Размер видео: 1280 X 720853 X 480640 X 360
Показать панель управления
Автовоспроизведение
Автоповтор
شاعر نازنین. شما روح انسانها را از عشق و مهربانی سیراب میکنید ادامه دادن این راه بهترین عبادت است
درود بر ساعر با احساس و توانمند احسان عزیز
😭👍
مهرداد ام نور چشمانم بسیار زیباست،گر هستی من ز هستی اوست،تا هستی وهست ام دارم ات ،دوست. هرگز پایان زندگی مشترکمان به این شکل به پایان نمیرسه ،وجودم.
با توأم، روحِ زمستان خوردهباغِ ممنوعهی بارانخورده ماهِ در برکه، شناور شدهامآخرین بوسهی لب پَر شدهام روح من، راهبهی هرجاییزنترین قسمتِ این تنهایی مَسخِ آوارهترین پاییزمقعر آیینه فرومیریزم خوبِ من، حالِ بدم را دیدی؟سالها جزر و مدم را دیدی .. چشمها را به تماشا نگذارتُنگ را بر لبِ دریا نگذار ساعتِ واهمه را کوک نکنخانه را اینهمه مشکوک نکن اینهمه سایه به دنبال نکِشقفس کوچکِ من، بال نکِش آخرین تجربهی آغوشمقدمی دور شوی خاموشم .. خالیام، دور و برم تنهایی استنیمهی بیشترم تنهایی است .. روحِ من، راهبهی سرگردانصورتِ آینه را برگردان .. به همان سمت که باران بودمپسرِ خوبِ دبستان بودم آسمانم ورقی کاهی بودمغزم انباشته از ماهی بود گیج میخوردم و زیبا بودماولین کاشفِ رؤیا بودم .. آسمان زیرِ سرم تا میشدشهر، در پیرهنم جا میشد فکرِ صبحانهی فردا بودمسارق تُنگِ مربّا بودم زندگی اینهمه بیرنگ نبودخوابِ گنجشک، پُر از سنگ نبود باد در پنجره عریان میشدبا دو خط برف، زمستان میشد چادرِ دخترکان دریا بوددانههای دلشان پیدا بود دختران سورهی مریم بودنددلبرانِ عوضی کم بودند !! دفترم خانهی موشکها بودخوابِ من، دزدِ عروسکها بود کودکیهای درونم مُردندگشنه بودند، عروسک خوردند گشنه بودم، وَلِـعَت حس میشدبودی اما خلاَت حس میشد آن زمان، فکرِ شکستم بودیبادِ شلاق به دستم بودی این زمان، بود و نبودم خطر استآفت از عافیتم بیشتر است رگِ خونمُردهی این کوچه منمسمتِ سَرخوردهی این کوچه، منم وسطِ کوچه به شب پیوستمبی تو از هر دو طرف، بنبستم در ببندم همهجا زندان استدر اگر بازکنم طوفان است تا مرا خانهی امنی دیدیمثل طوفان به خودت پیچیدی دردم از هیچکسی پنهان نیستحملِ این خاطرهها آسان نیست من، کتکخوردهی احساسِ خودمزخمیِ معدنِ الماسِ خودم اینهمه خانه گریزی کم نیستوزنِ این دردِ غریزی، کم نیست با توأم، منظرهی ناپیداخانهی گمشده در برمودا نیروانای منِ لامذهبپس کجایی تو در این ساعتِ شب؟ دیر کردی و به شب پیوستمبی تو از هر دو طرف، بنبستم نرسیدن به تو، آغازِ کُماستانقراضِ همهی رؤیاهاست .. تو سرابی و معما داریفقط از دور تماشا داری از نبودِ تو هوا پُر شده استشعرم از بادنَما پُر شده است شعرها واژه تکانی کردهاندبا نبودِ تو تبانی کردهاند این منم، رهگذری بیگانهمردِ شبهای مسافرخانه از ملاقاتِ خطر برگشتهسایهای از دَمِ در برگشته من به این حال بدی معتادمبه جنونی ابدی معتادم کارِ من زمزمه در بَلوا بودبستری کردنِ یک رؤیا بود کاش روزی که تو را میدیدمسر از آن معرکه میدزدیدم میله تا میله قفس دلتنگیسترفتوبرگشتِ نفَس، دلتنگیست پیش تو دردِ مجسم بودممن، برای قفست کم بودم نیستی راه نشانم بدهیوقتِ کابوس تکانم بدهی نیستی پنجرهها تَر شده استوزنِ باران دو برابر شده است پنجره بعدِ تو از هم پاشیدمستطیلی شد و من را بلعید بر سَرم طاقِ دو اَبرو کم شدرقصِ بینقصِ دو چاقو کم شد رقص کن، شعلهی دستآموزمبعدازاین، دلهرهتر میسوزم بعدازاین، تکیه به آوارِ همیمهر دو آینهی انکار همیم سالها وسوسه بود و تَنِ توبعدازاین، آهِ من و دامنِ تو آه در سینهی من، پا نگرفتشعلهای بود که بالا نگرفت کشتنِ خاطره تاوان داردکلماتم سرِ هَذیان دارد صبر کن، میوهی عشقم کال استتیلههایم وسطِ گودال است با توأم، خاطرهی رنگیِ منحسِ دورانِ کهن سنگیِ من جانِ این خانه به لب آوردمغار کو تا به خودم برگردم؟ چکمههای شبِ اسفندم کو؟طرحِ تهماندهی لبخندم کو؟ ترسِ گمراه شدن بر سرِ پیچعصرِ بیکارِ دویدن تا هیچ شام تا بام، پدر، پارو، برفدردِ دل کردنِ مادر با ظرف مادرم، بغضِ جهانم را خوردسایهای شد، تهِ پَستو پژمرد من ولی گرمِ تماشا بودمفکرِ صبحانهی فردا بودم آه آن منظرهی داغ چه شدسیب دزدیدنم از باغ چه شد خواستم پا به زمان بگذارمسیبِ دندانزده را بردارم دامنِ خاطرهها پاک نبودسیبِ دندانزده بر خاک نبود با توأم، خاطرهی تبعیدیتو هم از شکلِ جهان ترسیدی تو هم آوارهی این درد شدیمثل من از همه دلسرد شدی از دَم و بازدمِ خود سیریعمقِ مرداب نفَس میگیری تو هماندازهی من شب دیدیدرد دیدی و مرتب دیدی ساکنِ مزرعهای مسمومیمکه به قحطیِ بدی محکومیم دستِ این مزرعه گندم نرساندعشق، ما را به تفاهم نرساند خسته از عمقِ هزاران پاییبازمیگردم از این تنهایی بازمیگردم و سر میگیرمرو به آیینه سپر میگیرم حرف بسیار و زمان کوتاه استنیمهی گمشدهام گمراه است نه قراری، نه بهاری دارمبی تو با خویش چهکاری دارم؟ من به طغیانِ قلم نزدیکمبه نفسهای عدَم نزدیکم ما گذشتیم و زمان میگذردبود و نابودِ جهان میگذرد این زمین خانهی حیرانی نیستغیرِ یک شوخیِ کیهانی، نیست من و بیهودگیام یک چیزیمهر دو از بارِ جهان سرریزیم من و بیهودگیام همدستیمسایهای آنطرف بنبستیم " من همین جای زمان میمانمگفته بودی که بمان، میمانم " تو ولی در پیِ دنیایت باشفکرِ تنهاییِ فردایت باش من بریدم، سرِ پا باش خودتو نگهدارِ خدا باش، خودت ..
عالیه وبسیار زیبا درود برشما شعر شاعر ودکلمه وتصاویر عالی بودند بسیاردوست داشتنی وزیبا موفق باشید
شاعر نازنین. شما روح انسانها را از عشق و مهربانی سیراب میکنید ادامه دادن این راه بهترین عبادت است
درود بر ساعر با احساس و توانمند احسان عزیز
😭👍
مهرداد ام نور چشمانم بسیار زیباست،گر هستی من ز هستی اوست،تا هستی وهست ام دارم ات ،دوست. هرگز پایان زندگی مشترکمان به این شکل به پایان نمیرسه ،وجودم.
با توأم، روحِ زمستان خورده
باغِ ممنوعهی بارانخورده
ماهِ در برکه، شناور شدهام
آخرین بوسهی لب پَر شدهام
روح من، راهبهی هرجایی
زنترین قسمتِ این تنهایی
مَسخِ آوارهترین پاییزم
قعر آیینه فرومیریزم
خوبِ من، حالِ بدم را دیدی؟
سالها جزر و مدم را دیدی ..
چشمها را به تماشا نگذار
تُنگ را بر لبِ دریا نگذار
ساعتِ واهمه را کوک نکن
خانه را اینهمه مشکوک نکن
اینهمه سایه به دنبال نکِش
قفس کوچکِ من، بال نکِش
آخرین تجربهی آغوشم
قدمی دور شوی خاموشم ..
خالیام، دور و برم تنهایی است
نیمهی بیشترم تنهایی است ..
روحِ من، راهبهی سرگردان
صورتِ آینه را برگردان ..
به همان سمت که باران بودم
پسرِ خوبِ دبستان بودم
آسمانم ورقی کاهی بود
مغزم انباشته از ماهی بود
گیج میخوردم و زیبا بودم
اولین کاشفِ رؤیا بودم ..
آسمان زیرِ سرم تا میشد
شهر، در پیرهنم جا میشد
فکرِ صبحانهی فردا بودم
سارق تُنگِ مربّا بودم
زندگی اینهمه بیرنگ نبود
خوابِ گنجشک، پُر از سنگ نبود
باد در پنجره عریان میشد
با دو خط برف، زمستان میشد
چادرِ دخترکان دریا بود
دانههای دلشان پیدا بود
دختران سورهی مریم بودند
دلبرانِ عوضی کم بودند !!
دفترم خانهی موشکها بود
خوابِ من، دزدِ عروسکها بود
کودکیهای درونم مُردند
گشنه بودند، عروسک خوردند
گشنه بودم، وَلِـعَت حس میشد
بودی اما خلاَت حس میشد
آن زمان، فکرِ شکستم بودی
بادِ شلاق به دستم بودی
این زمان، بود و نبودم خطر است
آفت از عافیتم بیشتر است
رگِ خونمُردهی این کوچه منم
سمتِ سَرخوردهی این کوچه، منم
وسطِ کوچه به شب پیوستم
بی تو از هر دو طرف، بنبستم
در ببندم همهجا زندان است
در اگر بازکنم طوفان است
تا مرا خانهی امنی دیدی
مثل طوفان به خودت پیچیدی
دردم از هیچکسی پنهان نیست
حملِ این خاطرهها آسان نیست
من، کتکخوردهی احساسِ خودم
زخمیِ معدنِ الماسِ خودم
اینهمه خانه گریزی کم نیست
وزنِ این دردِ غریزی، کم نیست
با توأم، منظرهی ناپیدا
خانهی گمشده در برمودا
نیروانای منِ لامذهب
پس کجایی تو در این ساعتِ شب؟
دیر کردی و به شب پیوستم
بی تو از هر دو طرف، بنبستم
نرسیدن به تو، آغازِ کُماست
انقراضِ همهی رؤیاهاست ..
تو سرابی و معما داری
فقط از دور تماشا داری
از نبودِ تو هوا پُر شده است
شعرم از بادنَما پُر شده است
شعرها واژه تکانی کردهاند
با نبودِ تو تبانی کردهاند
این منم، رهگذری بیگانه
مردِ شبهای مسافرخانه
از ملاقاتِ خطر برگشته
سایهای از دَمِ در برگشته
من به این حال بدی معتادم
به جنونی ابدی معتادم
کارِ من زمزمه در بَلوا بود
بستری کردنِ یک رؤیا بود
کاش روزی که تو را میدیدم
سر از آن معرکه میدزدیدم
میله تا میله قفس دلتنگیست
رفتوبرگشتِ نفَس، دلتنگیست
پیش تو دردِ مجسم بودم
من، برای قفست کم بودم
نیستی راه نشانم بدهی
وقتِ کابوس تکانم بدهی
نیستی پنجرهها تَر شده است
وزنِ باران دو برابر شده است
پنجره بعدِ تو از هم پاشید
مستطیلی شد و من را بلعید
بر سَرم طاقِ دو اَبرو کم شد
رقصِ بینقصِ دو چاقو کم شد
رقص کن، شعلهی دستآموزم
بعدازاین، دلهرهتر میسوزم
بعدازاین، تکیه به آوارِ همیم
هر دو آینهی انکار همیم
سالها وسوسه بود و تَنِ تو
بعدازاین، آهِ من و دامنِ تو
آه در سینهی من، پا نگرفت
شعلهای بود که بالا نگرفت
کشتنِ خاطره تاوان دارد
کلماتم سرِ هَذیان دارد
صبر کن، میوهی عشقم کال است
تیلههایم وسطِ گودال است
با توأم، خاطرهی رنگیِ من
حسِ دورانِ کهن سنگیِ من
جانِ این خانه به لب آوردم
غار کو تا به خودم برگردم؟
چکمههای شبِ اسفندم کو؟
طرحِ تهماندهی لبخندم کو؟
ترسِ گمراه شدن بر سرِ پیچ
عصرِ بیکارِ دویدن تا هیچ
شام تا بام، پدر، پارو، برف
دردِ دل کردنِ مادر با ظرف
مادرم، بغضِ جهانم را خورد
سایهای شد، تهِ پَستو پژمرد
من ولی گرمِ تماشا بودم
فکرِ صبحانهی فردا بودم
آه آن منظرهی داغ چه شد
سیب دزدیدنم از باغ چه شد
خواستم پا به زمان بگذارم
سیبِ دندانزده را بردارم
دامنِ خاطرهها پاک نبود
سیبِ دندانزده بر خاک نبود
با توأم، خاطرهی تبعیدی
تو هم از شکلِ جهان ترسیدی
تو هم آوارهی این درد شدی
مثل من از همه دلسرد شدی
از دَم و بازدمِ خود سیری
عمقِ مرداب نفَس میگیری
تو هماندازهی من شب دیدی
درد دیدی و مرتب دیدی
ساکنِ مزرعهای مسمومیم
که به قحطیِ بدی محکومیم
دستِ این مزرعه گندم نرساند
عشق، ما را به تفاهم نرساند
خسته از عمقِ هزاران پایی
بازمیگردم از این تنهایی
بازمیگردم و سر میگیرم
رو به آیینه سپر میگیرم
حرف بسیار و زمان کوتاه است
نیمهی گمشدهام گمراه است
نه قراری، نه بهاری دارم
بی تو با خویش چهکاری دارم؟
من به طغیانِ قلم نزدیکم
به نفسهای عدَم نزدیکم
ما گذشتیم و زمان میگذرد
بود و نابودِ جهان میگذرد
این زمین خانهی حیرانی نیست
غیرِ یک شوخیِ کیهانی، نیست
من و بیهودگیام یک چیزیم
هر دو از بارِ جهان سرریزیم
من و بیهودگیام همدستیم
سایهای آنطرف بنبستیم
" من همین جای زمان میمانم
گفته بودی که بمان، میمانم "
تو ولی در پیِ دنیایت باش
فکرِ تنهاییِ فردایت باش
من بریدم، سرِ پا باش خودت
و نگهدارِ خدا باش، خودت ..
عالیه وبسیار زیبا درود برشما شعر شاعر ودکلمه وتصاویر عالی بودند بسیاردوست داشتنی وزیبا موفق باشید