بابک دست هايش بسته بود از پشت اما مشت جامه اش از جنس خون و جام اش از خمخانه زرتشت خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش مهر را در سينه مى پرورد كينه را در خويشتن مى كشت *** ارغوان ديدگانش با شفق ها و شقايق هاى ميهن گفتگو مى كرد تيرباران نگاهش بارگاه معتصم را زير و رو مى كرد دل به فرمان دليرى داشت ترس را بى آبرو مى كرد *** اهرمن از خشم مى لرزيد دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ بانگ زد، با واژه هائى زشت و بى فرهنگ... اى سگ، اى زنديق كام ات چيست؟ اى موالى اى عجم سوداى خام ات چيست؟ پس چرا از ما نمى ترسى؟ پس چرا بر خود نمى لرزى؟ *** بابك اما رأى ديگر داشت كشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما زندگى در ذهن او معناى ديگر داشت زير لب نجواى ديگر داشت *** زنده بايد بود و شادى كرد مام بوم خويش را بايد نگهبان بود با پيام راستى با مردمان بايست رادى كرد اهرمن فرياد زد افشين چه مى گويد؟ و افشين- آه افشين- واى افشين آن گنهكار پريشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ آن همان آكنده از هر گند آن همان بى ريشه بى پيوند شرمسار از كرده خود- سر به زير افكند *** اهرمن با تيزخندى گفت البابک هراسانا؟ و بابک آن گو نستوه آن ستوه سبلانكوه آن اسطوره بيگانه با اندوه آن آينه دار مزدک و مانى آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى چشم در چشم ستم فرياد زد بسيار آسانا!! اهرمن فرياد زد جلاد... و آن دژخيم... همان آينه دار مكتب بيداد با يک ضربه از پهلو چنان زد تا كه خون فواره زد از مقطع بازو تهمدل درهم كشيد ابرو سهمدل خر خنده زد بر او *** آسمان كى مى برد از ياد آندمى كه شيون شمشيرها پيچيد در بغداد *** و بابک- آه بابک- باز هم بابک تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد تا نخواند از نگاهش درد تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد چهره را با خون ناب و تابناكش ارغوانى كرد *** و آنگاه... تا نيفتد پيش پاى اهرمن خود را به پشت انداخت چشم ها را بست شهپر انديشه را واكرد بال در بال هماى عشق گشت و گشت و گشت تا جان را بر فراز كشور جانانه پيدا كرد *** هر طرف هر سو نگه افكند يک طرف كورش- سياوش- كاوه چون خورشيد سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد و با نورافكن اميد پير توس و خيزش يعقوب را هم ديد و ديگر گاه... بر لبانش خنجر لبخند چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند، با آسودگى جان باخت «مسعود سپند»
افشین،😢😢😢 وای افشین ،اه افشین
هر بژی ئیران ❤️
یاشاسین آنایوردوم ایرانیمیز
پاینده ایران
بابک
دست هايش
بسته بود از پشت
اما مشت
جامه اش از جنس خون و
جام اش از خمخانه زرتشت
خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سينه مى پرورد
كينه را در خويشتن مى كشت
***
ارغوان ديدگانش
با شفق ها و شقايق هاى ميهن
گفتگو مى كرد
تيرباران نگاهش بارگاه معتصم را
زير و رو مى كرد
دل
به فرمان دليرى داشت
ترس را
بى آبرو مى كرد
***
اهرمن
از خشم مى لرزيد
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ
بانگ زد، با واژه هائى زشت و بى فرهنگ...
اى سگ، اى زنديق
كام ات چيست؟
اى موالى اى عجم
سوداى خام ات چيست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟
***
بابك اما
رأى ديگر داشت
كشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما
زندگى در ذهن او معناى ديگر داشت
زير لب
نجواى ديگر داشت
***
زنده بايد بود و شادى كرد
مام بوم خويش را بايد نگهبان بود
با پيام راستى
با مردمان بايست رادى كرد
اهرمن فرياد زد
افشين
چه مى گويد؟
و افشين- آه افشين- واى افشين
آن گنهكار پريشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ
آن همان آكنده از هر گند
آن همان بى ريشه بى پيوند
شرمسار از كرده خود-
سر به زير افكند
***
اهرمن با تيزخندى گفت
البابک هراسانا؟
و بابک آن گو نستوه
آن ستوه سبلانكوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آينه دار مزدک و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد
بسيار آسانا!!
اهرمن فرياد زد
جلاد...
و آن دژخيم...
همان آينه دار مكتب بيداد
با يک ضربه از پهلو
چنان زد تا كه خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم كشيد ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او
***
آسمان كى مى برد از ياد
آندمى كه شيون شمشيرها
پيچيد در بغداد
***
و بابک- آه بابک- باز هم بابک
تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد
چهره را
با خون ناب و تابناكش
ارغوانى كرد
***
و آنگاه...
تا نيفتد پيش پاى اهرمن
خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست
شهپر انديشه را واكرد
بال در بال هماى عشق
گشت و گشت و گشت تا جان را
بر فراز كشور جانانه پيدا كرد
***
هر طرف هر سو نگه افكند
يک طرف كورش- سياوش- كاوه چون خورشيد
سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد
و با نورافكن اميد
پير توس و خيزش يعقوب را هم ديد
و ديگر گاه...
بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند،
با آسودگى جان باخت
«مسعود سپند»
هر ایرانی باید این شعر را بشنود
و اشکی بریزد،شاید شرمنده شود و به خود اید
یاشاسین آذربایجانیم اولماسا ایران هیچدی
ساغولسون. بابک ریحانه ستار خان باقر خان فاسدارون کیمی وار بی شرف دیلیر دمسننر