#سعدی

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 13 сен 2024
  • بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.
    شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد.
    همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.
    گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است.
    باز گفتی: نه!
    که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.
    گفتم: آن کدام سفر است؟
    گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
    انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!
    گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده.
    گفتم:
    آن شنیدستی که در اقصای غور
    بارسالاری بیفتاد از ستور
    گفت چشم تنگ دنیادوست را
    یا قناعت پر کند یا خاک گور
    🌟
    سعدی » گلستان » باب سوم
    در فضیلت قناعت - حکایت شمارهٔ ۲۱
    سنتور: عابد آقا نژاد
    تنبک: مقداد شاه حسینی
    نگارگر چهره سعدی: نادر لنجانی
    خوانش: فرهاد ایرانزاده

Комментарии •