جلالیه مشتعل اسکوئی شهید بهائی،خاطره هما میر افشار

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 18 окт 2015
  • یادته گفتی و گفتـــــم
    که چه تنگه قفسامون
    توی این تنگی وحشت
    چه میگیره نفســامون
    تو میخواستی‌که رها شی
    من میخواستم که رهاشم
    تو می‌خواستی که فداشی
    من می‌خواستـم که نباشم
    چه غریبونه نگاهـــــت
    در و دیوارو نگاه کرد
    انگار از تو آسمـــونـا
    یه کسی‌تورو‌‌ صداکرد
    تو نگاه تو رضایت
    با غروری عاشقونه
    شوق پرواز‌‌ توی چشمات
    انگاری میری به خـ‌ــــونه
    میدونی که تاابد هم
    یادت از دلم نمـی‌ره
    تو عقاب پـر غروری
    دل پرنده ای اسیره
    اگه زندونـــــم نبـــاشه
    من توی دنیا اسیــــرم
    تو تونستی پر کشیـدی
    من می‌پوسم و می‌میرم
    شعر از هما میر‌افشار

Комментарии •