شعری زیبا از هوشنگ ابتهاج (سایه)
HTML-код
- Опубликовано: 9 авг 2022
- هوشنگ ابتهاج
امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه، شاعر و پژوهشگر ایرانی بود. او نخستین اثرش به نام «نخستین نغمهها» را در سال ۱۳۲۵ شمسی منتشر کرد. از آثار دیگر او میتوان به تصنیف سپیده اشاره کرد. او همچنین در رادیو در برنامه گلها کار میکرد و پایهگذار برنامهٔ موسیقایی گلچین هفته بود.
_____________________________________________
متن شعر:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي كه پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است
دردا و ديغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ي ايام دل آدميان است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصله ي دست و زبان است
خون مي چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي كنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي ست كه اندر قدم راهروان است
من شعرهایش را با زبان و
لهجه خودش دوست داشتم بسیار ساده وبی ریا
روحش شاد و یادش گرامی
یادت همیشه با ماست
از اشتوتگارت آلمان قافلان خلیق
🕴🕺🕺🕺🕺💃💃💃
❤💚💜💛💚💜💛❤
Never forgotten ,our heritage 💔💔💔🖤🖤❤🌹🌹🌹🙏🙏🙏🙏 rest in peace
این صبر که من میکنم افشرده جان است
به به عالی واقعا زیبا بود روحشان شاد و یادشان گرامی❤️🌹🌹❤️❤️
درود به ساىه بزركترىن غزلسرا بعد از حافظ ىادش كرامى باد
🇦🇫🖤🇮🇷
روحش شاد
روحت شاد 😢
good luck sir..
Saye ❤ yadat peyvaste -yad ast.
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی.....
شصت ثانیه سکوت ...🖤
❤
🖤🌹
💔💔💔💔
🌧
بیداد بر زمانه که عشق تنها ماند شیطان در امانه این همان شکار عشق بود مرگ معرفت مرگی شبانه خدا خواب ماندی انگار یکی رفت خدا بود خدا بود در این زمانه(معراج) دلتنگی
Türkçe çevirir misiniz
ہوشنگ چہ معنی دارد؟
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زود است گالیا
نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من