت هست یا هرچی... منظورم اینه که گاهی صرفاً مبارزه جواب نمیده. حتی به نظرم بیشتر وقتا لازمه کاری بیشتر از کارایی که مثل قرص عمل میکنه انجام بدیم. برای من هیچی شبیه تراپی عمل نکرد و الانم بعد دوسال نگاه میکنم و میبینم چقدر یه جاهایی دنبال راهکار بودم و به در و دیوار زدم. گاهی اون حس تنهایی شبیه نپرداختن و مواجه نشدن با سوگی هست که نمیخوایم بهش بپردازیم و فقدان رو قبول کنیم حتی وقتی به ظاهر و منطقی میگیم پذیرفتیم. مرسی ازت یلدا جان.
من آدم درونگرایی هستم و با وجود اینکه ترجیح می دم تنها باشم اما به این نتیجه رسیدم که ما به خاطر طبیعت مون و شرایط مون به همدیگه احتیاج داریم وباید چند نفر رو به عنوان دوست داشته باشیم.. برای من هم سخت بود در یک محیط غریب دوست خوب پیدا کنم که در شرایط سخت بتونیم رویکمک هم حساب کنیم سخت بود اما شدنیه
ویلاگت خیلی عجیب به موقع بود یلدا، امشب بخاطر همین احساسات تا مرز فروپاشی روانی رفتم، میخواستم از همه چی بزنم بیرون، شغل هام رو کنار بذارم، ارتباط هامو قطع کنم و بخزم توی لاک تنهایی خودم. من 5 سال پیش حدودا یک جمع دوستی پیدا کردم که خیلی روحیاتشون بهم نزدیک بود و هست، یجورایی مثل خانواده ام هستن، پارسال دو نفرشون رفتن، و سال دیگه دو نفر دیگه شون از ایران میرن... بخاطر خیلی دلایل من نمیتونم فعلا مهاجرت کنم... اما فشار رفتن اونا اینقدر زیاده و خب خیلی هم بهم میگن که توام زودتر بکن از ایران و بیا که داره دیوونم می کنه. جوری شدم که حتا خودمم نمیدونم دیگه چی میخوام. و هی باید به خودم یاداوری کنم رفتن بقیه نباید دلیل من برای رفتن باشه و باید دلیل مخصوص خودمو داشته باشم. اما تنهایی داره واقعا اذیتم می کنه. و این تنهایی با حس های دیگه هم قاطی شده، اینکه توی روابط عاطفی قبلیم شکست خوردم و اکسم الان در شرف مهاجرته با پارتنرش. اینکه مادرمو از دست دادم چند سال پیش و یکی از دلایل اینکه مهاجرت برام سخته همین حسه. همین حس وابستگیای شدیدی که به خواهروبرادرم دارم بعد از فوت مامانم. جالبه امشب کارفرام از یکی از کارهام ایراد گرفت و شدیدا بهم ریختم و هی به خودم سرکوفت میزدم. که تو توی هیچی موفق نشدی. همه رفتن و فقط تو موندی و... . تقریبا هر روز در جنگم با خودم.
من مهاجرت نکردم اما تنها زندگی میکنم الان خیلی خیلی احساس دلتنگی میکنم،حس اینکه کاش هی وقت وابستگی نبود که الان بخاطر نبودن ادمایی که دوسشون دارم اینقد دلتنگ بشم. خانواده و دوستام چن ساعت بیشتر باهام فاصله ندارم اما اینقد همه درگیریم که دیگه کیفیت رابطه ها مث قبل نیست،و الان چن روزه بغض سنگینی دارم که دلم نمیخاد رابطه جدیدی شکل بدم که بعد اینجوری دلتنگ بمونم
مهاجرت کردم به آلمان و شدیدا احساس تنهایی میکنم .تنهایی همراه با حس قربانی بودن .چون بعد مهاجرتم خیلیا منو یادشون رفت .رابطم تموم شد .برای دوستام کمرنگ شدم و.....حس شدید دوست داشتنی نبودن دارم و دوست ندارم برم تو جامعه .حتی ترجیح میدم دانشگاه رو انلاین بگذرونم .
ما آدما چقدر به هم نیاز داریم یلدا. هر چی سن آدم بالاتر میره انگار این احساس نیاز بیشتر هم میشه ولی قسمت بدش اینه که از یه سنی به بعد به نظرم ساختن رابطه هایی که میشد زودتر ساخت و داشت خیلی سخت تر میشه.
من مهاجرت نکردم و به روابطم به آدمها گاهی شکمیکنم ولی توو طولانی مدت احساس تنهایی میکنم و احساس میکنم جامعه و آدم ها واقعن کمک کننده نیستن که هیچ مخربن و حس میکنم زندگی در این دنیا برام جذابیتی نداره
اینکه باور کنیم و عمیقا بپذیریم تنها هستیم و حضور دیگران به هر عنوانی ( رفیق - پارتنر - دوستان اجتماعی ) صرفا قراره لحظات زندگیمون رو زیباتر کنه خیلی میتونه به کمرنگ شدن غم ما کمک کنه 🌱
اره درست میگی
موافقم👌🏼
خیلی موافقم، فکر میکنم اگه پذیرش و کلا یاد بگیریم تو خیلی از واقعیت های زندگی مثل تنهایی، که قسمتی ازش همیشه خوب و شیرین نیست، با غمهمراهه ، خیلی کمک میکنه بهمون. بعد از اون پذیرش ، سنگینی تنهایی کم میشه، میشه دنبال راه حل گشت براش ، هر کی چاشنی مخصوصش و اضافه کنه به تنهاییش که دیگه سخت نباشه ، بلکه تبدیل به تجربه های قشنگ بشه ، مثل نقاشی واسه یلدا .
من توی شهر خودمم و فعلا مهاجرت نکردم ولی خیلی احساس تنهایی میکنم، هیچ دوستی از دوران مدرسه یا دانشگاه برام نموند، خیلی وقتا فکر میکنم شاید مشکل از خودمه که نتونستم توی هیچ رابطه ای پایدار بمونم، البته قطعا اشتباهاتی داشتم ولی واقعا آدم های خوبی سر راهم قرار نگرفتن نمیگم بد بودن ولی نشد که رابطه خوبی با هم ادامه بدیم دیگه. به هرحال این جمله تقریبا هر روزه منه که من تنهام، هیچ دوستی ندارم، همسرم میگه دوست میخوای چیکار؟ بعد پیش خودم میگم خب همسرم یا مادرم میتونن دوستام باشن ولی واقعا این درست نیست، یه سری حرفا و کارا هست که آدم فقط میتونه با دوست در میون بزاره و انجام بده، اینقدر این تنهاییم طولانی شده که فکر میکنم قراره همیشه تو این حالت بمونم. یه مدت باشگاه رفتم صرفا برای دوستیابی ولی متاسفانه توی ۳۰ به بعد واقعا سخته... دیگه از اونم ناامید شدم 🫠
من ۵ سال کانادا زندگی میکنم و میتونم بگم شاید یکی دو سال
اول زیاد حس تنهایی نکردم. ولی میتونم بگم این یه سال گذشته خیلی خیلی حس تنهاییم بیشتر شد. دوست اینجا دارم ولی دلم اون حس دوستی عمیق و میخواد که بدونی همه جوره کنارته، دوستی نباشه که فقط تو خوشی ها باهاته. کسی که شاید بدونی اولویتی براش. میتونم بگم این دوستیای سطحی فقط مختص غربی ها نیست و من این دوستی های سطحی و با دوستای ایرانیم تجربه میکنم. و راجبه غربی ها میتونم بگم درسته چون ما تاریخ مشترک نداریم نوستالژی مشترک نداریم شاید باعث بشه اون حس عمیق بینمون بوجود نیاد ولی من فکر میکنم و دیدم که خود غربی ها باهم دوستی های عمیقی دارن و اون هم میتونه بخاطر تجربه ی مشترکشان باشه.
فرانسه زندگی میکنم و دخترم آلمان با هر دو فرهنگ و مردمش آشنایی زیادی دارم اروپاییها دوستان دوران مهد کودک و ابتدایی و مدرسه شون رو همچنان نگه میدارن با غریبهها دیرتر صمیمی میشن زمان میگیره دوست شدن باهاشون ولی وقتی بهت اعتماد کردند از تو خوششون اومد حسابی باهات دوست میشن و کلی بهت در شرایط سخت کمک میکنند بدون هیچ چشم داشتی اما ما ایرانیها و شرقیها زود با هم جور میشیم و قربون صدقهی هم میریم و خیلی زود هم از هم دور میشیم هر کمکی رو چشم داشت داریم و برگشتش اما اینها اینطور نیستن وقتی ازش خوششون میاد بیتعارف تو رو وارد دایرهای دوستیشون میکنن و به هیچ وجه این حس رو ندارند که تو مهاجری برای اونها کاملا حل شده مهاجرتها رو عین خودشون میبینند و در ضمن به شدت پر هستند به خصوص نسل میانسالشون چون مطالعه زیاد دارند و همیشه کلی حرف برای زدن داری اما هرگز بحث رو وقتی به تضاد برسه ادامه نمیدهند و همیشه از بحث بیفایده دوری میکنند
چه جالب گفتی اره موافقم باهات
اما من مثل شما فکر نمیکنم. به نظر من دوستی هاشون سطحی هست. شاید باهات بخندن و بگردن اما ته اش سطحی هست. با نسل میانسال برخوردی نداشتم. با نسل جوانشون من این حس رو داشتم که فقط دنبال خوش بودن هستن
من خیلی شنیدم دوستی هاشون الکیه و فقط برا آخر هفته است و با مهاجرها هم اونقد صمیمی نمیشن
👌👌👌🎄
شرقی ها خیلی انعطاف پذیرتر هستن. امریکایی ها ( چه سفید چه لاتین) خیلی دست به اسلحه هستن.
من با اینکه بعد از سال ها با شخصی آشنا شدم و الان پارتنر دارم بازم حس تنهایی رو دارم. چون به حس هام و نیاز هام توجه خواستی نمیشه. و اما با دوستام که صحبت کردم فهمیدم همه ما از درون تنهایی و حتی افسرده. و چقدر ما آدم ها ظاهر زندگی هامون فریبنده هست. در هر صورت بنظر من تنها کسی که میتونه به آدم کمک کنه خود خودشه و نباید روی کسی حساب باز کنه. ❤
من هنوز مهاجرت نکردم ولی این روزها مردم ایران خیلیییی زیاد حس تنهایی میکنن من خیلی هارو دیدم و خودم هم اینجوریم و هییییچ چیز درستش نمیکنه... جرفات به دل نشست یلدا جون❣
یلدا عزیزم ، همیشه در مورد چیزهائی حرف میزنی که واقعا با تمام وجود آدم و به چالش میندازه . من در مورد تنهائی زیاد حرف دارم که اینجا جا نمیشه . ولی در کل من بیشتر زندگیم تو کشور دیگه به تنهائی گذشت و داره میگذره ولی از اون مسیرش دیگه عبور کردم و با تنهائیم حال میکنم . اما همیشه ۱ گوشه دلم غم عجیبی داره و اون میدونم همیشه با من خواهد بود . چون ۲۳ سال دوری از خانواده و سالها کنار ۱ داداشت نباشی ، ۱ دلتنگیه همیشگی . و اینم بگم که تنهائی من هم بهم خیلی چیزها یاد داد و هم ضربه تو موارد خاصی برام داشت . سعی کردم خیلی خلاصه توضیح بدم 🙏♥️♥️
من مهاجرت نکردم ولی خیلی وقت ها احساس تنهایی میکنم تصمیم گرفتم یه کلاس برم شاید حالمو بهترکنه از اونجایی که نقاشی های تورو دیدم لذت بردم رفتم کلاس نقاشی
سلام من امروز با شما اشنا شدم و این دومین ویدیو از شماست که دیدم ولی چقدر احساس نزدیکی بهتون کردم مخصوصا اونجایی که گفتید شده ایا اونقدر تنهایی اذیتتون کنه که به روابطتون شک کنید و بگید هیچ رابطه ای نمی مونه .میدونید خیلی بهش فکر میکنم هرروز .من توی امریکا زندگی می کنم ولی احساس تنهایم مربوط به مهاجرتم نیست من توی ایران هم همین حس تنهایی رو داشتم و احساس میکنم توی ناخوداگاهم چون ترس از دست دادن یا اسیب دیدن از روابطم رو دارم خودم رو تنبیه میکنم و اجازه نزدیک شدنن ادم ها بهخودم رو نمیدم و این جدال بین خواستن و نخواستن هروز اذیتم میکنه😢
من ده سال که اروپا زندگی میکنم و این تنهایی از ایران با من بوده تا حال . البته ایران دوستان بسیار خوب داشتم که اون تنهایی رو پر میکرد ولی اینجا اصلا نمی تونی یه دوست خوب هم زبان پیدا کنی . البته دو دوست خوب دارم که به گفته خودت دور هستند از من متاسفانه. اون احساس شکستگی و قربانی شدن خیلی داشتم . ولی اینجا چون کار میکنم یک بخشش رو نمیفهمم ولی زمانی که به خانه برمیگردم دوباره اون تنهایی به سراغم میاید. جدیدا خودم رو سرگرم میکنم یوتوپ میبینم .و نقاشی میکنم یا کتاب می خونم ولی یه موقع هایی حوصله هیچ کدام رو هم ندارم . البته شرایط آب و هوایی خیلی دخیل هست زمانی که هوا ابری و بارانی هست و زود هوا تاریک میشه که همه دلیل بر حال بد کردن هست . ممنونم ازت یلدا جون به خاطر یه نقطه مشترک بین تمام ما که از وطن دوریم .
دقیقا اب و هوا می تونه خیلی تاثیر بذاره
دقیقا منم مثل شما ایرانم که بودم احساس تنهایی شدید داشتم واقعا هم تنها بودم الان که مهاجرت کردم تنهایی منو خیلی اذیت نمی کنه چون از قبل باهاش اشنا بودم چون تازه امدم درگیر چالشای اولیه هستم اما نمیشه منکر شد گاهی خیلی خیلی ازاردهنده هست ایرانیا که توی غربت معمولا از هم فراری هستن و اون ویزگی هم همراهشون هست اولش خودشون رو مشتاق نشون میدن بعد یه دفعه کم رنگ میشن با غربی ها هم که نمیشه به سادگی دوست شد مخصوصا اینکه زبانشونو بلد نباشی
مرسی یلدا برای این ولاگ عالی، دقیقا موضوعی که خیلی بهش فکر میکنم. اینکه بپذیرم که آدم تنهاست یا با این نیازم روبرو بشم که حضور سالم افراد به همدیگه انرژی میده، بالانس کردنش مهمه و یه جاهایی هم سخت 🌱 ولی گاهی همین سوشیال مدیا و همفکر بودن در عین فاصلهی جغرافیایی خودش یه نوری میشه✨
من ۱۱ سال هست که به آلمان مهاجرت کردم، و پارتنرم هم آلمانی هست و بارها برام این حس پیش اومده اما بلند مدت نمونده.(من توی زندگیم از کودکی تنها بودن رو یاد گرفتم البته، هم نوع خوب و هم نوی بد)
گاهی اوقات وقتی ناامید میشم به این فکر میکنم توی اون آدمهای بیرون خیلی هاحتما مثل من فکر میکنن.
فقط میدونم که بعد از سیسالگیم دیگه اون نوع از رابطه ی عمیق رو جدید ساختن خیلی سخت و تقریبا نشدنی هست اما پذیرفتم و از روابط با چند تا از دوستهای قدیمی و عمیق رو هرچند با فاصله سعی میکنم محافظت کنم. دوستی های جدید رو برای لحظه های خوش اجتماعی داشته باشم با توقع کمتری از عمیق بودن همه چیز(گفتگو و احساس و نزدیکی ...)
همیشه ولاگ هات برام آرامش بخشه و تنهایی.. تنهایی من یجور عجیبیه ، غمگین و دوست داشتنیه ... بغلش کردم
من بخاطر تحصیل ۶ سال یه شهر دیگه بودم، و الان که ۲ ساله برگشتم شهر خودم دوست صمیمی ندارم اینجا، یکیشون ازدواج کرد رفت یه شهر دیگه، یکیشونم رفت آمریکا. انگار خیلی مدته که به تنهایی عادت کردم حتی در خانواده. الان برام سخته خیلی صمیمی شم با بقیه.
کتاب فلسفهتنهایی لارس اسوندسن هم خیلی خوندنیه و به تنهایی از زوایای مختلف پرداخته.
با ترجمه های خوب نشرنو و نشر گمان
ممنون یلدای عزیزم، خیلی حرفات قشنگ و آرام بخش بود...
تنهایی برای ما هم در وطن موندیم و دوستامون یکی یکی دارن میرن سنگین هست با وجود اینکه خیلی ها در کنارمون هستن ولی اون دوستای صمیمی با کلی خاطرات و بقول تو تاریخچه حالا دور از ما هستند و انگار بخشی از وجودت الان نیست...
من خودم اندکی انکار بهم احساس قدرت و شجاعت میده تا باهاش کنار بیام و نیرویی سوق دهنده میشه که برم بیرون و تو باشگاه ورزشی باشم و دوستان جدید پیدا کنم...
ولی دوستانی که جدید هستن تا بیان تو رو کامل بشناسن و تو بشناسیشون برای بعد از 30 سالگی خیلی سخته و تو یهو وسط مهمونی با دوستای جدیدت دلت برای قدیمی ها و خاطراتشون تنگ میشه و چقدر اون لحظه دردناک هست... دوست خیلی خوبه ولی قدیمیش یه چیزی دیگه هست....
من ایرانم و دوستام مهاجرت کردن به ایتالیا، سوئد، نیوزلند.... بدلیل اختلاف زمانی نمیشه خیلی ارتباط داشت و خوب قطعا ارتباط تو فضای مجازی چندان دلچسب نیست، face to face همو دیدن، به آغوش کشیدن و دردو دل کردن چیز دیگه ای هست. این احساس تنهایی شدید که پرسیدی یلدا جان، تو دوران کرونا تجربه کردم.... سخت بود .... ولی از من یه آدم دیگه ساخت😇❤❤❤❤
برا من دقیقا همین جواب داد. دوباره تمام علایقم رو بطور جدی از سر گرفتم. عمیقاااا به این باور رسیدم ک هیچی جز خودم نمیتونه درمانم باشه. چسبیدم به هدفهام. روتین زندگی سالم. عمیقااااا به این رسیدم ک تنهایی جذابه و برا خیلیا الگوی دختر تنها مستقل پرانرژی ورزشکار هنرمند و از همه مهم تر شادم.
من ۲۷ سالمه، تو شهر خودم و کنار خانوادم زندگی میکنم، اما روز به روز بیشتر احساس تنهایی منفی میکنم، خانواده سنتی و سختگیری دارم که کنارشون احساس امنیت روانی ندارم، و تصمیم گرفتم به بهونه خوندن ارشد از این شهر برم و تنها زندگی کنم. ادما گاهی خاطراتشونو دستکاری میکنن و یادشون میره چزا از یه محیط یا یه سری ادما فاصله گرفتن واسه همین دلتنگ میشن و حس تنهایی زیادی دارن، یکی از راه حل ها اینه که نکات منفی محیط قبل رو به خودشون یاداوری کنن و بدونن اگه کنار یه سری ادم ها بمونن حس تنهایی میتونه حتی بیشتر از این باشه
یلدا جان ،بگذریم که در وطن هم خیلی ها احساس تنهایی میکنند . اما من ۱۳ سال هست که با دو دخترم به آلمان مهاجرت کردیم . چون قبلا کار میکردم و شغلم هم خوب بود و به هر بهانه ای تقریبا خیلی ها بمن لطف داشتتد. اما از وقتی که اینجا آمدم بنا به جبر زمان دختر ها که جدا کار و زندگی خودشون رو دارند و بالطبع من تنهام و سنی از من گذشته و تقریبا هم صحبتی ندارم چون بقیه جوان هستند و هر کاری میکنم اون رضایت و طیب خاطر رو نمیتونم داشته باشم اما فکر میکنم که چاره ای هم ندارم .
مرررسی که هستی و پیامهایی که تو ولاگ هات میدی خیلی برام لذت بخشه عزیزم . 🙏❤
سلام یلدا جان
من هم برای تنهایی هام از واکنش دفاعی انکار استفاده می کردم و گاه جواب می داد اما الان تنهاییم را با یکی از راههای پیشنهاد شده در مقاله کمتر و قابل تحمل تر میکنم . راه انتخابی من شروع یک مهارت جدید است مثلا الان زبان فرانسه را مدتی ست که شروع کردم . پیانو هم یکی دیگر از مهارت هایی ست که سعی دارم در آن بهتر شوم . گاه ساز میتواند دوست خوبی باشد و مرا تسکین میدهد . اما از آنجایی که انسان هر کاری کند باز هم موجودی تنهاست اضطراب ناشی از آن هم همیشه با ماست .
شاملو میگه : کوه ها با همند و تنهایند، همچو ما با همان تنهایان
هر کاری کنیم باز هم تنهاییم
سلام یلدا جان مطلب هم مفید بود هم بار احساسی خیلی عمیقی داشت... یه جاهایی دلتنگ آدمایی شدم که به هردلیلی کنار خودم ندارمشون. و راهکارهایی از اون مقاله توضیح دادی خیلی خوب بود بخصوص روتین سازی و پاداش ذهنی. 💚 ازت ممنونم برای این مطالب مفیدت . شاد باشی❣
من هفت سال مهاجرت کردم و تو شهر اولی که بودم دایره خودم رو داشتم از دوستان خارجی و ایرانی. اما بخاطر کار مجبور شدم برم یه شهر دیگه و درست کردن اون حس و حال و پیدا کردن دوست دیگه اتفاق نیفتاد. همه دوستای عزیزم ازم دور هستند و اینکه دلم تنگ میشه برای خاطره سازی با آدمای نزدیک زندگیم تو این شهر ولی یه چیزی که یاد گرفتم مخصوصا یکسال اخیر اینکه با خودم تو این شهر خاطره می سازم ، خودم رو میبرم گردش، رستوران، کافه و هرجایی که فکر میکنم با یه دوست می تونستم برم و اینجوری بود برام که شاید این شهر میخواد بهم یاد بده که من چه جوری با خودم دوست باشم. 🥲
ممنون برای این حرفهای خوبت که خیلی آرام کننده است برای منی که انگلیس زندگی میکنم و به شدت احساس تنهایی میکنم. تا دلت بخواد آدم دور ور دارم و ازشون فراری ام. احساس تنهاییم از اونجا میاد که درون گرا هستم و وقتی تنهام با خودم خیلی حال میکنم اما برای همین اخلاقم خیلی زیاد قضاوت میشم و نمیزارن راحت باشم.
هر چی سعی کنیم از خودمون بیشتر فاصله بگیریم و با مسائلی که داریم روبرو نشیم، بیشتر احساس تنهائی میکنیم. دوستی با خودمون خیلی کمک کنندست.
چقدر این ولاگ خوب بود یلدا جان. برای من این احساس تنهایی وقتی شروع شد که آخرین دوست مجردم هم ازدواج کرد و رفت سرخونه وزندگی خودش. از اون موقع خیلی این حس میاد سراغم. تنها چیزی که یاد گرفتم اینه که تنها کسی که میتونه منو از تنهایی دربیاره خودمم دیگه. اینه که چند تا از راهکارهایی که توی اون مقاله هم بهش اشاره شد رو انجام میدم. بعضی وقتها حتی بیرون رفتن و دیدن آدمها برام کافیه.
سروش صحت تو کتاب باز یه حرف خوبی راجب تنهایی زد٫ میگفت: تنهایی تا وقتی لذت بخشه که مطمعنی بیرون ازین تنهایی ٫بیرون ازین اتاق ٫بیرون ازین خونه ٫ لحظه ای که تصمیم میگیری ازین تنهایی بیای بیرون یه عده آدم دوست خانواده عشق کسایی هستن که منتظرتن
اینکه میدونی تنهایی انتخابته نه اجبارت😊
حس میکنم گند زدم به جملش خیلی بد انتقال دادم😅؟؟؟
سروش صحت گفت تنهایی رو میون شلوغی ها دوست دارم
من مهاجرت نکردم. و در حال حاضر احساس نمیکنم ک هیچوقت دلم بخواد دوستی جدید ایجاد کنم. انقد ناامید شدم از ادمای قبلی و از خودم حتی، در شکل دادن یه رابطه ی درست با بقیه،که احساس میکنم همه ی تنهایی های بدمو باید اجبارا به تنهایی خوب تبدیل کنم.
اره می فهمم زخمهات ترمیم نشدند هنوز
سلام یلدا ممنون بابت ولاگ مفیدت. من ۴ سال می شه مهاجرت کردم و این احساسات رو هر روز به شکل متفاوتی تجربه می کنم. ترکیبی از آرامش، عذاب وجدان، تنهایی، غربت، دلتنگی، امیدواری و..... ولی سخت ترینش دلتنگی و دوری از عزیزان بخصوص پدر و مادرِ. بیشتر اوقات دلم خیلی می شکنه که رابطه ما شده فقط احوالپرسی تلفنی و من هر چه قدر سنم بالاتر می ره بیشتر به بودن و حضور و انرزیسون احتیاج دارم و هر روز جاشون خالی و خالی تر می شه❤
خیلی مبحث خوبی رو باز کردی یلدا.. من همونم که عضو دسته ای قرار میگیره که همه دوستاش مهاجرت کردن و تو کشور خودش تنها شد. من 3 تا دوست صمیمی ای که داشتم مهاجرت کردن به امریکا کانادا و فرانسه و دو تا دوست هم دارم تو ایران که شهراشون ازم دوره... قشنگ تو یه موقعیتی فک میکردم من دیگه واقعا تنهام و حوصله ساختن رابطه تازه با اون همه قدمت که مثلا با اون دو تا دوست خیلی صمیمیم داشتم رو ندارم...اصلا فک میکردم دیگه وقتش گذشته... الان بهترم الان با یکی دو نفری ارتباط گرفتم و دوست شدم جای اونا رو نمیگیره و سختیش خیلی بیشتر از شرایط قبلیه که با اونا تو مدرسه و دانشگاه ساختم اما لازمه و چالشه و ادم به ارتباط زنده است
این روزها داشتم به عمق تنهایی فکر میکردم. بنظرم اومد این حس تنهایی بخاطر عدم رابطه ای هست که ما با خودمون داریم. با خودمون هم نمیتونیم ارتباط برقرار کنیم برای همین با دیگران هم نمیشه و رفته تو ناخودآگاه جمعی و گسترده شده انگار. در مورد استارت آپت یاد یکی از قسمت های ساینفیلد افتادم که دقیقا در مورد همین ایده بود البته در قالب طنز. حتما ببینش ❤❤
ا باشه 😅
من مهاجرت نكردم و اين سوالي كه پرسيدي رو دقيقا ٦ ماه پيش تجربه كردم و حسابي خسته شده بودم از شكست خوردن روابطم ، تراپيو شروع كردم و روتين كه خودتم گفتي : ورزش، درس خوندن ، پادكست
الان خيلي بهترم ، حس ميكنم به خودم نزديك ترم، دارم بهتر ميشم
ولي هنوز تو مسير خوب شدنم …
اول اینکه مرسی از ویدیوی قشنگت یلدا .. انقدر با ارامش حرف زدی و حرفات دلنشین بود که حس میکردم یه دوستی که سالها میشناسم نشسته داره حرف میزنه و منم گوش میدم ..
من آمریکا زندگی میکنم .. ۴ ساله مهاجرت تحصیلی کردم و این تنهایی که ازش حرف میزنی رو با پوست و استخون تجربه کردم .. از اون دسته آدم هایی لم که خیلی از تو جمع بودن انرژی میگیرم و دلم میخواد همیشه عضو جمعی باشم ولی متاسفانه بعد از مهاجرتم فرصت این اتفاق پیش نیومد یا من راهش رو درست نرفتم ..
تلاش هم زیاد کردم و میکنم، مثلا با پیغام دادن تو گروه های مختلف و پرسیدن اینکه اگه کسی وقت و حوصله داره بریم بیرون، بریم پیاده روی، بریم یه قهوه ای چیزی بگیریم .. بعضی وقتا جواب گرفتم و با چند نفری آشنا شدم و بعضی وقتا هم جوابی نگرفتم (متاسفانه چند هفته ی اخیر اون قسمت نه غالب بوده و حسم رو بدتر کرده ، تو هر گروهی پیام میدم همه انگار درگیرن) .. ولی همون دفعاتی که جواب داده هم یه سری آشنایی های سطحی بوجود اومده که کاملا قابل درکه .. آشنایی عمیق زمان میخواد و رسیدگی و تمایل دو طرفه که من ندیدم تو آدمهای اطرافم ..
از طرفی هم پارتنرم که از خودم ۶ سال بزرگتره و ایرانیه دوست های خیلی زیادی اینجا داره .. طوری که ما همیشه آخر هفته ها یه جایی دعوتیم .. ولی مشکل اونجاست که من نتونستم حتی با یک نفر از اون همه آدمی که پارتنرم باهاشون دوسته ارتباط بگیرم .. یه بخشیش برمیگرده به اینکه اختلاف سنی ۶-۷ ساله ی من با اونا باعث میشه که خیلی هاشون تو کلام به من بگن تو که هنوز کوچولویی!(اینجا بگم که من سی سالمه و مطلقا این حرف رو درک نمیکنم!) .. یه بخشیش هم برمیگرده به اینکه از اول یه مقدار گاردشون بسته بود و نتونستم باهاشون ارتباط صمیمی تری بسازم .. و این مشکل رو حادتر میکنه واسم ..
از طرفی میخوام پارتنرم رو تو این جمع ها همراهی کنم و اون مدتی که تو جمع هستیم به جفتمون خوش بگذره، ولی از اون طرف هم اینکه با هیچ کس تو این جمع نه هیستوری مشترک دارم و نه حرف مشترک زیادی، اونم تو این برحه از زندگی م که تنهایی رو بیشتر از همیشه حس میکنم، کارم رو سختتر میکنه ..
خلاصه که شادی هام کوتاه مدت شدن .. پیشرفت کاری و تحصیلی میتونه نهایتا چند ساعت حالم رو خوب نگه داره .. ولی نیاز به تعلق داشتن به یه جمع و کامیونیتی، نیاز به دیده و شنیده شدن و درک شدن انقدر واسم زیاده که پیشرفت هایی که اگه سالها پیش بهم میگفتی تو خواب میدیدمشون رو نمیتونم ازشون اونطور که باید و شاید لذت ببرم ..
من یه دوست دوران دبستان دارم و همیشه با همه چالشهای زندگی با هم موندیم، مثلا یکیش سختگیری های مامانهای ما دهه شصتیها برای رفت و آمد با دوستان شاید باورت نشه اما ما تا بیست و چهار سالگیمون رنگ خونه همدیگه و اتاق همدیگه رو ندیدیم بارها از هم دور شدیم اما یه دست نامرئی دوباره ما رو کنار هم قرارداد اینو که میگم جدی میگم چون بعد از کنکور عملا از هم جدا شدیم و یه دفعه وسط دانشگاهم دیدم دوستم وایستاده و تقریبا از اون روز دیگه هم رو ترک نکردیم و چقدر این دوستی با بقیه برام فرق داره چون دقیقا میدونه چی میگم، چی میخوام، این روزها که مهاجرت داره برام به عنوان یه هدف پررنگ میشه دقیقا غم بزرگم اینه که اگر برم دیگه فاصلمون فاصله تهران و مشهد نخواهد بود و چقدر این فاصله منو به چالش خواهد کشید بماند که من سر مهاجرت به تهران هم اذیت شدم و عملا تا همین یکی دو سال پیش از تهران متنفر بودم دلیلش هم آدمهای سمی بودن که اوایل مهاجرت دورم بودن و من به شدت ضربه خوردم از این موضوع و حتی دیدگاهم برای همیشه نسبت به آدمها عوض شد. احساس تنهایی از نظر من چند وجهی یه احساس که همیشه باهات هست همیشه میدونی که نهایت تو در این جهان تنهایی، یه احساس دیگه هست که خب خلا نبود اجتماع امن رو برات ایجاد میکنه که ما ایرانیا به نظرم حتی در ایران هم از این تجربه ناگزیریم و با خلوت تنهایی و چینی نازکش خیلی فرق داره مهاجرت به سرزمین دیگه که عملا از نظر من کوبیدن همه چی و ساختن از نو هست و خب ما یادمون میره ساختن دوباره چقدر توان میبره چقدر اوایل همه چی پیچیده است ما بار خاطرات گذشته وارد روابط تازه میشیم و این روابط تازه رو قضاوت میکنیم به نظر من اگر بریم به کودکی و ببینیم اون زمان رابطه ساختن برامون چقدر راحتتر بود و دنبال دریافتهای عمیق نباشیم به مرور به قول خودت با تشکیل تاریخ عمق هم به وجود میاد، یه پست هم در مورد تنهایی تو اینستا نوشتم برات میفرستم شاید دوستش داشتی😉😊😘
من مهاجرت نکردم یلدا جون اما خیلی وقتا تو روابطم دچار تنهایی طولانی مدت شدم و هنوزم گاهی این احساس برام پیش میاد وحسم این بود که اصلا نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم چون همیشه دوست نداشتم حس بدم رو به کسی منتقل کنم.
اما به محض اینکه با کسی دیدار داستم ،انرژی میگرفتم اما دوباره تو اون احساس تنهاییم میموندم.
امسال دارم به خودم کمک بیشتری میکنم .
دقیقا همین موارد که نام بردی رو تو روتین برنامه هام دارم جا میدم خیلی هاشون رو.🙏🏽
انقدر همه دوستامون دارن میرن ، ما تو کشور خودمون خیلی خیلی تنهاییم.
من تو ایران کلی دوست داشتم بعد مهاجرتم و مخصوصاً الان کلی احساس تنهایی میکنم خیلی این روزا دلم برای دوستم تنگه اما هر کدوم از اونا یه گوشه ای از دنیا هستن
من ۴ ساله مهاجرت کردم المان، ۳ سال اول از تنهاییم لذت میبردم ولی بعد کم کم اصن دیدم زندگی با بقیه آدما و روابط اجتماعی معنی پیدا میکنه و قشنگ و لذت بخش میشه،چیزی که دنیای غرب و مخصوصا المان نداره و نمیشه هم به دستش اورد... درنهایت تصمیمیم به مهاجرت معکوس گرفتم
من مهاجرت به معنای اینکه از کشور خارج بشم رو تجربه نکردم. اما دوران طلایی جوونیم رو شهر دیگهای درس خوندم و تمام دوستی های عمیقمو اونجا ساختم و بعد که زمان برگشتن به شهر خودم شد و اومدم دیدم هیچ دوستی ندارم که بتونم اینجا بهش پناه ببرم. سعی کردم دوستهای راه دورمو برای خودم حفظ کنم ولی واقعا حس تنهایی دارم از اینکه هیچ دوستی که واقعا باهاش ارتباط عمیقی داشته باشم و بتونم هفتهای یا ماهی یه بار برم ببینمش و باهم راحت صحبت کنیم رو ندارم. و شهری که توشم واسم جایی شده که خودم رو توش به شدت تنها میبینم.
سلام یلدا جان ... چقدر این ولاگت عشق بود... کیف میکنم با اگاهی های باحالت ... من بین مهاجرت و بودن تو ایران گیر کردم ( یعنی الان ایران نیستم ولی تا 3 ماه دیگه باید برگردم .) حس تنهایی تو ایران بیشتر از اینجا داشتم ... 3 تا دوست صمیمی دارم 2 تا شون تو شهر های مختلفن میبینیم همو ولی کم و یکیشم که تو یه شهریم باهم دیر به دیر تر از اون دوتای دیگه همو میبینیم ... حس تنهاییه زیاد بود ... تنهایی واس خودم میرفتم گردش و اینا اینجا دوستی ندارم و با عشق تنهایی گاهی وقتها که فرصت میشه میرم گردش ولی حس تنهاییه کم رنگ تره گاهی ... با اینکه زبان این کشور بلد نیستم و در حال یاد گیریم ولی بازم مهربونن لبخندشون آدم سر حال میاره ....
هفده ساله امریکا زندگی میکنم و دارم کم کم عمق رو تو دوستیهام پیدا میکنم. وقتی پدر همکلاسیم بیمار شد و داشت فوت میکرد ساعتهای آخر بیمارستان من پیشش بودم و همین درد کشیدن کنار هم به رابطمون عمق داده. من البته آدمیم که به مهر و فاصله دادن همزمان معتقدم. اینجوریه که تا جاییکه حس کنم باعث خفه شدن طرف مقابل نمیشم حضور دارم و همیشه تلاش میکنم فاصله رو مراعات کنم.
من دوستی دارم که از ۳ سالگی باهم هستیم، یه دوست دیگم از آمادگی باهام رفیقه و این عمق و تاریخی که ساختیم تجربه بی نظیریه.
یلدای عزیز موضوع صحبت عالی بود من یکساله در انکارا زندگی میکنم و سعی میکنم به خودم کمک کنم که تنهایی اذیتم نکنه
یکساله مهاجرت کردم استانبول، قبل از مهاجرت بیشتر از الان احساس تنهایی داشتم. بیشتر دوستان نزدیک و صمیمی من در عرض ۳ سال مهاجرت کرده بودن، و دایرهی جمع ما روز به روز تنگتر میشد.
به نکتههایی اشاره کردی که در مورد خود من صادق بود، مثلا داشتن یه روتین منظم و وفادار بودن بهش، به طرز عجیبی فرصت غمگین بودن و غصه خوردن رو میگیره. یا احساس اضطراب ناشی از تنهایی تو جمعها و شبهای شاد، وقتی همه میخندن و میرقصن این اضطراب بیشتر میشه.
ولی در مجموع یاد گرفتم چطور مدیریتش کنم، تا کمتر دچار اضطراب بشم.
بعد از مهاجرت ساختن کامیونتی و داشتن روابط اجتماعی خیلی کمک میکنه، اینو الان که دانشجو شدم بیشتر درک میکنم😊
یلدای عزیز ممنون بابت این ویدیو عالی ، حقیقتا بعد از انزوای دوران کرونا مهاجرت کردیم به کره ی جنوبی البته برای مدت کوتاه ، من عمیقا اونجا تنهایی حس کردم که جنسش برای من بسیار متفاوت و عمیق بود ، کامیونیتی رسمی برای ایرانیها وجود نداشت و خودم هم شکل دهی ارتباط به این شیوه که به یک غریبه بخوام پیغام بدم حتی ایرانی برام راحت نبود .
واقعا شکل دادن ارتباطات در مهاجرت خودش یک مهارت جدید هست / الان نیوزلند هستم و خیلی موفقتر بودم در ارتباطات جدید . یاد گرفتم و خیلی جاها خودم پیش قدم شدم .
خلا وجود دوست صمیمی و خانواده هم که همیشه هست اما راحتتر از قبل دربارش صحبت میکنم و پذیرفتمش .
گاهی متاسفانه این تغییر لوکیشن باعث میشه کلام مشترکت کم بشه و این واقعا دردناکه .
دوسال پیش روابطم با دوستام شکرآب شد و به کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش پناه بردم. حالم خیلی بد بود و فکر میکردم هیچوقت تموم نمیشه. یکسال طول کشید تا با اون شرایط کنار بیام و هنوز هم برام تداعیکنندهی تروماست. بعد از دوسال دوباره این موضوع تکرار شده و احساس تنهایی میکنم. یه مدت هم تراپی رفتم و اونقدری تأثیر نداشت. با این حال میدونم حجم زیادی از تنهاییام از این میاد که احساس میکنم بیارزش و دوستنداشتنیام و به نوعی دنبال اینم که این عشق رو از دوستام بگیرم. ولی شاید بدشانس بودم و به آدمای ناامنی پناه بردم.
من تو هالیدیها که خانواده دور هم جمع میشن خیلی حس تنهایی میکردم. حالا یاد کرفتم دانشجوهای ایرانی رو دعوت کنم و همه دور هم جمع شیم و تنهاییی نکشیم تو این روزا. مثل جشن شکرگزاری ❤
سلام یلدا جان. من مهاجرت خارجی نکردم اما از کودکی و بعدها بعد از ازدواجم مدام در حال مهاجرت از استانی به استان دیگه و از شهری به شهر دیگه بودیم. این باعث شده بود که من نمیتونستم دوستی های پایدار در دوره های مختلف زندگی بسازم. برای فرار از تنهایی،سعی کردم توی خانواده و اقوام رابطه هایی رو قوی تر بسازم اما خب خیلی با دوستی فرق میکنه. الان به پنجاه سالگی نزدیک میشم ، رابطه هایم به دلایل مختلف کم شده. اوایل سخت بود تنهایی منفی و ازار دهنده ای داشتم. اما کم کم تقریبا با همه روشهایی که توی این مقاله گفته شده بود یاد گرفتم از تنهایی ام لذت ببرم و تنهایی مثبتی دارم الان. رابطه ها رو دوست دارم اما دیگه مثل قدیم به خاطر ترس از تنهایی خودم رو وارد رابطه سمی با ادمها نمیکنم . میدونی سالها بود که از ترس تنهایی از خیلی از نیاازهای خودم چشم پوشی میکردم. .
برای من ساختن روتین خیلی جواب میده. و مهمترین این روتین ها ورزش و یاد گیری روزانه هست . توی این پنج شش سال اخیر که دارم رسیدن به تنهایی مثبت رو یاد میگیرم ، پیانو یادگرفتم و وزن کم کردم و کلی کتاب خوندم و البته معاشرت با حد و مرز با ادمهای اطرافم رو هم دارم یاد میگیرم و احساس ارامش بیشتری دارم.
من ایران هستم و اون آدمی ام که موندم و دوستام یکی یکی مهاجرت کردن. خیلی دچار حس تنهایی شدم، گاهی فکر میکنم هیچکس حس من رو درک نمیکنه، پس نمیخوام رابطه و دوستی جدید داشته باشم. اما خوبیش اینه که میگذره. یه مسئله راجع به روتین برای من این هست که گاهی اونقدر غم زیاده که روتین رو انجام نمیدم که برام ورزش و زبان هست، و همون انجام ندادن روتین هم غم بیشتری رو بهم تحمیل میکنه. با خودم بدقولی کردم. کاری که برای خوشحالی خودم تصمیم گرفتم انجام بدم رو انجام ندادم. اما تمام این روتین ها و خودمراقبتی ها قرار هست انعطاف پذیری من رو بیشتر کنه نه اینکه بار دیگه ای روی دوشم بشه. سعی میکنم سخت ترش نکنم پس.
واقعا دوست پیدا کردن تو دهه۳۰ سخته. من هم از کلاس جدید رفتن استفاده می کنم. و یه کار دیگه اینه که حس و نظر مثبتم رو به آدما میگم و تلاش اضافه ای نمیکنم، صبر میکنم خودش شکل بگیره.
خیلی چیز خوبی گفتی در مورد روتین
من معنی تنهایی و ارتباط نداشتن رو در دوران پاندمی فهمیدم منی که هفته ای چند بار دوستامو میدیدم یهو ارتباط قطع شد و مجبور شدیم دور از هم باشیم. و باید بگم که تا یه هفته قبل من به مدت ۴ سال دوستامو ندیده بودم چون به خاطر شرایط سلامتی مادرم اینطوری ایجاب میکرد. با اینکه اوایل سخت بود در تنهایی و دور از اجتماع باشیم ولی بعد چند وقت عادت کرده بودیم حالا خوب یا بد نمیدونم ولی دیگه سخت نبود. حتما تو دورانی که از دوستام دور بودم تونستم به تناهیی بد غلبه کنم که اینقدر احساس بد نسبت به تنهایی نداشته باشم.
👌👌👌🧡🧡🧡بازم درست میگی عزیزم مثل همیشه ، تنهایی عمیق وحسرت داشتن روابط واقعی هر لحظه با من هست 😔🧡🧡🧡
سلام يلدا جان
من ٤ ساله كه مهاجرت كردم آلمان زندگي ميكنم و انواع احساساتي كه نام بردي رو تجربه كردم تا زماني كه باور كردم همه آدم ها عميقا تنها هستن
از اون موقع به بعد احساسم نسبت به زندگي تغيير كرد و اينكه توقعم از بقيه كمتر شد و احساس قرباني بودنم هم خيلي كمتر شد
من مهاجرت نکردم اما در طول زندگیم همیشه این حس تنهایی همراهم بوده،حتی زمانی که توی رابطه بودم،یا حتی توی اجتماع و فضاهای عمومی مثل مدرسه و دانشگاه این حس همراهم بوده و خیلی اذیتم کرده،پیدا کردن آدمایی که بتونم باهاشون صمیمیت رو عمیقا تجربه کنم از تعداد انگشتهای یک دست هم کمتر بوده برام
راجع ب اون قسمت ارزشمندی دوستای قدیمی مثلا بچگی،من الزاماقبولش ندارم چون دوستی کمثلا توی ۲۵ سالگی شروع کردی و خط فکری ت مشخص شده تا حدی میتونه باعث نزدیکی و عمق بیشتر بشه. من و دوست راهنماییم بخصوص بخاطر تجربیات جدایی ک داشتیم در مورد دبیرستان و دانشگاه و بعدش حتی با وجود در ارتباط بودن میتونیم عملا در مورد خاطرات مشترک سال هااااقبل حرف بزنیم و حرف مشترکمان میشه مرور اون خاطرات
اما دوست های جدید تر مثلا دوران دانشگاه خیلی عمق بیشتری داره دوستیمون حرف های عمیق تر خط فکری نزدیک تر
موافقم به شدت
یلدا جان دوستی در اروپا خیلی متفاوت با دوستی ما ایرانیهاس ، اینا از بچگی توی مهدکودک باهم دوست میشن و حتی ۹۰ ساله اشون هم هست اون دوست در کنارش میمونه . در خوبی و بدی ، توی آلمان بهش میگن با این دوستا میشه از میون چاقی و لاغری رفت ، همون استعاره از خوب و بد هست . دوستی براشون ارزشمند هست و عمق زیادی داره ، راجب همه چی خیلی رک باهم حرف میزنن ، تو روابط ما ایرانیها خیلی زود صمیمی میشیم و فکر میکنم باهم صداقت رو کامل نداریم و در بحث ها هم که هر کی میخواد بگه حق با من هست و من درست فکر میکنم . ولی اینا باوجود تفاوت ها خیلی بهم احترام میزارن و به عقاید همدیگه .
درست میگی
این درسته که افراد جوان در اروپا غم و درد مهاجرت را نمیشناسند، ولی افرادی
که سنی دارند، کاملا فهم و درکش را دارند. کلی قوانین خوب و درست برلی مهاجران گذاشتند.
آقای هنری کیسینجر که هفته پیش فوت کرد، خیلی جالبه که او هم یک مهاجر بود و دنیا از او
تعریف میکرد.
خیلی حرفات رو درک کردم. من پارتنرم خودش اهل همین کشوره و خانوادش و دوست های بچگیش دور و برش هستن. خیلی خیلی جاها شده که در گفت و گوهامون یا جاهایی که از تنهاییم بهش گفتم با اینکه خیلی تلاش میکنه من رو درک کنه، میبینم که متوجه عمق و ریشه مساله نیست. تنهایی در مهاجرت حال و هوای خودشو داره. چقدر اونجایی که از دلتنگی برای پدر و مادرت گفتی رو حس کردم. بارها شده که روزهای طولانی حالم به یک شکلی خوب نبوده و متوجهش نبودم که چرا اما بعدتر دیدم ریشش همین تنهایی و حس شدید دلتنگی برای مادرم و خونه است.
اره می فهمم دقیقا ❤
من همیشه تنهایی واسم لذت بخش هستش چون بلدم چجوری خودمو خوشحال کنم البته دوستای خوبی هم دارم که با اونا هم خوش میگذره ❤
دقیقا وقتی احساس تنهایی و حس خلأ و قربانی بودن داری توی بعضی جمع ها حس و حالت بدتر میشه چون بیشتر اون کمبود رو احساس میکنی
من سوئد زندگی میکنم. سه سال هست تنها زندگی میکنم، اواخر احساس تنهایی زندگی میکنم . البته هنوز به مرحله خیلی سخت نرسیده ولی باعثشده روی اعتماد به نفسم کمی تاثیر بذاره.
تجربه جدید میتونه تغییر کار یا تغییر محل زندگی باشه. تغییر بطور کلی عالیه
من مهاجرت کردم و چون تقریبا همزمان شد با مسایلی در رابطه ام کلا خیلی درگیر این حس بودم و هستم.از طرفی هم نمیخوام از استانداردهای خودم کوتاه بیام و وارد هر جمع ایرانی بشم فقط چون هموطن هستند برام هم ذائقه بودن هم خیلی مهمه خلاصه اینکه سه سال دو تا دوست ایرانی نزدیک دارم و چندتا دوست معمولی از ملیتهای دیگه...و یه چیز دیگه همیشه دلم میخواست برم کنسرت هوزیر و چون تنها بودم و کسی پایه نبود بلیط نمیگرفتم این دفعه دل به دریا زدم برای دو هفته دیگه بلیط گرفتم که تنها برم هم خوشحالم هم استرس دارم اونجا تک و تنها بهم خوش میگذره یا نه
تمام حس های بدی که گفتی،من چندماهه دارم تجربه میکنم و متاسفانه راه هایی که قبلا حالمو خوب میکردن دیگه واقعا تاثیر خاصی نمیذارن. من قبلا از تنهاییم لذت میبردم اما الان آزارم میده و به دلیل زندگی تو شهر کوچیک، خیلی اجتماع خاصی برای دوست پیدا کردن یا حتی تجربه هرکاری،به صورت جمعی وجود نداره
اره می فهمم شهر کوچیک یکی از سختی هاش همینه
چقدر منی 🥲
من در دوران زندگیم در ترکیه، احساس تنهایی نداشتم، دلتنگی برای خانواده زیاد ولی تنهایی نه، دوستی های زیادی ساختم، از سطحی تا عمقی که همچنان در دل هم هستیم. ولی مدتی بعد از برگشت، در ایران، بیشترین احساس تنهایی ای که داشتم در جمع دوستان قدیمی ای در ایران بود که دچار تعارضات زیادی باهاشون شدم، تا حدی که کاملا دور شدم ازشون و حالم به شدت بد شد. دارم به آرامش میرسم ولی با اینکه دل تنگشونم، نمیخوام بهشون برگردم. در مورد مهاجرت و حس تنهایی، رادیو مرز سه تا اپیزود بسیار خوب داره، از دید کسانی که رفتن و از دید بازماندگانشون، که شنیدنی هستن، ولی کمی شنیدنشون سخته، چون قلبتون رو تاچ میکنن.
من 4 ساله مهاجرت کردم کانادا. جالبه فکر نمیکردم دخترها هم اینقد احساس تنهایی بکنن چون معمولا دوستای زیادی دور و برشون هست، از طرفی هم هروقت بخوان میتونن برن تو رابطه.
شاید تنهایی تو این مدت حس غالب من بوده اما اوجش اون چند باری بود که میخواستم دست یکیو تو خیابون بگیرم و بگم میشه با من حرف بزنی؟!! یعنی حاضر بودم به یکی پول بدم ولی باهام حرف بزنه. ولی خب امان از اینکه ادما از دل هم خبر ندارن.
هنوزم دارم با این حس ها میچنگم اما بیشتر پذیرفتم ماهیت زندگی تنهاییه و بیشتر سعی میکنم خودم رو محکم کنم. الان بیشتر تمرکزم رو گذاشتم روی عمری که داره میگذره
یلدا جون مثل همیشه عالی ... من ۳ سال به ترکیه مهاجرت کردم و این احساس تنهایی رو با عمق وجودم گذروندم روزهای بدی همراه با اضطراب گذروندم حتی در کنار همسرم دچار ترس از رها شدگی شدم و همش پنیک میشدم . یک دوره تراپی رو شروع کردم و در همین میان متوجه شدم چقدر دوست دارم بنویسم و شروع کردم از زندگی خودم از بیماریم ( اماس) مسیر این بیماری که طی کردم تو اینستاگرام نوشتن و بعد یک روز تصمیم گرفتم به جای زبان آنلاین خوندن برم سر کلاس اون تصمیم بهترین تصمیم دوران مهاجرتم بود چون دوست پیدا کردم نمیگم خیلی حالم خوبه در هر حال خلاء وجود داره ولی دوباره مسیر زندگی رو پیدا کردم و دارم برای هر روز بهتر شدنش تلاش میکنم ...
افرین بهت که اینطوری تلاش کردی ❤️❤️
یلدا جان منم اومدم آلمان خیلی تنها بودم و بعددو سال که گروه دوستی ساختم، شهرم رو جا به جا کردم و باز هیچ دوستی ندارم. اما میخوام بگم گاهی وقتی خیلی واقع بینانه فکر کنم هم میبینم ایرانم که بودم خیلی وقتها تنها بودم، نه اینکه دوستی نداشتم. اما همیشه و همه جا اونا در دسترس نیستن، پذیرش این واقعیت به اضافه تلاش برای پیدا کردن دوستای جدید که دنیای جدیدی رو بهت نشون میدن، یه کوچولو شرایط رو واسم بهتر کرد. 😊
مهاجرت کردم و الان آلمانم
از همسرم دورم
دوستام
خانواده
همه چی...(حتی چیزای بد که به طرز اغراق امیزی کمرنگ شدن تو ذهنم)
تجربه دور شدن حتی برای دانشگاه هم نداشتم و یهو تو این مسیر ول شدم
راه برای مقاله با تنهایی؟
نمیدونم
میدونم خیلی از چیزایی که گفتی واقعا جواب میده
ولی من وقتی اینجوری میشم
حتی دلم نمیخواد از جام پاشم،دلم میخواد تا میشه توش فرو برم
نمیدونم بابت چی.ولی خودمو تنبیه میکنم
میگم مگه همینو نمیخواستی؟!براش خودتو نکشتی؟
بیا اینم از آرزوت
تلاش کردم دوست پیدا کنم
ولی عمق روابط به اندازه بند انگشته
فقط برای تنها نبودنه...صرفا با یه همزبون درارتباط بودنه
در نهایت من هیچ راهی برای مقابله باهاش بلد نیست و هر دفعه دردش بیشتر از دفعه قبله
سلام یلداجان ، من ایرانم و خیلی وقتها این حس تنهایی رو دارم و فکرمیکنم که بله خیلی ازدوستان کافی نیستن و حس میکنم کسی که بتونه این تنهایی رو پر کنه خییییلی سخت میشه پیداش کرد
من مهاجرت نکردم ولی قرنطینه ی دوران کرونا و مهاجرت دوستام در همون حین دایره ی ارتباط عاطفی ای رو که دورم تشکیل داده بودم از بین برد. البته من همیشه خانواده رو پیشم داشتم ولی خب اینکه دوستی اطرافت نداشته باشی بعد از اینهمه سال زندگی کردن خیلی به آدم حس تنهایی می ده و تجربه ها تو هم سطحی تر می کنه. من عمیقا این چند ساله تنهایی رو حس کردم بعضی وقتا هم همین اقرارش پیش بقیه که تنهایی و هیچ دوستی نداری سخته چون همه می گن مشکل از توئه و غیره ولی به نظرم نباید حالا که اون دوستی طولانی مدت رو از دست دادی به هر روابطه ی دوستانه ای راضی بشی من خودم راه حل ام همین روتین درست کردن برای خودم بود. تا الان عمیق بهش فکر نکرده بودم ولی تو این مقاله که بهش اشاره شد فهمیدم که همین روتینای ساده مثلا از روتین مراقبت از پوست و مو و خوراک گرفته تا هر روز مثلا روتختی رو درست کردن و درس منظم خوندن کمکم کرد که احساس بهتری به خودم پیدا کنم. انگار دیگه پوچ و بیهوده نبودم. یکجورایی loneliness ام رو به solitude تبدیل کردم انگار. نه اینکه عالی باشه اما دیگه این زمان ها بی ارزشم نبودن و قدرشو می دونستم ولی به نظرم نباید به این solitude هم عادت کرد و توش موند به هر حال انسان نیاز به روابط اجتماعی داره و برای من همین روتین درس خوندنی که ایجاد کردم باعث شد بتونم بعدا تو گروه های مختلف هم شرکت کنم و الان خیلی عالی نه ولی خب خیلی بهترم.
یلدا جان من مهاجر نیستم دوستان مهاجر زیادی ام ندارم اما این احساس تنهایی رو دارم.شاید دلیلش این باشه که درونگرا ام.با ادم های زیادی حال نمیکنم ولی خیلی دوست دارم این دوستی عمیق رو تجربه کنم.این خلا رو خیلی حس میکنم.
یلدااا من توی زندگیم چهار بار مهاجرت کردم و خیلی برام سخت بوده و هست و خیلی حس تنهایی بده و کاملا درست گفتی من توی این سالها متوجه شدم که اینا educate شدن که رفتارهای تصنعی داشته باشن. بعضی وقتها خوبه چون دیگران اذیت نمیشن و بعضی وقتها خیلی آزاردهنده ست.
اره بخشی از فرهنگه ❤
سلام یلدا جون ممنون از ویدیوهای یوتیوب ت، بسیار شنیدمی و آموزنده ست، یلدا جون من چند وقتی هست ی بچه گربه مریض رو پیدا کردم و ازش پرستاری میکنم و تصمیم دارم نگهش دارم، خواستم ازت خواهش کنم یه صحبتی هم در مورد گربه داری داشته باشی ک آموزنده باشه، مثلا کجا میخوابه چی غذا میخوره برای دستشویی ش چ کار میکنی؟ چطوری میبریش مسافرت؟ من میخوام ببرمش کانادا و نمیدونم تو هواپیما برا دستشویی و غذا و اینا چیکار کنم البته ی مقدار میدونما اما دوست دارم بدونم شما ها ک تجربه گربه دارید چیکار میکنید؟ و مثلا اگر اسهال یا یبوست داشت چ میکنید؟ و خلاصه ی توضیح کامل ک برا مبتدیی مثل من آموزنده باشه، صد البته اگر تمایل و وقت داشتی مرسی عزیزم❤
چه تعریف خوبی بود از تنهایی 🍃
این ویدیو رو که دیدم باعث برم به دوستم که بیست سال با هم دوستیم و چند ماه پیش یه ناراحتی بینمون پیش اومده بود و از هم بی خبر مونده بودیم پیام بدم واقعن دوستی مثل گنج میمونه یکبار اون پیش قدم شده بود برای حفظ دوستیمون اینبار من پیش قدم میشم ممنونم ازت یلدا
ای جان
یلدای عزیز خیلیییی حرفات به دل میشینه عالی بود من با داشتن روتین خیلی موافقم.یه خواهشی دارم لطفا همه جوابمو بدید من برای آینده پسر ۷ سالم تصمیم به مهاجرت گرفته ام نمیدونم کارم درسته یا نه 😢
چ جالب که به انرژی سالمندها اشاره کردی من خیلی دوسشون دارم
در مورد ایده استارت آپ که گفتی، منو یاد یه سری موسسه ها توی فرانسه انداخت. اینجوری که آدم های مسن که خونه دارن و احتیاج به مراقبت یا حالا هم صحبت و این ها، میان و یه اتاق از خونه رو با قیمت ناچیز به کسی که کم سن و سال تر هست اجاره می دن و در عوض اونم یکم بهشون کمک می کنه. اینجوری شاید یکم اون حس و حال توی خونه بودن به وجود بیاد و از خونه دور بودن حسش کمتر شه.
مثل همیشه کیف کردم و لذت بردم از دیدن رو ماهت و شنیدن حرفهای غنی و پربارت
از اول صحبتهات بخوام بگم حقیقت اینه که ما ایرانیها خیلی داستان و دراما داریم متأسفانه
میدونی یلدا حسهای عمیق و دوستیهای عمیق رو ما ایرانیها و مردم خاورمیانه درک میکنیم رابطههای ما عمیقتره حتی مردم آسیای دور هم مثل ما نیستن حس عمیق بودنشون کمرنگتره، درصدی از دغدغههای ما رو مردم قارههای دیگه نمیتونن درک کنن این رو بارها حس کردم وقتی پستهای خارجیها رو دیدم و صحبتهاشون رو شنیدم
در مورد حس تنهایی هم بگم خیلی خیلی به ندرت پیش اومده توی زندگی واسم و خیلی زودگذر بوده
جنس تنهاییهای من از اون مدل خوبهاس که حالم حسابی باهاش خوبه و دقیقا روتین دارم واسه لحظههای تنهاییم و این قشنگش میکنه
من و دوستهای صمیمیم از 14 سالگی باهمیم حدود 20 ساله، دوستهای دوران دبستانم هم هنوز با دوتاشون در ارتباطم، حتی دوستهای دوران دبیرستانم با اینکه یه سریاشون رفتن به شهرهای دیگه یه سریاشونم مهاجرت کردن اما هنوز کم و بیش باهم در ارتباطیم
از دلتنگی واسه خانواده گفتی کاملا درکش میکنم من مامان و بابا رو زود از دست دادم دلم خیلی زیاد تنگ میشه گاهی بغض میکنم و چشمهام اشکی میشه باورم نمیشه گاهی چه جوری دلم تنگ میشه واسه دیدنشون مخصوصا مامانم من خیلی رابطهی نزدیکی با مامانمم داشتم آدم امن زندگیم بود خیلی زیاد جای خالیش حس میشه اما کاری جز گذر کردن از دستم بر نمیاد فقط به خودم قول دادم هر چقدر اون نتونست زندگی کنه من زندگی کنم
ممنون از مقالهای که واسمون خوندی خیلی مفید بود
ممنون که میای باهامون حرف میزنی
میبوسم روی ماهت رو با یه بغل پر از آرامش واسه اینکه حالت خوب شه💋🫂💜
آخ آخ دست گذاشتی روی نقطه ی حساس دلم ، من ادمی یودم که همیشه دور و برم شلوغ بود خانواده ی پر جمعیت دوستای زیاد دوستای صمیمی بی نظیر که حتی با دوتاشون از دبستان دوست بودم ، مهاجرتم تمام سرمایه ی معنوی من رو که اون ادما بودن از من گرفت ، خیلی خیلی تلاش کردم اینجا برای خودم دوست پیدا کنم با کامیونیتی های مختلف خیلی رفتم و اومدم ولی اصلا نمیشه ، احساس میکنم اینجا با کسایی دوستم که خوبن ولی اگه ایران بودم یک روزم این افراد دوستای من حساب نمیشدن ، تفاوت از زمین تا اسمونه . اینکه میگی روتین من دقیقا برعکسم چون وقتی بهش عمل نمیکنم حتی اگه یک روز باشه انقدر عذاب وجدان دارم و روزای دیگم که عمل میکنم از صبح روی مغزمه که حتما انجامش بدم و تازه برام میشه مشکل مضاعف 🤣🤣 خیلی خود درگیری دارم کلا و همیشه زندگی رو به دهن خودم کوفت میکنم . مرسی احساساتت رو درمیون گذاشتی من توی همین کامنت هم کلی سانسور داشتم ولی تلاشمو کردم احساساتم رو تا حدی بنویسم
بسیار عالی و آرام بخش،مرحبا به شما❤
یلدای عزیز لطف میکنی بگی از کجا این موزیکای آرامش بخش بدون کپی رایت رو پیدا کنیم؟
اگر برای استفاده در ولاگ می خواهی باید یا از موزیک های خود یوتیوب استفاده کنی یا اکانت بخری از یه سری سایت های ارشیو موسیقی. من اکانت خریدم.
ممنونم عزیزم! تو ایرانم نمیشه خرید متاسفانه
یلدا جانم یک نوع تنهایی دیگه هم هست وقتی که ازدواج کردی و انگار همسرت تو رو نمی بینه. وقتی دوست داری باهاش حرف یزنی وقتی دلت میخوتد توجهی ازش ببینی و اون با بی اعتنایی از کنارت رد میشه. خیلی خیلی عذاب آوره که هی بگی آهای من اینجام منو نمی بینی
یلدا جان حالا یه نکته ی جالبی که مدتی هست ذهن من رو در روابطم درگیر کرده به خودش این هست که با توجه به اینکه سنم داره از کسانی که باهاشون به اقتضای درسم و شغلم سر و کار دارم یکی دو نسل بزرگ تر میشه ولی باید باهاش در سطوح مختلف ارتباط بگیرم، میبینم که من هر وقت میخوام تو مساله ای عمیق بشم و بحث جدی بکنم دقیقا تو دایره ی امنم هستم و به حرفم و ابراز خودم مسلط هستم، ولی وقتی وارد حرف زدن راجع به مسائل روزمره و گرم گرفتن دور همی و خوش گذرونی گذرا میشیم من واقعا توانایی اینو ندارم که با آدم ها به شکل ساده و غیر پیچیده و غیر عمیق به اصطلاح برای مدت کوتاه حرف مشترک داشته باشم و صمیمیت های گذرا ایجاد کنم. میخوام بگم اون طرف ماجرا هم هست
اگر ما جامعه ای هستیم که روابط و صمیمیت های عمیق و پیچیده رو تجربه میکنیم، گاهی همین باعث میشه مهارت های ارتباطی روابط زودگذر و سطحی (ولی نه به معنی کم ارزش) رو در خودمون خوب پرورش ندیم
به عنوان مثال من سفر تنهایی زیاد میرم و اغلب تو هاستل جا میگیرم چون معاشرت با آدم ها و تماشای زندگیشونو دوست دارم ولی وقتی دور یه میز میشینیم و برای مدت کوتاهی میخوایم chitchat کنیم و فقط خوش بگذرونیم و گرم بگیریم من واقعا خوب بلد نیستم و هر مسائله ای رو به شکل فلسفی میخوام توصیف کنم. حالا لزوما نه به خاطر دانش عمیقی که در هر حوضه ای داشته باشم. منظورم به نوع و مهارت ارتباط گیری هست 😅
من مهاجرت نکردم ولی خب خیلی احساس تنهایی دارم البته همیشه به معنی بدش نیست و خیلی وقت ها تنها بودن رو دوست دارم و تنهایی پرباری دارم،اما خب مدلم اینطوری نیست که بتونم یک سری دوستی های فیک و دورویی ها رو تحمل کنم همونجور که خودت گفتی مسائل کوچیک هم،جبران نکردن ها،نبودن ها و تظاهر به دوستی کردن رو نمیتونم تحمل کنم و خیلی راحت این نوع ارتباط ها رو تموم میکنم،توی رابطه احساسی هم خیلی وقت ها پیش اومده که حس کردم با وجود پارتنرم احساس تنهایی میکنم چون اون حرف هایی که من میخوام و جوری که میخوام شناخته بشم ،شناخته نمیشم...یا یه تایمی بود که رابطه ای نداشتم یا رابطه لانگ دیستنس داشتم اون تایم دیدن کاپل ها توی خیابون خیلی برای من آزاردهنده بود یا وقتی دوست صمیمیم مهاجرت کرد اون جاهایی که باهاش میرفتم رپ تنها میرفتم احساس خیلی بدی داشتم از دیدن آدم ها با دوستاشون و گروه های دوستی...چیزی که خیلی به من کمک کرد این بود که عضو گروه های خاصی بشم ،آدم هایی که یک علاقه خاص دارن،گروه های شعری و کتابخوانی و حتی گپ ها و سوشال مدیا تنهایی من رو کمتر کردن و وقتی احساس کردم توی رابطه ام اون سطح توجه ای رو ندارم که احساس تنهاییمو برطرف کنه رابطه رو تموم کردم درسته که به تنهایی بیشتری وارد شدم ولی اون حس آزاردهنده تنها بودن رو نداشتم.
ولی از لحاظ شخصیتی فکر میکنم آدمی هستم که تنهایی برام ارزشمنده و خیلی آدم یکسری از هیاهوها نیستم وقتی گفتی کلاب ممکنه برای ما خیلی آزار دهنده باشه هم درکش کردم،اینکه اون ها شادی ای رو دارند که ما نداریم یا گروه های دوستی که ما نداریم خیلی آزار دهنده هست،تنهایی توی جمعی که هیچکس تنها نیست حس خیلی عجیب و غریبی داره گاهی حس میکنی تویی که طرد شدی در صورتی که فقط تنهایی،همون حس اغراق شده ای که خودت ازش صحبت کرد.
تنهایی برای من توی تایمی که داشتم با یک مشکل خیلی شخصی دست و پنجه نرم میکردم خیلی سخت بود چون هرچی اطرافمو نگاه میکردم میدیدم کسی نیست که باهاش در مورد اون مسئله صحبت کنم و قضاوت نشم،از طرفی به شدت نیاز به شنیده شدن داشتم اما کسی اطرافم نبود که اون اعتماد شدید رو بهش داشته باشم ،اون تایم برای من خیلی آزاردهنده بود.
فکر میکنم همه آدم ها چیزهایی دارن که نمیتونن به کسی بگن و در عین حال اونقدر دردش براشون عمیقه که دوست دارن در موردش صحبت کنن...
وقتی گفتی پارتنرت ازت سوال پرسید دلتنگی خیلی تونستم درکت کنم و با خودم گفتم عا این سوالی هست که باعث میشه آدم بغض کنه و اشک توی چشمش حلقه بزنه و بعد خودت در موردش صحبت کردی.
و اینم بگم که خودم توی یک تایمی دست به انکار تنهایی زده بودم اینطوری که هر آدمی سمتم میومد برای دوستی یا رابطه گاردمو بالا میاوردم و میگفتم نه من حالم با خودم خوبه،خیلی وقت ها هم حس تنهایی باعث میشه نسبت به بقیه ارتباط ها گارد داشته باشی و اون تنهایی حتی با وجود خانواده رو خیلی هامون داشتیم چون اون درکی رو که میخواستیم از سمت خانواده نداشتیم،خیلی وقت ها نسبت به اون تصویر خانواده شاد که راحت در مورد همه مسائل با هم صحبت میکنن احساس حسادت داشتم و فکر میکردم چقدر ما گاهی حتی توی خانواده هامون تنها هستیم و حتی از خواهر و برادرت و حس درونیشون چقدر چیزهای کمی میدونیم...
خیلی پرحرفی کردم مرسی از ویدیو قشنگت یلدای زیبا♥️😍
خیلی خوب گفتی اره توی زمان های سخت ادمی نیاز به کسی اطرافش داره. و اون اذیت شدنت از دیدن کاپل ها رو هم کاملا می فهمم
مثل هميشه عشق كردم و اشك ريختم با ولاگت… ممنون كه هستى… اميدوارم منم با خودم و احساساتم زودتر كنار بيام. تنهايى در مهاجرت با وجود داشتن يه دختر ٣ ساله تحملش برام سختتره، چون احساس قربانى بودنم رو ٢ برابر ميكنه و فكر ميكنم كه باعث تنهايى اين طفلكى هم شدم… اميدوارم با گذشت زمان همه چى بهتر شه، منم همه سعيمو ميكنم…✌️ دوستت دارم.❤️
عزیزم اینطوری فکر نکن. برای اینده اون مهاجرت کردی. بچه ها خیلی راحت تر از بزرگترها، دوست پیدا می کنند. نگران نباش
❤❤❤
سلام یلدا خوبی
من هلند زندگی میکنم و همسرم آلمان ما هر دو از ایران مهاجرت کردیم و اینجا با هم آشنا شدیم و فعلا اون آلمان هست من هلند تا بتونیم یکجا زندگی کنیم ، میتونیم مدیریت کنیم که زیاد همو ببینیم
اما قبل از اون و اوایل مهاجرتج خب باید دوستای امن پیدا میکردم ، که تونستم با چند تا زوج همسن و سالهای مامان و بابام دوست بشم که واقعا تجربه ی فوقالعاده ایی بود توی هلند از این جمع ها هستش که فقط برای صحبت کردن و وقت گذروندن با هم آشنا میشن و مراکزی هست که زیر نظر شهرداری هست و دسترسی بهش آسونه مثلا توی کتابخونه ها ، بعضی مراکز آنتیک فروشی یه قسمت رو به این منظور اختصاص میدن خلاصه پر حرفی نکنمکه واقعا نیاز بودن در خانواده رو نه کاملا اما تا حدی برطرف میکنه و کلی تجربه ی خوب و جالب برای هر دو طرف هستش
یکی از اون زوج ها عکس من رو به عنوان دخترشون توی خونشون دارن و هر وقت یادم میاد کلی قلبم گرم میشه
چقد حرف زدم
موفق باشی❤🌲
سلام یلدا جان. من مهاجرت کردم به یه جای خیلی دور ... به نیوزیلند، تنهای تنها. اولین بار بود که از ایران خارج می شدم، برای مقطع دکتری بورسیه شدم و همه چیز خیلی سریع پیش رفت. قبل از اینکه به کشور جدیدم برسم می دونستم با چالش های جدیدی مواجه میشم و میدونستم این امکان هست که شاید تا همیشه تنها بمونم. در بدو ورود هیچ دوست و آشنایی در این کشور نداشتم. اوایلش خیلی هیجان زده بودم و احساس قدرت میکردم که خودم روی پای خودم ایستادم و جای درستی هستم. اما بعد از چندماه که هیجان اولیه و کشف محیط جدید تا یه حدی فروکش کرد یه احساس تنهایی خیلی عمیقی رو تجربه کردم... اینقدری که به یک اضطراب مزمن تبدیل شد و دیگه نمیتونستم روی درسم تمرکز کنم. نتونستم این اضطراب رو کنترل کنم یا بهتر بگم اصلا قابل کنترل نبود! به همین خاطر در بدنم نمود عینی پیدا کرد و یه سری مسایلی رو برام به وجود آورد که اضطرابم رو بیشتر هم کرد. دو ماه بسیار سخت گذشت و به پوچی رسیده بودم که این همه تلاش کردی درس خوندی که خودتو داغون کنی؟ مگه قرار نبود زندگی قشنگ تر شه؟ حتی احساس گناه هم میکردم که نکنه جای کسی رو گرفته باشم که می تونست از من بهتر عمل کنه... یک تراپیست ایرانی پیدا کردم، هزینه هارو با بیمه دانشجویی پرداخت میکنم و دارو هم مصرف میکنم. در حال حاضر حالم بهتره اما دوران سختی گذشت... هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم و اعتماد به نفسم رو به دست بیارم... امیدوارم به زودی بتونم و بهتر از پسش بربیام. ولاگها رو از این نقطه دنیا که هستم دنبال میکنم. مرسی که هستی یلدا. ❤
از پسش برمیای 😉
ممنونم از پیام قشنگت☺@@sanamasadi9292
خیلی صادقانه و. خالص بود
تا انتها دیدم ولذت بردم
منتطر بعدی هستن
عالی بود
مرسی از ولاگ🙏🏼 🩵موضوع این ولاگ مسئلهای بود که ، ذهنم چند وقتیه خیلی درگیرشه
من مهاجرت کردم… دوستیهای صمیمی و عمیقی هم که توی این چند سال اینجا شکل دادم از پیشم رفتن (مهاجرت کردن به کشورهای دیگه) ، و این باعث شده حس تنهایی مضاعفی رو تجربه کنم
در این حد که تمام کارهایی که قبلا بدون ناراحتی به تنهایی انجام میدادم و لذت میبرم ازشون ، الان اصلاااا نمیتونم سمتشون برم
و اصلا خودم رو توی موقعیتهایی که حس تنهایی رو برام تشدید کنه نمیتونم قرار بدم… حتی ی فیلم دیدن تنهایی برا چالش شده…
بازم چه موضوع خوبی 🥰 منم ۴/۵ ساله المان ام ولی همچنان نتونستم ی دوست خارجی خوب داشته باشم، همش فکر میکنم به اینجا و این جامعه تعلق ندارم .ولی با ایرانی های زیادی روابط احتماعی نزدیک تری دارم نه لزوما برای اینکه شبیه من اند، خییلی فرق دارن ولی حس میکنم اون درد های مشترکی که ما داریم ما رو بهم نزدیک کرده. ولی همچنان ، اون حس تنهایی رو خییلی دارم . ..
اره می فهمم فکر می کنم این حس تنهایی بعد از مهاجرت اجتناب ناپذیره
Yalda jooonam, man OCD daram va tamame modat hamash hers khordam ke chera doorbinet tekon mikhoreh :( lotfan dorbin havaset bashe janam.
فکرمیکنم بسته به این که پشت اون حس تنهایی چیه، راه حل های متفاوتی هم میتونه داشته باشه. میتونه گاهی یه حالت دیسفوریک باشه یا مسائل مزمنی که مربوط به ساختار شخصیت هست یا هرچی... منظورم اینه که گاهی صرفاً مبارزه جواب نمیده. حتی به نظرم بیشتر وقتا لازمه کاری بیشتر از کارایی که مثل قرص عمل میکنه انجام بدیم. برای من هیچی شبیه تراپی عمل نکرد و الانم بعد دوسال نگاه میکنم و میبینم چقدر یه جاهایی دنبال راهکار بودم و به در و دیوار زدم. گاهی اون حس تنهایی شبیه نپرداختن و مواجه نشدن با سوگی هست که نمیخوایم بهش بپردازیم و فقدان رو قبول کنیم حتی وقتی به ظاهر و منطقی میگیم پذیرفتیم. مرسی ازت یلدا جان.
اره خیلی خوب گفتی
من آدم درونگرایی هستم و با وجود اینکه ترجیح می دم تنها باشم اما به این نتیجه رسیدم که ما به خاطر طبیعت مون و شرایط مون به همدیگه احتیاج داریم وباید چند نفر رو به عنوان دوست داشته باشیم..
برای من هم سخت بود در یک محیط غریب دوست خوب پیدا کنم که در شرایط سخت بتونیم رویکمک هم حساب کنیم
سخت بود اما شدنیه
چه باحال یلدا جون . من امروز حالم گرفته بود و دو بار اومدم یوتیوب چک کردم ببینم وبلاگ نذاشتی و الان دیدم گذاشتی و چه موضوع جالبی
❤❤❤
ولاگ
ویلاگت خیلی عجیب به موقع بود یلدا، امشب بخاطر همین احساسات تا مرز فروپاشی روانی رفتم، میخواستم از همه چی بزنم بیرون، شغل هام رو کنار بذارم، ارتباط هامو قطع کنم و بخزم توی لاک تنهایی خودم. من 5 سال پیش حدودا یک جمع دوستی پیدا کردم که خیلی روحیاتشون بهم نزدیک بود و هست، یجورایی مثل خانواده ام هستن، پارسال دو نفرشون رفتن، و سال دیگه دو نفر دیگه شون از ایران میرن... بخاطر خیلی دلایل من نمیتونم فعلا مهاجرت کنم... اما فشار رفتن اونا اینقدر زیاده و خب خیلی هم بهم میگن که توام زودتر بکن از ایران و بیا که داره دیوونم می کنه. جوری شدم که حتا خودمم نمیدونم دیگه چی میخوام. و هی باید به خودم یاداوری کنم رفتن بقیه نباید دلیل من برای رفتن باشه و باید دلیل مخصوص خودمو داشته باشم. اما تنهایی داره واقعا اذیتم می کنه. و این تنهایی با حس های دیگه هم قاطی شده، اینکه توی روابط عاطفی قبلیم شکست خوردم و اکسم الان در شرف مهاجرته با پارتنرش. اینکه مادرمو از دست دادم چند سال پیش و یکی از دلایل اینکه مهاجرت برام سخته همین حسه. همین حس وابستگیای شدیدی که به خواهروبرادرم دارم بعد از فوت مامانم. جالبه امشب کارفرام از یکی از کارهام ایراد گرفت و شدیدا بهم ریختم و هی به خودم سرکوفت میزدم. که تو توی هیچی موفق نشدی. همه رفتن و فقط تو موندی و... . تقریبا هر روز در جنگم با خودم.
من مهاجرت نکردم اما تنها زندگی میکنم الان خیلی خیلی احساس دلتنگی میکنم،حس اینکه کاش هی وقت وابستگی نبود که الان بخاطر نبودن ادمایی که دوسشون دارم اینقد دلتنگ بشم. خانواده و دوستام چن ساعت بیشتر باهام فاصله ندارم اما اینقد همه درگیریم که دیگه کیفیت رابطه ها مث قبل نیست،و الان چن روزه بغض سنگینی دارم که دلم نمیخاد رابطه جدیدی شکل بدم که بعد اینجوری دلتنگ بمونم
مهاجرت کردم به آلمان و شدیدا احساس تنهایی میکنم .تنهایی همراه با حس قربانی بودن .چون بعد مهاجرتم خیلیا منو یادشون رفت .رابطم تموم شد .برای دوستام کمرنگ شدم و.....حس شدید دوست داشتنی نبودن دارم و دوست ندارم برم تو جامعه .حتی ترجیح میدم دانشگاه رو انلاین بگذرونم .
ما آدما چقدر به هم نیاز داریم یلدا. هر چی سن آدم بالاتر میره انگار این احساس نیاز بیشتر هم میشه ولی قسمت بدش اینه که از یه سنی به بعد به نظرم ساختن رابطه هایی که میشد زودتر ساخت و داشت خیلی سخت تر میشه.
اره قطعا
خیلی…
من مهاجرت نکردم و به روابطم به آدمها گاهی شکمیکنم ولی توو طولانی مدت احساس تنهایی میکنم و احساس میکنم جامعه و آدم ها واقعن کمک کننده نیستن که هیچ مخربن و حس میکنم زندگی در این دنیا برام جذابیتی نداره
یلدا کاش ولاگات تا ابد ادامه داشته باشه❤
اصلا تموم که میشه میگم کاش یکی دیگم بود که ندیده بودم