Gholam Reza Amouzadeh چهل سال است که رژیم جهل و خرافه اسلامی در ایران میتازد و شکنجه و جنایت و غارت میکند، ولی آیا چه نتیجه ای گرفته اند، غیر از اینکه منفورتر شده اند و ملت بیش از همیشه به ماهیت پلید اسلام پی برده اند! با هر جنایتی که علیه این مردم کرده اند جنبش روشنگری بیش از پیش پا گرفته است و دیگر راه برگشتی نیست و این افتخار نسیب ایرانیان خواهد شد تا دفتر اسلام را برای همیشه ببندیم و به زباله دانی تاریخ بیافکنیم! این ندای حافظ را در گوش داشته باشیم که گفت: شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار، مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟ گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند، کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد؟ یا آنجا که نهیب میزند: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم، اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم!
همیشه شاد باشید واقعا کی میشه همین برنامه ها تو ایران بود مگه اینا جز شاد بودن رقصیدن مگه چی کار میکردن امیدوارم هر چه زودتر از دست این اخوندها ملت ایران رها بشه و اسلام
به نام خداوند جان و خرد، کز این برتر اندیشه بر نگذرد. ای اهل دانش، همانا در رازهای هستی نظر کنید و دانش بیافرینید تا جهان برای شما سهل و آسان شود، و شهرها و آبادی های فراوان بسازید و در شادمانی و صلح با هم زندگی کنید و سرودهای فراوان بخوانید. آیا ندیدید مردمانی را در غرب که کوشیدند و دانش فراوان اندوختند، که چگونه زندگی به کامشان شیرین گشت و به شادمانی بر جهان حکمرانی میکنند. و اما شما را پند میدهیم به مردمانی گمراه که از تسلیم شدگان و زبونان هستند و هر روز به زبونی و انکار دانش، سر بر زمین میکوبند و با خفت و خواری در جهل و نادانی بسر میبرند. هرگاه دانشمندی به اینان ندا دهد که آگاه شوید و از دروغ و خرافه بپرهیزید، گویند که ما هزاران سال است که به روش بیابانگردان بدوی زندگی کرده ایم و بر همین راه خواهیم ماند. همانا این جماعت کوردلانی مسلمان هستند و در زندگی آنها برای اندیشمندان پندهای فراوانی است. پیروزی برای اهل دانش است، که دلها و اندیشه شان به نور دانش روشنی یافته است. به راستی که دانشمندان پاک و منزه هستند و از درستکارانند. راست گفت اندیشه پاک و دانشمند نیکو سرشت.
اخرين سيزده بدربهاران ازادي سيزده بدر سال 1357 فرصتي كاملا تصادفي و غير مترقبه پيش امده بود كه گذارم همراه با تني چند از دوستان همكلاسي در اصفهان بیافتد.قضييه از اينقرار بود كه از سفري در جنوب كشور و بندر عباس در حال بازگشت بوديم كه فرداي ان سر كلاسهايمان باشيم .اتوبوس حدود ساعت ده صبح از اصفهان عبور ميكرد, و خيلي في البداهه به دوستان پيشنهاد كردم , از ماشين پياده شويم , مراسم سيزده بدررا ساعاتي در اصفهان باشيم و در ساعات پاياني شب با سرويسي ديگر به تهران باز گرديم, پيشنهادي كه با خوشروئي و ابراز شادماني دوستان پذيرفته شدو ما همگي به راننده فرمان توقف داديم و او نيز با شوخي و بشكن پذيرفت و مدد كرد تا ساكهاي سبك سفريمان را ازصندوق اتوبوس بگيريم. لحظاتي بعد همه در نزديكيهاي پل خواجو بوديم و به سمت پاركهاي زاينده رود رهسپارشديم ودر محلي اطراق كرديم. حسي غريب من را از ان جمع صميمي و يك رنگ دوستانه جدا كرد و در امتداد زاينده رود حركت كردم.امتدادي كه پنداري تا بينهايتي در افق هاي دور دست ادامه يافت. كرانه ها و كنار ه هاي زاينده رود غرق گل و شكوفه و سبزه بود. حقيقتا بهاري بود نه گرم و نه سرد, هوا خوشگوار بود و زمين پر نگار. درون ادمي از اين همه اعتدال غرق شور عشق و مستي ميشد, و برون انسان نميتوانست از بروز ان جلو گيرد. در سايه اين عالم طربناك جمعيت هاي انساني در هر گوشه و كناري, انچنان موج ميزدند كه تو گوئي مادرشان طبيعت , با غرور و افتخار , انان را به گلها و گياهان و سبزه ها و زاينده رود و اسمان و خورشيد و افلاك و كائنات ,نشان ميدهد و ميبالد, كه بينيد گوهر يكدانه و در و دردانه ام را. همه شاد بودند, خوش لباس و خندان. كودكان ازاد, دختران و پسران عاشق, رها از قيودات, دست در دست هم, گاه نه چندان پنهان لب بر روي لب و فشار شيرين دستان. مردان و زنان سفره ميچيدند و نعمت قسمت ميكردند, تو گوئي همه كائنات امده بودند تا هنر زيبائي را شاهد باشند. صداي موسيقي شاد اصفهان بر همه جا طنين جادوئي افكنده بود و مردان و زنان را به رقص اورده بود. گروه هاي انساني از بافت فردي و خانوادگي برون امده بودند و خانواده بزرگ اصفهان را انچنان ساخته بودند كه تو گوئي واقعا نيمي از جهان است. كنار هر بساطي از رباب وكباب, مي ميخواران و باده باده نوشان, بر پا بود و بانگ نوشانوش , سمفوني اين كر زيبا ي رقصان را, همراهي دلنشيني ميكرد. بسان پروانه اي سبكبال , به هر جمعيتي شادان بودم و از بزمي به بزمي سر ميكشيدم , و انسان زيارت ميكردم. مشغول تماشاي رقص زيباي يك زوج مرد و زن بودم و از همراهي موزيكي كه توسط ويلون وتنبك وسنتور , نواخته ميشد مشعوف بودم , كه ناگهان صدائي مرا بخود اورد. مرد ميان سالي با لبخند و خوشروئي , در حاليكه در دستي سيخي پر كباب داشت و در دستي ديگر جامي پر از باده, با لحجه شيرين و غليظ اصفهاني ميگفت بفرما روحي تازه كن. انقدر صميمي و پر مهر سخن ميگفت كه ,فرصت شرم حضور را كه در اغلب ما ايرانيان هست , به من نداد و حس اعتماد و ارامش را در من به نهايت تقويت نمود. با خوشحالي جام مي را از او پذيرفتم, و هنگامي كه ان را بر زمين نهادم, او با رفتاري اشنا , برگي از ان كباب را با اواي نوش بر دهانم نهاد. دلپذيري اين حس وادارم كرد كه بگويم, راست گفتي , ادم روحش تازه ميشه.با شوخ طبعي ايهام گرايانه اصفهاني گفت, كجاي كاري, هنوز تازه تراش هم هست. به من گفت ازت خوشم امد , بگو چرا؟گفتم چرا. گفت اها ,, برا ايكه صبر كردي , بچه خوبي بودي , تا من از اون غوره ها , اين شرابو ساختم. به شوخي گفتم , ولي من صبر كرده بودم كه ازش حلوا درست كني. با طنازي گفت , مگه خواستي بياي سر قبر اقا, كه مي گي حلوا , حلوا.من بهت گفته بودم از حلوا بهتر ميسا زم كه همين است. گفتگوهاي ما ادامه يافت , پنداري سالها با هم رفيق گرمابه و گلستان بوديم, و من با ارامشي عميق , دو سه پيمانه ديگر از او ستاندم. پنداري ,اصفهاني شيرين سخن راست ميگفت , در هر جام نوئي , يك تازگي روح ديگري نهفته بود. سعي كردم حد تعادل را نگاه دارم, تا دچار مشكلات بعدي نباشم. در حاليكه او سخن ميگفت, چشمانم به افق هاي جنوبي زاينده رود خيره شده بود , در دور دستها ي اسمان , قوس و قز ح سحر انگيزي شكل گرفته بود , و من مبهوت ان بودم. مرد اصفهاني به شوخي گفت , حالا دست منو رد ميكني باشد, ولي من بنده ان دمم كه ساقي گويد , يك جام دگر بگير و من نتوانم. ساغري را بالاكشيد و گفت , باشد پس حالا مجبوري به شعر خوندن من گوش كني و شعر بلندي را خواند كه تصور كنم سروده خودش بود و من تنها تكه گوچكي از ان را توانستم به خاطر ان كه در چندين ترجيع بند تكرار شده بود به خاطر بسپارم , كه اينك بعد از سي سال , به يادم مانده است. عمر تنها فرصتي بود پيمانه اي كه پر ميشود سايه اي ميايدو گم ميشود. من چشمانم به افق زاينده رود ماسيده بود, قوس و قزح شمايل عجيبي پيدا كرده بود, مانند شمشير جلوه ميكرد. رويم را بر گرداندم كه به شاعر پارسي گوي اصفهاني بگويم , ببين اين شمشير داموكلس است بر سر اپيكوريان, اما انجا فقط پيمانه پر شده اي بر جاي بود و سايه رفته بود. دوازدهم فروردين 1387 تورونتو - كانادا
Gholam Reza Amouzadeh روز رستاخیز ملت ایران نزدیک است، هموطن وعده ما 26 اردیبهشت، سه روز قبل از انتخابات! به اینستاگرام جنبش فداییان ایران بپیوندید! تلگرام t.me/saiedshemirani تلفن تلگرام 001 949 357 4393 اینستاگرام اصلی Saied.shemirani
همیشه شاد باشید، چه زیبا و قشنگ در کنار هم
ای والا دمتون گرم ایشالا همیشه شاد باشین
DORUD BAR TAK TAKETAN .MOVAFAGH VA PIRUZ BASHID .
اختر قاسمی دستت درد نکنه...حظ کردم از این جشن و پایکوبی که تا ابد ایران و ایرانی چنین بادا
شکوه و زیبائی و تاثیرات این شادخواری و جشن در حافظه ملت ایران باقی خواهد ماند و این همان پاسارگاد برون مرزیست
Gholam Reza Amouzadeh
چهل سال است که رژیم جهل و خرافه اسلامی در ایران میتازد و شکنجه و جنایت و غارت میکند، ولی آیا چه نتیجه ای گرفته اند، غیر از اینکه منفورتر شده اند و ملت بیش از همیشه به ماهیت پلید اسلام پی برده اند!
با هر جنایتی که علیه این مردم کرده اند جنبش روشنگری بیش از پیش پا گرفته است و دیگر راه برگشتی نیست و این افتخار نسیب ایرانیان خواهد شد تا دفتر اسلام را برای همیشه ببندیم و به زباله دانی تاریخ بیافکنیم!
این ندای حافظ را در گوش داشته باشیم که گفت:
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار،
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند،
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد؟
یا آنجا که نهیب میزند:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم،
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم!
دمتونگرم عالیه درغربت جشن باستانی رومیگیریدممنون ازشما
همیشه شاد باشید واقعا کی میشه همین برنامه ها تو ایران بود مگه اینا جز شاد بودن رقصیدن مگه چی کار میکردن امیدوارم هر چه زودتر از دست این اخوندها ملت ایران رها بشه و اسلام
به نام خداوند جان و خرد، کز این برتر اندیشه بر نگذرد.
ای اهل دانش، همانا در رازهای هستی نظر کنید و دانش بیافرینید تا جهان برای شما سهل و آسان شود، و شهرها و آبادی های فراوان بسازید و در شادمانی و صلح با هم زندگی کنید و سرودهای فراوان بخوانید. آیا ندیدید مردمانی را در غرب که کوشیدند و دانش فراوان اندوختند، که چگونه زندگی به کامشان شیرین گشت و به شادمانی بر جهان حکمرانی میکنند. و اما شما را پند میدهیم به مردمانی گمراه که از تسلیم شدگان و زبونان هستند و هر روز به زبونی و انکار دانش، سر بر زمین میکوبند و با خفت و خواری در جهل و نادانی بسر میبرند. هرگاه دانشمندی به اینان ندا دهد که آگاه شوید و از دروغ و خرافه بپرهیزید، گویند که ما هزاران سال است که به روش بیابانگردان بدوی زندگی کرده ایم و بر همین راه خواهیم ماند. همانا این جماعت کوردلانی مسلمان هستند و در زندگی آنها برای اندیشمندان پندهای فراوانی است. پیروزی برای اهل دانش است، که دلها و اندیشه شان به نور دانش روشنی یافته است. به راستی که دانشمندان پاک و منزه هستند و از درستکارانند.
راست گفت اندیشه پاک و دانشمند نیکو سرشت.
wow w.jae man khali
💙🌹🍷dameton garm sale khobi dashte bashid
شادباشید
ایرانی هر جای دنیا که میره همینه
Rahimi Mirvais ولا اقدیین
لطفا بگید کجا هست دقیقا و آیا هر سال در این مکان بر گذار میشه? مام دوست داریم بیام اونجا
شما در این جشن نه عقده حقارت میبینید و نه تفرعن و خود برتر بینی.صحنه یکرنگی انسان هاست
همشون هم سیاسی ماشاله مغزها پر مخصوصن اینهای که این اواخر آمدن بیشترم شیرازین.
اخرين سيزده بدربهاران ازادي
سيزده بدر سال 1357 فرصتي كاملا تصادفي و غير مترقبه پيش امده بود كه گذارم همراه با تني چند از دوستان همكلاسي در اصفهان بیافتد.قضييه از اينقرار بود كه از سفري در جنوب كشور و بندر عباس در حال بازگشت بوديم كه فرداي ان سر كلاسهايمان باشيم .اتوبوس حدود ساعت ده صبح از اصفهان عبور ميكرد, و خيلي في البداهه به دوستان پيشنهاد كردم , از ماشين پياده شويم , مراسم سيزده بدررا ساعاتي در اصفهان باشيم و در ساعات پاياني شب با سرويسي ديگر به تهران باز گرديم, پيشنهادي كه با خوشروئي و ابراز شادماني دوستان پذيرفته شدو ما همگي به راننده فرمان توقف داديم و او نيز با شوخي و بشكن پذيرفت و مدد كرد تا ساكهاي سبك سفريمان را ازصندوق اتوبوس بگيريم.
لحظاتي بعد همه در نزديكيهاي پل خواجو بوديم و به سمت پاركهاي زاينده رود رهسپارشديم ودر محلي اطراق كرديم.
حسي غريب من را از ان جمع صميمي و يك رنگ دوستانه جدا كرد و در امتداد زاينده رود حركت كردم.امتدادي كه پنداري تا بينهايتي در افق هاي دور دست ادامه يافت.
كرانه ها و كنار ه هاي زاينده رود غرق گل و شكوفه و سبزه بود.
حقيقتا بهاري بود نه گرم و نه سرد,
هوا خوشگوار بود و زمين پر نگار.
درون ادمي از اين همه اعتدال غرق شور عشق و مستي ميشد, و برون انسان نميتوانست از بروز ان جلو گيرد.
در سايه اين عالم طربناك جمعيت هاي انساني در هر گوشه و كناري, انچنان موج ميزدند كه تو گوئي مادرشان طبيعت , با غرور و افتخار , انان را به گلها و گياهان و سبزه ها و زاينده رود و اسمان و خورشيد و افلاك و كائنات ,نشان ميدهد و ميبالد, كه بينيد گوهر يكدانه و در و دردانه ام را.
همه شاد بودند, خوش لباس و خندان.
كودكان ازاد, دختران و پسران عاشق, رها از قيودات, دست در دست هم, گاه نه چندان پنهان لب بر روي لب و فشار شيرين دستان.
مردان و زنان سفره ميچيدند و نعمت قسمت ميكردند, تو گوئي همه كائنات امده بودند تا هنر زيبائي را شاهد باشند.
صداي موسيقي شاد اصفهان بر همه جا طنين جادوئي افكنده بود و مردان و زنان را به رقص اورده بود.
گروه هاي انساني از بافت فردي و خانوادگي برون امده بودند و خانواده بزرگ اصفهان را انچنان ساخته بودند كه تو گوئي واقعا نيمي از جهان است.
كنار هر بساطي از رباب وكباب, مي ميخواران و باده باده نوشان, بر پا بود و بانگ نوشانوش , سمفوني اين كر زيبا ي رقصان را, همراهي دلنشيني ميكرد.
بسان پروانه اي سبكبال , به هر جمعيتي شادان بودم و از بزمي به بزمي سر ميكشيدم , و انسان زيارت ميكردم.
مشغول تماشاي رقص زيباي يك زوج مرد و زن بودم و از همراهي موزيكي كه توسط ويلون وتنبك وسنتور , نواخته ميشد مشعوف بودم , كه ناگهان صدائي مرا بخود اورد.
مرد ميان سالي با لبخند و خوشروئي , در حاليكه در دستي سيخي پر كباب داشت و در دستي ديگر جامي پر از باده, با لحجه شيرين و غليظ اصفهاني ميگفت بفرما روحي تازه كن.
انقدر صميمي و پر مهر سخن ميگفت كه ,فرصت شرم حضور را كه در اغلب ما ايرانيان هست ,
به من نداد و حس اعتماد و ارامش را در من به نهايت تقويت نمود.
با خوشحالي جام مي را از او پذيرفتم, و هنگامي كه ان را بر زمين نهادم, او با رفتاري اشنا , برگي از ان كباب را با اواي نوش بر دهانم نهاد.
دلپذيري اين حس وادارم كرد كه بگويم, راست گفتي , ادم روحش تازه ميشه.با شوخ طبعي ايهام گرايانه اصفهاني گفت, كجاي كاري, هنوز تازه تراش هم هست.
به من گفت ازت خوشم امد , بگو چرا؟گفتم چرا. گفت اها ,, برا ايكه صبر كردي , بچه خوبي بودي , تا من از اون غوره ها , اين شرابو ساختم.
به شوخي گفتم , ولي من صبر كرده بودم كه ازش حلوا درست كني.
با طنازي گفت , مگه خواستي بياي سر قبر اقا, كه مي گي حلوا , حلوا.من بهت گفته بودم از حلوا بهتر ميسا زم كه همين است.
گفتگوهاي ما ادامه يافت , پنداري سالها با هم رفيق گرمابه و گلستان بوديم, و من با ارامشي عميق , دو سه پيمانه ديگر از او ستاندم.
پنداري ,اصفهاني شيرين سخن راست ميگفت , در هر جام نوئي , يك تازگي روح ديگري نهفته بود.
سعي كردم حد تعادل را نگاه دارم, تا دچار مشكلات بعدي نباشم.
در حاليكه او سخن ميگفت, چشمانم به افق هاي جنوبي زاينده رود خيره شده بود , در دور دستها ي اسمان , قوس و قز ح سحر انگيزي شكل گرفته بود , و من مبهوت ان بودم.
مرد اصفهاني به شوخي گفت , حالا دست منو رد ميكني باشد, ولي من بنده ان دمم كه ساقي گويد , يك جام دگر بگير و من نتوانم.
ساغري را بالاكشيد و گفت , باشد پس حالا مجبوري به شعر خوندن من گوش كني و شعر بلندي را خواند كه تصور كنم سروده خودش بود و من تنها تكه گوچكي از ان را توانستم به خاطر ان كه در چندين ترجيع بند تكرار شده بود به خاطر بسپارم , كه اينك بعد از سي سال , به يادم مانده است.
عمر تنها فرصتي بود
پيمانه اي كه پر ميشود
سايه اي ميايدو گم ميشود.
من چشمانم به افق زاينده رود ماسيده بود, قوس و قزح شمايل عجيبي پيدا كرده بود, مانند شمشير جلوه ميكرد.
رويم را بر گرداندم كه به شاعر پارسي گوي اصفهاني بگويم , ببين اين شمشير داموكلس است بر سر اپيكوريان,
اما انجا فقط پيمانه پر شده اي بر جاي بود و سايه رفته بود.
دوازدهم فروردين 1387
تورونتو - كانادا
Gholam Reza Amouzadeh
بالاخره یکی مثل خودم پیدا کردم، ایول خیلی قشنگ بود و زنده شدم. بازم از این نوشته ها برامون بزار. 😍👍👍👍
Rivas
تو بزن تا من برقصم
Gholam Reza Amouzadeh
دلت همیشه شاد و خرم باشد، همه در آزادی ایران از نکبت اسلام، باهم میزنیم و میرقصیم!
Rivas
الیته در سراسر ایران...مقدماتش هم در حال تدارکه
Gholam Reza Amouzadeh
روز رستاخیز ملت ایران نزدیک است، هموطن وعده ما 26 اردیبهشت، سه روز قبل از انتخابات!
به اینستاگرام جنبش فداییان ایران بپیوندید!
تلگرام t.me/saiedshemirani
تلفن تلگرام 001 949 357 4393
اینستاگرام اصلی Saied.shemirani
نوچ نوچ😐😐😣