حکایت بیدار کردن ابلیس معاویه را که خیز وقت نماز است (برگرفته از مثنوی معنوی مولانا)

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 13 сен 2024
  • بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست
    در خبر آمد که خال مؤمنان
    خفته بد در قصر بر بستر ستان
    قصر را از اندرون در بسته بود
    کز زیارتهای مردم خسته بود
    ناگهان مردی ورا بیدار کرد
    چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد
    گفت اندر قصر کس را ره نبود
    کیست کین گستاخی و جرات نمود
    گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
    تا بیاید زان نهان گشته نشان
    او پس در مدبری را دید کو
    در پس پرده نهان می‌کرد رو
    گفت هی تو کیستی نام تو چیست
    گفت نامم فاش ابلیس شقیست
    گفت بیدارم چرا کردی بجد
    راست گو با من مگو بر عکس و ضد
    گفت هنگام نماز آخر رسید
    سوی مسجد زود می‌باید دوید
    عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
    مصطفی چون در معنی می‌بسفت
    گفت نی نی این غرض نبود ترا
    که بخیری ره‌نما باشی مرا
    دزد آید از نهان در مسکنم
    گویدم که پاسبانی می‌کنم
    من کجا باور کنم آن دزد را
    دزد کی داند ثواب و مزد را
    گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
    راه طاعت را بجان پیموده‌ایم
    سالکان راه را محرم بدیم
    ساکنان عرش را همدم بدیم
    پیشهٔ اول کجا از دل رود
    مهر اول کی ز دل بیرون شود
    در سفر گر روم بینی یا ختن
    از دل تو کی رود حب الوطن
    ما هم از مستان این می بوده‌ایم
    عاشقان درگه وی بوده‌ایم
    ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
    عشق او در جان ما کاریده‌اند
    روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
    آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار
    نی که ما را دست فضلش کاشتست
    از عدم ما را نه او بر داشتست
    ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
    در گلستان رضا گردیده‌ایم
    بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
    چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد
    وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
    گاهوارم را کی جنبانید او
    از کی خوردم شیر غیر شیر او
    کی مرا پرورد جز تدبیر او
    خوی کان با شیر رفت اندر وجود
    کی توان آن را ز مردم واگشود
    گر عتابی کرد دریای کرم
    بسته کی گردند درهای کرم
    اصل نقدش داد و لطف و بخششست
    قهر بر وی چون غباری از غشست
    از برای لطف عالم را بساخت
    ذره‌ها را آفتاب او نواخت
    فرقت از قهرش اگر آبستنست
    بهر قدر وصل او دانستنست
    تا دهد جان را فراقش گوشمال
    جان بداند قدر ایام وصال
    گفت پیغامبر که حق فرموده است
    قصد من از خلق احسان بوده است
    آفریدم تا ز من سودی کنند
    تا ز شهدم دست‌آلودی کنند
    نه برای آنک تا سودی کنم
    وز برهنه من قبایی بر کنم
    چند روزی که ز پیشم رانده‌ست
    چشم من در روی خوبش مانده‌ست
    کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
    هر کسی مشغول گشته در سبب
    من سبب را ننگرم کان حادثست
    زانک حادث حادثی را باعثست
    لطف سابق را نظاره می‌کنم
    هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم
    ترک سجده از حسد گیرم که بود
    آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
    هر حسد از دوستی خیزد یقین
    که شود با دوست غیری همنشین
    هست شرط دوستی غیرت‌پزی
    همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
    چونک بر نطعش جز این بازی نبود
    گفت بازی کن چه دانم در فزود
    آن یکی بازی که بد من باختم
    خویشتن را در بلا انداختم
    در بلا هم می‌چشم لذات او
    مات اویم مات اویم مات او
    چون رهاند خویشتن را ای سره
    هیچ کس در شش جهت از ششدره
    جزو شش از کل شش چون وا رهد
    خاصه که بی چون مرورا کژ نهد
    هر که در شش او درون آتشست
    اوش برهاند که خلاق ششست
    خود اگر کفرست و گر ایمان او
    دست‌باف حضرتست و آن او
    گفت امیر او را که اینها راستست
    لیک بخش تو ازینها کاستست
    صد هزاران را چو من تو ره زدی
    حفره کردی در خزینه آمدی
    آتشی از تو نسوزم چاره نیست
    کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست
    طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
    تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست
    لعنت این باشد که سوزانت کند
    اوستاد جمله دزدانت کند
    با خدا گفتی شنیدی روبرو
    من چه باشم پیش مکرت ای عدو
    معرفتهای تو چون بانگ صفیر
    بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر
    صد هزاران مرغ را آن ره زدست
    مرغ غره کآشنایی آمدست
    در هوا چون بشنود بانگ صفیر
    از هوا آید شود اینجا اسیر
    قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند
    دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند
    عاد را تو باد دادی در جهان
    در فکندی در عذاب و اندهان
    از تو بود آن سنگسار قوم لوط
    در سیاهابه ز تو خوردند غوط
    مغز نمرود از تو آمد ریخته
    ای هزاران فتنه‌ها انگیخته
    عقل فرعون ذکی فیلسوف
    کور گشت از تو نیابید او وقوف
    بولهب هم از تو نااهلی شده
    بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
    ای برین شطرنج بهر یاد را
    مات کرده صد هزار استاد را
    ای ز فرزین‌بندهای مشکلت
    سوخته دلها سیه گشته دلت
    بحر مکری تو خلایق قطره‌ای
    تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای
    کی رهد از مکر تو ای مختصم
    غرق طوفانیم الا من عصم
    بس ستارهٔ سعد از تو محترق
    بس سپاه و جمع از تو مفترق
    گفت ابلیسش گشای این عقده‌ها
    من محکم قلب را و نقد را
    امتحان شیر و کلبم کرد حق
    امتحان نقد و قلبم کرد حق
    قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام
    صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام
    نیکوان را رهنمایی می‌کنم
    شاخه‌های خشک را بر می‌کنم
    این علفها می‌نهم از بهر چیست
    تا پدید آید که حیوان جنس کیست
    گرگ از آهو چو زاید کودکی
    هست در گرگیش و آهویی شکی
    تو گیاه و استخوان پیشش بریز
    تا کدامین سو کند او گام تیز
    گر به سوی استخوان آید سگست
    ور گیا خواهد یقین آهو رگست
    قهر و لطفی جفت شد با همدگر
    زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر
    تو گیاه و استخوان را عرضه کن
    قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
    گر غذای نفس جوید ابترست
    ور غذای روح خواهد سرورست
    گر کند او خدمت تن هست خر
    ور رود در بحر جان یابد گهر
    گرچه این دو مختلف خیر و شرند
    لیک این هر دو به یک کار اندرند
    انبیا طاعات عرضه می‌کنند
    دشمنان شهوات عرضه می‌کنند
    نیک را چون بد کنم یزدان نیم
    داعیم من خالق ایشان نیم
    خوب را من زشت سازم رب نه‌ام
    زشت را و خوب را آیینه‌ام
    سوخت هندو آینه از درد را
    کین سیه‌رو می‌نماید مرد را
    گفت آیینه گناه از من نبود
    جرم او را نه که روی من زدود
    .
    .
    .
    .
    #مولوی
    #مثنوی_معنوی_مولانا
    #کانال_پارسیان
    iranzadeh
    @az_hardari_sokhani
    #مثنوی_معنوی #مثنوی_مولانا #مثنوی_معنوی_مولانا #مثنوی_مولوی #مثنویـمعنوی
    #حکایت_آموزنده #حکایتهای_پند_آمیز #حکایت_ما #حکایت_زیبا
    #توبه #توبه_نصوحه #توبه_کنیم #توبه_صادقه

Комментарии •