کتاب خاطرات یک گیشا

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 5 фев 2024
  • کتاب صوتی خاطرات یک گیشا به داستان دلهره‌آور و صریح یک گیشای ژاپنی گوش کنید. آرتور گلدن در اثر پرفروش خود روایتگر زندگی دختربچه‌ای 9 ساله است که به عنوان برده وارد خانه‌ی صاحبش می‌شود و ماجراهای بسیاری را پشت سر می‌گذارد.
    درباره‌ی کتاب صوتی خاطرات یک گیشا:
    داستان این رمان در یک روستای ماهیگیری کوچک در سال 1929 رخ می‌دهد. دختربچه‌ی 9 ساله‌ای به نام نینا سایوری با چشمان خاکستری غیرعادی‌اش، به همراه خواهرش ساتسو، دختران خانواده‌ی ماهیگیری روستایی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. مادرشان بیمار است و پدرشان توان کار کردن ندارد. از این رو پدر و مادر ناچار می‌شوند با هزینه‌ای بسیار کم دختران خود را بفروشند و آن‌ها به عنوان برده وارد پایتخت شوند.
    بعد از رفتن به پایتخت، مدیر خانه‌ی گیشا، نینا را می‌پذیرد اما ساتسا را قبول نمی‌کند و دخترک به یک خانه‌ی بدنام فرستاده می‌شود. نینا در این مکان حین یادگیری هنرهای بسیار سختگیرانه گیشا تغییر و تحولات زیادی را از سر می‌گذراند. او مهارت‌هایی را یاد می‌گیرد که پیش از این هرگز از آن‌ها چیزی نمی‌دانست: پوشیدن کیمونو، آراستن موی سر، آرایش دقیق، رقص و موسیقی.
    در رمان خاطرات یک گیشا (Memoirs of a geisha) شما به دنیایی وارد می‌شوید که ظواهر در آن از اهمیت بسیار بالایی برخوردارند. جایی که یک دختر در آن به کمترین رقم به بردگی گرفته می‌شود، نقطه‌ای که در آن زنان یاد می‌گیرند تا نیرومندترین مردان را فریب دهند و جایی که عشق و دوست داشتن تنها یک توهم است. داستانی بی‌نظیر، سرشار از تعلیق، اروتیک و به‌یادماندنی که شما را مجذوب خود می‌کند.
    کتاب خاطرات یک گیشا که نامزد محبوب‌ترین رمان آمریکایی از سوی PBS’s The Great American Read بوده است، شما را با فرهنگ و نحوه‌ی زندگی گیشاهای ژاپنی آشنا می‌کند و از زندگی دشوار و همراه با آداب و رسوم خشک و شبه نظامی حاکم بر زندگی شخصی آنان پرده برمی‌دارد. رمان حاضر روایتگر قصه‌ی یک زن از هزاران زنی است که در فرهنگ برده‌داری زندگی‌شان از بین می‌رود.
    بخشی از متن رمان خاطرات یک گیشا
    به من گفت: «شیو ــ شان، یک فنجان چای برای دکتر بیار.» آن زمان اسم من شیو بود. سال‌ها بعد بود که با نام گیشایی‌ام، سایوری، شناخته شدم. پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه می‌گویند، اما فقط صدای ناله‌ی مادرم را می‌شنیدم و متوجه حرف‌هایشان نمی‌شدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافه‌ای جدی و در حالی که دست به هم می‌مالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز 9 وسط اتاق نشستند.
    دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتو سان. باید با یکی از زن‌های ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.» پدرم گفت: «پول ندارم، دکتر.» «این روزها وضع همه خراب است. منظورت را می‌فهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.» «پس دارد می‌میرد؟» «احتمالاً تا چند هفته‌ی دیگر، خیلی درد می‌کشد. می‌میرد و راحت می‌شود.» دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم، صدای به هم خوردن بال پرنده‌ای هراسان در گوشم طنین انداخته بود. نمی‌دانم، شاید صدای قلبم بود.

Комментарии • 3