به نظر من ترسناک ترین اتفاقات و خاطرات اونایی ان ک آدما توش دخیلن مث اون خاطره ای ک خودت گذاشتی تو سیزده به در ی آدمی میاد تو جمعشون و کمک میخواد میره بعدا میفهمن قبل اینک بیاد پیش اینا آدم کشته بوده ترسناک ترین بود ب نظرم😑
سلام مایا اسم من نورجس است و احل افغانستان استم. این خاطرهای که میخواهم بگم مال خودم نیست مال خواهر بزرگترمه و مال وقتی که ما تو پاکستان زندگی میکردیم یعنی مال دو سال پیش. ما اون وقتا همیشه دیر میخوابیدم و دیر بیدار می شدیم.یک روز که مامانم زود از خواب بیدار شد بود رفته بود و ما هم نمی دونستیم که کجا رفته. و وقتی خواهر بزرگترم میخواست بلند بشه همون موقع یحو خشکش زد و نمی تونست تکون بخوره، نمی تونست هیچ کاری کنه فقط میتونیست چشماشو تکون بده و نفس بکشه دیگه هیچ کاری نمی تونست انجام بده، و همون موقع که برادر کوچیکم از خواب بلند شد گفت خواهر اون سایه سیاه کیه که بالای تو نشسته، یعنی اون سایه سیاه هر کی که بوده داشته خواهر مو خفک میکرده. این اتفاق قبلاً واسه مامانم هم افتاده، نه تنها مامانم بلکه واسه هر مهمونی که خانه ما می اومد و شب میموند فرداش همون داستانو تعریف می کرد. که ما بهش میگیم جن گرفتگی. ❤
سلام مایا این خاطره که میگم بر میگرده به قبل کرونا یعنی وقتی که من بچه بودم اون موقعه یه همسایه داشتیم که من با بچه هاش که یکیش از من یه سال بزرگتر بود دوست بودم مامانمون با هم دوست همسایمون خیلی اهل دعا نویس رفتن و اینا بود و البته بگم الانم بعد ۶ سال اصلا امنیت و خوشحال یهو زندگیشون ندارن یه روز به مامانم گفت باهم بریم و ما بچه ها رو هم بردن وارد که شدیم زنی که فال نگاه میکرد و دعا مینوشت رو اصلا نمیتونستم ببینم انگار از چهرش چند تا صورت دیگه در اومده و همش دارن حرکت میکنن اصلا ثابت دیده نمیشد این رو به دوستم گفتم اونم خندید و گفت خیالاتی شدی گذشت و تقریبا بعد چند ماه قرار شد بریم خونشون مهمون اما مامانمون رفتن خرید تو خونه نشسته بودیم که یهو لگن توی حموم افتاد ما هم بچه بودیم و به روی خودمون نیاوردیم که ترسیدیم تا اینکه بالای کابینتشون کلی ظرف مسی بودن که جاشون کاملا اوکی بود و اصلا امکان نداشت بیوفته دو تا از ظرفا افتادن ما هم برای اینکه حواسمون پرت شه رفتیم اتاق مامانش که یکم با وسایل ها ور بریم که یه جعبه پیدا کردم توش پر بود از کارت فال گیری و یه سری وسایل عجیب غریب ما هم برداشتیم و باهاشون بازی کردیم شب که رفتیم خونه همه جی رو به مامانم گقتم مامانم یه دعا خوند برام و خوابیدم تو خواب یادمه اینقدر ترسیده بودم که با اون سنم خودمو خیس کرده بودم اما اصلا اون خوابم از ذهنم نمیره دیدم که دوستم اومدن خونه ما و داریم بازی میکنیم ولی پشت ما پر از سایه های سیاهه که حرف میزدن من میدیمشون ولی نمیتونستم چیزی بگم
سلام مایا جان❤ اول از همه این رو بگم که من ۱۱ سالمه و یادمه که ۵ سال پیش با دختر داییم که ۱ سال از من کوچک تر بود رفتیم شهرستان.وقتی رسیدیم ساعت۱۲ شب بود.مامان من و دختر داییم رخت خواب هارو انداختند.من رفتم کنار پنجره البته اینو بگم که اون پنجره رو به روی یه باغ بزرگ بود.بعد وقتی پنجره رو باز کردم صدای گریه کردن شنیدم که شبیه به صدای زن بود.پایین رو نگاه کردم و سر جام خشکم زد چون اون صدای یه گربه سیاه بود و انگار داشت تقلید صدا میکرد.
چه عجیب و جالب یه گربه سیاه صدای زن در میاورده شاید جن بوده چون من شنیدم یه قبیله از جن ها هستن که شبیه هر نوع موجودی میشن حتی انسان خوشحالم که برات اتفاق بدی نیفتاده من همیشه از گربه سیاه میترسم نمیدونم چرا ولی حس بد و ترس و استرس بهم میده
سلام مایاجان خسته نباشی واقعا عاشق این سبک ویدئو هستم به عشق ویدئوهات فقط وفقط میام یوتیوب کل کارامو میکنم چاییمو درست میکنم ومیشینم پای ویدئوهات کلا عالی وبی نقصی هم فن بیانت هم بک گراندصحنه خلاصه همه چی تمومی پرفکت👍👏🌹🌹🌹
درووود، عالی بود، مرسی راجب به صداهای داخل انباری که درش قفل بود ولی از داخلش صدا میومد، میتونه بخاطر موش یا گربه باشه فقط،حتما نباید داخلش موجود ماورایی باشه ک از داخلش صدا میومده
سلام مایا زیبا امیدوارم حالت خوب باشه اسم این داستان من سفر شوم هست ❤❤❤ ما تو شمال زندگی میکنیم و تصمیم گرفتیم بریم کلبمون و هم برف بازی کنیم هم مسافرت کنیم وقتی که رسیدیم احساس سنگینی کردم و فضاش سنگین بود اما اهمیت ندادیم بعدش گفتیم بریم برف بازی وقتی که رفتیم برف بازی من گوشیم در اوردم که با برفا عکس بگیرم ولی از زیر برفا خون اومد بیرون و اون منطقه اصلا جایی نبود که بخواد حیوونی باشه ولی باز هم توجه نکریدم تا اینکه وقتی رفتیم خونه چهره چند زن تو آشپزخونه دیدم یعنی رو سرامیک خیلی ترسیدیم رفتیم ناهار خوردیم و خواستیم بریم و دم در زیر پام احساس لرزش کردم و زیر پام یه صورت دیدیم از اونجا سریع فرار کردیم و از اون اتفاق به بعد دیگه با دوستام اون کلبه نرفتیم
سلام مایا من می خوام خاطره ترسناک پدرم و به زبان خودش برات بگم و این داستان کاملا واقعیه یک شب که رفته بودم خونه پدربزرگم که در روستا بود به بالای پشت بام رفتم و روی پشت بام چند تا آلونک بود یکیش مادرم و عمه هام نشسته بودن و اون یکی خالی بود رفتم و اونجا سعی کردم که به خوابم زمانی که هنوز از خوابم نگذشته بود صدا خورد سنک به پنجره آلونک و شنیدم بلند شدم و رفتم ببینم که کیه دیدم که اسماعیله. اسماعیل دوست من بود. رفتم دم پنجره و نگاهش کردم و گفتم چرا این وقت شب اینحا اومدی؟ بهم گفت که بیا بریم گندم چینی. اون موقع شب ها گندم می چیدند به دلیل اینکه روز ها هپا خیلی گرم بود.گفتم باشه و رفتم پایین و دیدم که اسماعیل نیست. به بابابزرگم نگاه کردم و گفتم بابا تو اسماعیل و ندیدی؟ بهم گفت که برو بخواب خواب دیدی. شونه هام و انداختم بالا رفتم که دوباره بخوابم بعد از چند دقیقه دوباره صدای خوردن ینگ له شیشه رو شنیدم بلند شدم و یمت پنجره رفتم دیدم ایماعیله اما این بار همراه یک خر بهش گفتم چرا اومدم نبودی؟ گفت بابام صدام کرد رفتم پیش بابام خر هم با خودم اوردم... حالا بیا پایبن زود تر بریم. دوباره رفتم پایین اما دوباره اسماعیل نبود اما خر اونجا بود من هم ترسیدم و افسار خر و گرفتم و رفتم به یمت خونه اسماعیل هوا تاریک بود و سرد. رسیدم به خونشون و در خونه رو زدم بابای اسماعیل در خونه رو باز کرد و من گفتم عمو اسماعیل اومده بود باهم بریم گندم چینی اما الان نیست. تعجب کردو گفت اسماعیل؟! اون تا الان هفتاد تا پادشاه خواب دیده. این رو که گفت مو به تنم سیخ شد و خشکم زد بعد با لحن لرزان گفتم چرا عمو اومده بود اونم خرش. با انگشت به خرش اشاره کردم اما وقتی که اونحا رو دیدم دیدم که خر نیست همون موقع انگار قلبم توی سینم ایستادبعد به بابای اسماعیل نگاه کردم و گفتم عمو من خیلی می ترسم بیا و من و ببر خونه اون هم دستم و گرفت و به خونه بود اون موقع آسمون شب برام از همیشه تیره تر بود به خونه رسیدیم و من با عمو خداحافظی کردم و به پیش عمه و مادرم و رفتم و تمام ماجرا را تعریف کردم عمه هام بهم گفتم که شانس اوردی اگه سوار خره می شدی جن ها می دزدیدنت چند با اینجا این اتفاق افتاده.)(باید بگم که پدرم توی اون زمان فقط ۱۲سال سن داشت)
جـــــــــاااااااااانــــــ خـــــــاطـــــرات تــــــرســـــنـــــااااک.. 🤩🤩 مایا جان خوااااهشا اگه راه داره پارت های بیشتر و زود به زود از خاطرات ترسناک بذار.. و خوب به گفته خودت ارسالی های خاطرات ترسناک خیلی خیلی زیاده و علاوه بر این اکثر بچه ها هم خواهان بیشتر شدن خاطرات ترسناک هستن و به همین خاطر یه پیشنهادی میکنم که اگه راه داشت مثلا هر یه هفته یه بار پارت جدید خاطرات ترسناک رو آپلود کنی.. البته ماهم میدونیم که برای تهیه و درست کردن هر ویدیو و محتوا و... زحمات زیادی میکشی، مرسی مرسی 💙🌺و یه دنیا ممنون 🙏
خیلی بهتر میشه اگه هنگام تعریف داستان تصاویر هم بزاری روی داستان مثل عکس مثل خنده دختر بچه مثل تعریف از آشپزخونه یا از خنده میگی از افکت های خنده دختر بچه استفاده کنی عالی میشه
سلام مایا پدر من وقتی در پادگان بود داخل یک اتاق بود که وی یک صندلی نشسته وقتی که کم کم خوابش برد انگار که یک چیز پشمالو خورد به پاس ولی توجوهی نکرد ولی این بار صداش زد پدرم از خواب پرید وپاش به ای چیزی خورد از گفتهای پدرم اون چیز خیلی بلند و پشمالو بود ویک جرقه ای خیلی خیلی بد بو و وقتی یک بار دیگه نگاه کرد اون آنجا نبود ولی از گفتهای پدرم اون چیز خیلی ترسناک و پشمالو بود کلی اتفاق های دیگری هم افتاده اگه دلت میخواد بگم ❤😊
سلام مایا اسم من هِسْتیا هس این خاطرهای که میخوام بگم یجورایی نسل اندر نسل مارو درگیر کرده بود خیلی وقت پیش ها پدر پدربزرگ مامانم و بابام باهم دوست بودن و اینها تو کار دعا نویسی و جن گیری و... بودن تا یه مدت همه چی خوب بود و این دوتا باهم خوب و صمیمی بودن تا اینکه یه روز یه خانم بارداری رو میارن پیششون و اینا به این نتیجه میرسن که بچه داخل شکم اون خانم تسخیر شده پدر پدربزرگ مامانم اصلا نمیخواسته کار این خانم رو گردن بگیره و به پدر پدربزرگ بابام میگفته که نباید این کارو کنه این واقعا خطر ناکه و ممکنه بچه یا مادره چیزیش بشه ولی پدر پدربزرگ بابام نمیتونه عذاب کشیدن اون مادره رو ببینه و به پدر پدربزرگ مامانم میگه که میای جن گیری رو انجام بدیم یا تنهایی انجام بدم سر این قضیه باهم دعواشون شد و آخر سر مجبور شد که قبول کنه ولی سر جن گیری بچهه دووم نمیاره و میمیره و به گفته خونوادم این دوتا از طرف همون مادره نفرین میشن که بچه هاشون نسل اندر نسل عذاب بکشن بخاطر این کار بعد این اتفاق پدر پدربزرگ مامانم از پیش خونواده و زن و بچش جمع میکنه میره و دیگه ازش خبری نمیشه حتی نمیدونیم کجا دفن شده ولی این کارش به صلاح خونوادش بود ولی پدر پدربزرگ بابام میمونه که همون سال اول زن اولش میمیره و به زور اطرافیان یه زن دیگه میگیره که اسمش مستی بود که یه سلیطه به تمام معنا بود در کل این پدر پدربزرگ سه تا پسر و دوتا دختر داشت که همه اونا آدمای خوب و به قول معروف نیکوکاری بودن ولی(اسم های دخترا و پسرا رو رمزی میگم مثلا پسر گ ) بعد از یه مدت کوچیک ترین پسر کلاه برداری رو شروع میکنه حتی حق پدربزرگ منم میخوره و به برادرش رحم نمیکنه بعدش بچه هاش هم معتاد میشن پسر وسطیه با یه خانم ازدواج میکنه و سر یه آتیش سوزی پسره هر دوتا چشمش رو از دست میده و زنه یه چشمش رو و اونا پچه دار نمیشن خواهرا یکیشون میمیره و یکیشون با دیابت داره زندگی میکنه و در آخر پسر بزرگه که میشه پدر پدربزرگ خود من به اجبار مستی با دختر خان ازدواج میکنه خود پدر بزرگ من عاشق یه دختر دیگه بود و بهش میگه که صبر کنه که از این دختره جدا شه و بره اونو بگیره و بعد از ازدواج پدربزرگم ودختر خان ، دختر خان بهش خیانت میکنه و از خیانتش دوتا دختر به دنیا میاره ولی پدر بزرگم برای حفظ آبروی خودش و دختر خان بچه ها رو برمیداره و میره با مادر بزرگم که عاشقش بود ازدواج میکنه و اینا بخاطر مستی خیلی عذیت میشن مادر بزرگم دوتا بچه توی شکمش میمیره و یه پسر وقتی چند روزش بود میمیره و یه پسرش غرق میشه و میمیره و یه دخترش که ۱۸ سالش بود هم همین جوری میمیره بعد یه مدت با دعا و نذر و.... مادر بزرگم یه دختر و یه پسر به دنیا میاره (اینایی که الان تعریف کردم از زندگی خونواده پدر پدربزرگ بابام بود ) حالا بریم سراغ پدر پدربزرگ مامانم که ناپدید شد اون یه پسر داشت به زور و زحمت مامانش که ماما بود بزرگ شد و ازدواج کرد و سه تا پسر به دنیا اومدن ولی زیاد طول نکشید که مادرشون مرد و این سه تا پسر به دست مادر بزرگشون که همون ماما بود بزرگ شدن و تو یه مغازه کار کردن پدرشون هم با یکی دیگه ازدواج کرد که از اون هم یه دختر و یه پسر به دنیا اومد از زندگی این خواهر برادر ها بگذریم پدربزرگ من که دومین پسر بود ازدواج میکنه و یه دختر و یه پسر به دنیا میاره از قبل هم پدر پدربزرگ مامان و بابام به خونوادشون گفته بودن که باید بین این دو خونواده یه وصلتی صورت بگیره تا این قضیه تموم شه برای همین مامان و بابام باهم ازدواج میکنن و من به دنیا میام و بعدش هم خواهرم از همون بچگیم از من خیلی مراقبت میکردن که یهو اتفاق بدی برام نیوفته که به مرگ ختم بشه و به هیچ عنوان نمیزاشتن و نمیزارن که ارتباطی با چیزای فراطبیعی داشته باشم ولی خب تا همین الانش هم با بلا های زیادی تو زندگیم مواجه شدم توی یه متریم ماشین ۱۸ چرخ چپ کرده تو دره افتادم و پام شکسته و... و همیشه هم کرم و علاقه عجیبی به چیزای ماوراء داشتم ولی خب هیچ وقت اجازه نزدیک شدن بهشون رو هم نداشتم و پدر بزرگم وقتی علاقه منو به این چیزا دید تموم کتاب های طلسم و... رو توی باغ انگور چندین هکتاری دفن کرد که پیداشون نکنم امیدوارم از این خاطره لذت برده باشین من تموم تلاشم رو کردم ساده و خلاصه توضیح بدم امیدوارم پیچیده نشده باشه
سلام مایا اسم من فاضله خاطره ترسناک من اینه : من الان ۱۴ سالمه این خاطره مال خیلی پیش است ما تازه اسباب کشی کردیم تو خونه قبلیم من و خواهرم چیز های ترسناکی احساس می کردیم یا می دیدیم من اول فکر می کردم اشتباه می کنم چون فیلم ترسناک زیاد می دیدم اما وقتی دیدم خواهرمم داره این اتفاقات ترسناک و احساس می کنه مطمئن شدم شب ها به زور می خوابیدم تا اینکه بالاخره از اونجا رفتیم شاید تا اینجا برات ترسناک نباشه ولی مطمئنم از آنجا به بعد می ترسی شبی که از اونجا رفتیم بابام یک چیز خیلی وحشت ناک گفت که بعد از شنیدن اون حالم خیلی خراب شد بابام گفت قبل از اینکه ما به اونجا بریم مرده شور خانه بوده
سلام مایا خشگلم این خاطره برای ۷ سال پیش هستش و میخوام واسم تعریف کنم رفته بودم خونه پدر بزرگم و من همیشه عاشق خاطره های ترسناک پدر بزرگم بودم ولی مامانم بهش میگفت واسش تعریف نکن خوابش نمیبره من از بچگی نترس بودم پدر بزرگم گفت ببینم اگر شجاعی برو تو انباری زیر زمین منم رفتم و توجهی نکردم ولی تا وارد انباری شدم صدا خیله وازه ظرف شکستن میآمد ولی تا چراغ رو روشن کردم دیدم نه دیگه صدا میاد و نه ظرفی اونجاست یک طوری ترسیده بودم که تا حالا زندگیم نترسیده بودم ولی خودم آروم کردم و توجهی نکردم و از زیر زمین خارج شدم و الان چند سالی میشه پدر بزرگم خونشو عوض کرده امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه و اگر میخای دوباره واست تعریف کنم
من تقریبا 16 سالم بود و همیشه ساعت 3 نصفه شب بیدار میشدم و بعد از یک هفته که هر بار بیدار میشدم این بار قضیه فرق میکرد وقتی بیدار شدم یک زن عجیب و قد بلند دیدم و واقعا خواب نبود اون موقع پدر و مادرمو بیدار کردم و هیچکس چیزی ندیده بود پدرم پاشد و رفت چراغ هارو باز کرد ولی وقتی چراغ هارو باز کرد پدرم اون از دیگه اون جا نبود و هروقت که ساعت سه نصوه شب بیدار میشدم همون موقع می خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم و وقتی یک جعبه رو دیدم که زیرش یک عکس در اوردم و اون روز دیگه اصلا مثل روز های دیگه نبود اون عکسی که دیدم دقیقا مثل کسی بود که همیشه ساعت سه نصوه شب میدم
سلام مایا زیبا و عزیز از وقتی که توی یوتیوب کانال شما رو پیدا کردم شروع کردم از برنامه های دوسال پیش شما رو دنبال کردم و یجوری فقط دارم با ویدیوهای شما زندگی میکنم و وقت میزارمممنونم که هستی 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
سلام مایا من14سالمه یک روز با داداشم ودوستاش رفتیم یک تنگ برای تفریح دوستان داداشم هم برادراشون رو اورده بودند اون ها هم دوستای من بودن دوستای داداشم با خودش11 تا بودن من هم با دوستام 7 نفر بودیم ما 6 تا ماشین برده بودیم وقتی رسیدیم به تنگ چون شب بود میخواستیم همون جا چادر بزنیم برای شب دادشم به ما بچه ها گفت برید چوب جمع کنید اون جا تاریک بود و بزرگ یکی از دوستای بردارم هم اومد همراه ما تا تنها نباشیم وقتی برگشتیم دوستای برادرم ماشین اونی که همراه مابچه ها اومده بود برد بودن قایم کرده بودن برای شوخی چون اونجا نمیشد ماشین ببری باید کمی را به اندازه 5 دقیقه پیاده بری اونا رفته بودن پشت یک درخت قایم کرده بودند بعداز چند دقیقه بهش گفتن که ما قایم کردیم من ویکی از دوستام واون رفتیم ماشین بیاریم وقتی رفتیم دیدیم ماشین تو خاک گیر کرده ما اومدیم هل دادیم نتونستیم رفتیم تو ماشین که زنگ دوستای برادرم بزنیم تابیان هنوز زنگ نزده یک صدا اومد گفت ما هل میدیم داداش اونجا ادمای دیگه هم بودن من ودوستم اومدیم بیرون دیدیم نزدیک سه تا چهار تا مرد قد بلند دارن هل میدن دوست داداشم هم داشت استارت میزد یک دفعه اون مرد ها بایک صدا گفتن ساکت ما ترسیدیم رفتیم تو ماشین ما چهره اونا رو ندیدیم چون تاریک بود دیدم اونا میخوان با زور وارد ماشین بشن دیدم در ماشین باز شد دیدم یک چهره سیا چشم سفید دستای بلند بیهوش شدم بعداز این دیدم دارن صدام میکنن دیدم داداشمه ودوستاش ثقتی قضیه رو براشون تعریف کردم باور نکردن گفتن توهم زدی ولی وقتی اون دونفر دیگه که همراهم بودن تایید کردن باورشون شد داشم گفت شما نزدیک یک ساعت بیهوش بودید میخواستن زنگ به آمبولانس بزنن که دیگه ما از بیهوشی بیرون اومدیم بعد که اومدیم محله خودمون فهمیدیم چند نفر دیگه هم همین اتفاق ولی متفاوت واسشون افتاده اسم اون تنگ لاور خشت هست
دقیقا منم حس خوبی نمیگیرم خودشو خیلی دوس دارم داستاناشم همینطور کلا بهترینه ازهمه نظر اما اینک سعی میکنه بعد هرداستانی دلیل منطقی بیاره ب ادم احساس دروغگو بودن دست میده باشه درسته اون قبول نداره و میگه این چیزا خرافاته ولی خرافات نیست جن واقعی روح واقعیه یه سریال هست ک یه کشیش با یه مهندس نابغه و یه روانشناس برای کلیسا کار میکنن پرونده هایی مثل جن زدگی اینجور چیزارو بهشون میدن اون روانشناس و اون مهندسو با خودش میبرد ک همچیو بررسی کنن ک بفهمن ایا اون طرف ک زنگ میزنه و ازشون کمک میخواد از نظر روانی مشکل نداره یا اون مهندس خونه رو بررسی میکرد ک ببینه دلیل منطقی و علمی نداشته خوب ک همچیو بررسی میکنن و میبینن هیچ دلیل منطقی و علمی نداره کشیش دست بکار میشد برای پاکسازی یا جن گیری خوب ک کارش تموم میشد بازم اون روانشناس اون مهندس میخواستن ب زورم ک شده براش دلیل علمی بیارن دقیقا مثل مایا
من یه خاطره دارم درواقع این خاطره درباره ای مادرم هس اون توی بچگیش وقتی مادر و پدرش به اصفهان میرفتن اون و خواهرش که دوقلوش بوده و یه برادر بزرگ و یه بردار کوچک که از خودش بزرگ تر بوده باهم تو خونه میموندن بردار کوچک که میرفته مدرسه برادر بزرگ مادرم و خالم رو تو اتاق میبرده و اذیتش میکرده و مادرم بعد از اون مسئله چیز های ترسناکی میبینه خوب این داستان برای 7 سالگیم بود من الان 12 سال دارم خوب من با مادرم و دایی کوچکم و خالم و مادربزرگم زندگی میکنم اون شب محمرم بود و فک کنم شب 7 یا 6 بودم من و خالم و مادربزرگم رفتیم و مادرم تو خونه موند خونه ما خیلی بزرگ بود و یه حیات خیلی بزرگ داشت و آشپز خونه هم بیرون بود داییم هم رفته بود هیت من از به بعد رو از زبون مادرم میگم. خانوادم رفتن و من نو خونه موندم برای خودم آهنگ گذاشتم و خیاطی کردم ولی بعد از چن دقیقه یه صدایی از تو دو تا اتاقمون که بهم چسبیده بودن اومد که انگار یه شخصی داره دستیگیره در رو تکون میده من رفتم بینم کیه که دیدم یه مرد خیلی دراز که دورش کفن بود اونجا بود داشت دستگیره رو تکون میداد جیغ کشیدم رفتم تو آشپز خانه همش زیر لب دعا میخوندم که بعد چن دقیقه صدای در اومد درو باز کروم دیدم برادرم هس اومد تو حیاط نشت ولی من بهش چیزی نگفتم تا اینکه دوستش بهش زنگ زد که بیا بریم بیرون من رفتم بهش گفتم که بیاد مانتو هارو دکمه بزنه و اون هم نرف و یک خاطره ترسناک دیگه من این بود که همین محرم پارسال شبی که شمع روشن میکردیم من نرفتم اون خونمون زیادی بزرگ نبود دخترم و خواهرم و مادرم رفتن ولی من نه برادرم هم نبود رفتم تو انباری نشستم آهنگ گوش دادم یا دفعه ی صدایی از حیاط اومد انگار یه عالمه نفر تو حیاط بودن صدای باز شدن در حیاط اومد من فک کردم خانوادم هستن رفتم تو حیاط تا ببینم چی میخوان رفتم تو حیاط دیدم چیزی نیس مطمئنم که اونا جن بودن.
سلام مایا خوبی❤ من یک خاطره ی ترسناک دارم😊 لطفا تو پارت بعدی بزار من معمولا تا چهار صبح بیدارم یک شب من خواستم برم اب بخورم که دیدم یه دست بزرگ با ناخن های خیلی خیلی بلند داره دست میزاره رو سرم سریع دویدم طرف تختم و یه زره که گوشی دیدم یادم رفت قضیه رو بعد رفتم دستشویی و اومدم دیدم یک دختر مو بلند که قیافه ی ترسناکی داشت. سریع رفت توی اتاقم با ترس رفتم توی اتاقم. بعد دیگه داشت خوابم میبرد که دیدم همون دختره بهم زل زده بود سریع مامانم رو از خواب بلند کردم چراغ رو روشن کردم ولی هیچکس نبود. مایا ترو خدا داستان من رو تو پارت بعدی خاطرات ترسناک بزار ممنون میشم❤🙏🏻🥺
خاطره ترسناک... سلام مایا من آوینا هستم من الان کلاس ششمم وقتی کلاس سوم بودم دو سال پیش بود من و پنج تا از دوستام می خواستیم روح دستشویی ورزشگاه رو بگیریم شنیده بودیم که جسد یکی از مربی ها اونجا پیدا شده ما بچه بودیم و هیچی عقل نداشتیم دوستام میترسیدن که بیان پایین من به حزف اونا گوش نکردم رفتم پایین تو دسشویی دسشویی تو زیر زمین بود رفتم پایین و چراغ ها یهو خاموش شد و روشن یهو یکی منو هل داد اون دوستم نبود یا مربی گفته باشم ما تو مدرسمون ورزشگاه نداریم با ماشین میریم من دوروغ نمیگم چون انقدری ناخن هاش را فرو داد تو گردنم حتی بعد سه سال جاش مونده امیدوارم هیچ کسی این اتفاق براش نیفته
سلام مایا جان امیدوارم حالت خوب باشه حدود ۳ سال پیش بود که من ۱۰ سالم بود شروع کردم به دیدن فیلم های ترسناک که یک شب تصمیم گرفتم برم و فیلم آنابل رو بیبنم بعد دیدن فیلم هر شب من کابوس میدیدم و از خواب می پریدم بالا و از اینکه بخوام بخوابم خیلی می ترسیدم گذشت و گذشت که خواب های ترسناک من بدتر و بدتر شد یه روز صبح زود که ساعت ۶ صبح بود گشنم شده بود می خواستم برم صبحانه بخورم که یهو چشمم افتاد به سره دیوار که دیدم یک موجود کاملا سیاه که حتی یه نقطه سفید رو بدنش نداشت داشت با دست هاش به من سلام می کرد اون موقع تنها کاری که به ذهنم می رسید این بود که پدر و مادرم رو صدا کنم و بهشون اون موجود رو نشون بدم اما هر چقدر که پدرم رو صدا کردم بیدار نشد مثل اینکه توسط اون موجود طلسم شده باشه تصمیم گرفتم که برم زیر پتو ولی وقتی پتو رو کنار زدم اون موجود باز هم اون جا بود و داشت به من سلام می کرد بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و دوباره رفتم زیر پتو و وقتی دوباره پتو رو کنار زدم اون موجود دیگه اونجا نبود که نبود بعد از اون اتفاق هر چقدر که برای پدر و مادرم تعریف کردم اونها گفتن که خیالاتی شدم و باور نکردن خدانگهدار دختر قشنگم😊❤
اونایی که میگن خاطرات ترسناک باید پارت بی نهایت داشته باشه لایک کنن❤️❤️❤️
اگه لایک نکنیم چی میشه بهمون فوش میدی
Like 90
گل دوخمر آبی
حق
Like 138@@1-3-6-6-
ژانر ترسناک دوست داری ؟!
چنل رادیوت رو سرچ کن و لذت ببر
@radio_t
الان یعنی خیلی خفن شدی ؟ @@1-3-6-6-
@@1-3-6-6-فعلن تو ریدی😂255لایک داره
به نظر من ترسناک ترین اتفاقات و خاطرات اونایی ان ک آدما توش دخیلن
مث اون خاطره ای ک خودت گذاشتی تو سیزده به در ی آدمی میاد تو جمعشون و کمک میخواد میره بعدا میفهمن قبل اینک بیاد پیش اینا آدم کشته بوده ترسناک ترین بود ب نظرم😑
تو اوج ویدئو که ادم غرق شده یهو مشمشوله یه تکون میخوره اون پشت روح از بدن ادم جدا میشه😂😂
عالی قشنگم من و دادشم خیلی فلیمات رو دوس داریم❤
من عاشق اسمشم 😅 مشمشوله
واییی دقیقن😂
😂😂
مشمشوله چیه؟ 😂ببخشید جدیدا با چنل مایا آشنا شدم نمیدونم جریانش چیه😂❤
سلام مایا اسم من نورجس است و احل افغانستان استم. این خاطرهای که میخواهم بگم مال خودم نیست مال خواهر بزرگترمه و مال وقتی که ما تو پاکستان زندگی میکردیم یعنی مال دو سال پیش. ما اون وقتا همیشه دیر میخوابیدم و دیر بیدار می شدیم.یک روز که مامانم زود از خواب بیدار شد بود رفته بود و ما هم نمی دونستیم که کجا رفته. و وقتی خواهر بزرگترم میخواست بلند بشه همون موقع یحو خشکش زد و نمی تونست تکون بخوره،
نمی تونست هیچ کاری کنه فقط میتونیست چشماشو تکون بده و نفس بکشه دیگه هیچ کاری نمی تونست انجام بده، و همون موقع که برادر کوچیکم از خواب بلند شد گفت خواهر اون سایه سیاه کیه که بالای تو نشسته، یعنی اون سایه سیاه هر کی که بوده داشته خواهر مو خفک میکرده. این اتفاق قبلاً واسه مامانم هم افتاده، نه تنها مامانم بلکه واسه هر مهمونی که خانه ما می اومد و شب میموند فرداش همون داستانو تعریف می کرد. که ما بهش میگیم جن گرفتگی. ❤
مایا لطفاً بیشتر خاطرات ترسناک بزار😅
👏👏ما برایمایا جون مهمنیستیم حرفمونو گوش نمیدع😂😂😢
همین 2
3
4
چرا دارین میشمارین😂😂🙌🏻
خيلى عجيب و ناراحت كننده ست براى من كه ميبينم توى اكثر خاطره ها خيلى راحت هر خانواده اى يك دعانويس ميشناسه…
جدی اینهمه دعا نویس کجا بوده😅😅
اوکی ولی ترکیب مایا+خاطرات ترسناک =یه ویدیو عالیی
(ولی تو همیشه عالی هستی)
سلام مایا
این خاطره که میگم بر میگرده به قبل کرونا یعنی وقتی که من بچه بودم اون موقعه یه همسایه داشتیم که من با بچه هاش که یکیش از من یه سال بزرگتر بود دوست بودم مامانمون با هم دوست همسایمون خیلی اهل دعا نویس رفتن و اینا بود و البته بگم الانم بعد ۶ سال اصلا امنیت و خوشحال یهو زندگیشون ندارن
یه روز به مامانم گفت باهم بریم و ما بچه ها رو هم بردن
وارد که شدیم زنی که فال نگاه میکرد و دعا مینوشت رو اصلا نمیتونستم ببینم انگار از چهرش چند تا صورت دیگه در اومده و همش دارن حرکت میکنن اصلا ثابت دیده نمیشد این رو به دوستم گفتم اونم خندید و گفت خیالاتی شدی گذشت و تقریبا بعد چند ماه قرار شد بریم خونشون مهمون اما مامانمون رفتن خرید تو خونه نشسته بودیم که یهو لگن توی حموم افتاد
ما هم بچه بودیم و به روی خودمون نیاوردیم که ترسیدیم
تا اینکه بالای کابینتشون کلی ظرف مسی بودن که جاشون کاملا اوکی بود و اصلا امکان نداشت بیوفته
دو تا از ظرفا افتادن ما هم برای اینکه حواسمون پرت شه رفتیم اتاق مامانش که یکم با وسایل ها ور بریم که یه جعبه پیدا کردم توش پر بود از کارت فال گیری و یه سری وسایل عجیب غریب
ما هم برداشتیم و باهاشون بازی کردیم
شب که رفتیم خونه همه جی رو به مامانم گقتم مامانم یه دعا خوند برام و خوابیدم تو خواب یادمه اینقدر ترسیده بودم که با اون سنم خودمو خیس کرده بودم
اما اصلا اون خوابم از ذهنم نمیره دیدم که دوستم اومدن خونه ما و داریم بازی میکنیم ولی پشت ما پر از سایه های سیاهه که حرف میزدن من میدیمشون ولی نمیتونستم چیزی بگم
جدی میفرمائید؟
امیدوارم خیلی زود 500K بشی دوست جونی ❤😘 هر چند لیاقتت میلیونی شدنه چون بهترین و پر تنوع ترین چنل ترسناک در حال حاضر تو یوتیوب واسه توئه💋
سلام مایا جان❤
اول از همه این رو بگم که من ۱۱ سالمه و یادمه که ۵ سال پیش با دختر داییم که ۱ سال از من کوچک تر بود رفتیم شهرستان.وقتی رسیدیم ساعت۱۲ شب بود.مامان من و دختر داییم رخت خواب هارو انداختند.من رفتم کنار پنجره البته اینو بگم که اون پنجره رو به روی یه باغ بزرگ بود.بعد وقتی پنجره رو باز کردم صدای گریه کردن شنیدم که شبیه به صدای زن بود.پایین رو نگاه کردم و سر جام خشکم زد چون اون صدای یه گربه سیاه بود و انگار داشت تقلید صدا میکرد.
گربه گریه نمیکرده داشته با یه گربه دیگه دعوا میکرده و برای اینکه بترسونتش این صدا رو در آورده
و آره این صدای گربه ها مثل صدای گریه بچه یا زن هست😐
چه عجیب و جالب یه گربه سیاه صدای زن در میاورده شاید جن بوده چون من شنیدم یه قبیله از جن ها هستن که شبیه هر نوع موجودی میشن حتی انسان
خوشحالم که برات اتفاق بدی نیفتاده
من همیشه از گربه سیاه میترسم نمیدونم چرا ولی حس بد و ترس و استرس بهم میده
😂😂
@Zahraبیچاره گربه های سیاه Afshar_25-r
شاید هم جن بوده و در پوست گربه بوده باشه چون اجنه از وسیله ها استفاده میکنن مثل عروسک و شاید حیوانات هم جزو اونا باشن
مایا لطفا بیشتر خاطرات ترسناک بزارررررر😭😭
باشه میزاره گریه نکن
باجه
ژانر ترسناک دوست داری ؟!
چنل رادیوت رو سرچ کن و لذت ببر
😂
Any comment you want to make, make it in English
سلام مایاجان خسته نباشی واقعا عاشق این سبک ویدئو هستم به عشق ویدئوهات فقط وفقط میام یوتیوب کل کارامو میکنم چاییمو درست میکنم ومیشینم پای ویدئوهات کلا عالی وبی نقصی هم فن بیانت هم بک گراندصحنه خلاصه همه چی تمومی پرفکت👍👏🌹🌹🌹
مایا زود زود خاطرات ترسناک بزاررررررر😢
بزار مایا یه نفس بکشه بعد 😂😔
@@SarinaMosavi-n1zشما صحبت نکن
مایای عزیزم یه پارت از خاطرات ترسناک خودت تعریف کن❤
Love you❤❤❤❤
مایا جون لطفا خاطرات ترسناک بيمارستان هارو برامون بزار خیلی وقته قولش دادی🥲😍
خیلی ویدیو هات خوبه مایا جونم🎉❤
بعد از يه روز خسته كننده فقط خاطرات ترساك مايا ميچسبه❤🎉
دقیقا
سلام مایا به نظر من یک پارت اختصاصی برای ((خاطرات ترسناک سربازی))بزار❤❤❤
Pov: وقتی دنبال ویدیویی که ببینی و اتاقت و تمیز کنی و یهو نوتیف مایا میاد😍🫶🏻
❤❤❤محشر بود
مثل همیشه ❤
افسانه ها میگن خاطرات ترسناک تا قیامت ادامه داره😂😂😂😂😂❤❤❤
مایا جون چطوری
من واقعا از موضوع سیزده بدر خوشم اومد جدی خیلی باحال بود😂
خاطراتی ک عکس و ویدیو دارن>>>>>
خاطراتی که میدونی فیک نیستن مث اولی>>>>>>>
درووود، عالی بود، مرسی
راجب به صداهای داخل انباری که درش قفل بود ولی از داخلش صدا میومد، میتونه بخاطر موش یا گربه باشه فقط،حتما نباید داخلش موجود ماورایی باشه ک از داخلش صدا میومده
سلام مایا زیبا امیدوارم حالت خوب باشه اسم این داستان من سفر شوم هست
❤❤❤
ما تو شمال زندگی میکنیم و تصمیم گرفتیم بریم کلبمون و هم برف بازی کنیم هم مسافرت کنیم وقتی که رسیدیم احساس سنگینی کردم و فضاش سنگین بود اما اهمیت ندادیم بعدش گفتیم بریم برف بازی وقتی که رفتیم برف بازی من گوشیم در اوردم که با برفا عکس بگیرم ولی از زیر برفا خون اومد بیرون و اون منطقه اصلا جایی نبود که بخواد حیوونی باشه
ولی باز هم توجه نکریدم تا اینکه وقتی رفتیم خونه چهره چند زن تو آشپزخونه دیدم یعنی رو سرامیک خیلی ترسیدیم رفتیم ناهار خوردیم و خواستیم بریم و دم در زیر پام احساس لرزش کردم و زیر پام یه صورت دیدیم از اونجا سریع فرار کردیم و از اون اتفاق به بعد دیگه با دوستام اون کلبه نرفتیم
بازم مثل همیشه مایا برنده میشه که مارو سکته بده و این عالیه❤❤❤❤😂عاشقتم
خیلی جالب بود منتظر پارت۱۶ هستیما
خاطرات ترسناک مایا+بی نهایت ب توان بی نهایت 😊😊
مایاا من ماه دیگه اعزامم خوفم گرفت با این خاطره سربازی که گفتی😂
فکنم دیگه الان رفتی😂
@@Mehrnoushhaghighi22 اره😂
به خوشی بگذرونی برادر 🤚🏻🌹
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😊😊عالی بود منتظر پارت بعدیش هستم
سپیدار چه اسم زیبایی داری ❤عزیزدلم این اسم واسه گل دختر یا گل پسر 🤔🤔
چقدر من خاطرات ترسناک رو دوست دارم مرسی برای پارت جدید مایا😍🔥
خوشم میاد با دلایل علمی هم خودتو هم مارو دلداری میدی 😂😂 ، دمت گرم عالی هستی ان شاءالله همیشه موفق باشی🫰✨
سلام مایا من می خوام خاطره ترسناک پدرم و به زبان خودش برات بگم و این داستان کاملا واقعیه
یک شب که رفته بودم خونه پدربزرگم که در روستا بود به بالای پشت بام رفتم و روی پشت بام چند تا آلونک بود یکیش مادرم و عمه هام نشسته بودن و اون یکی خالی بود رفتم و اونجا سعی کردم که به خوابم زمانی که هنوز از خوابم نگذشته بود صدا خورد سنک به پنجره آلونک و شنیدم بلند شدم و رفتم ببینم که کیه دیدم که اسماعیله. اسماعیل دوست من بود. رفتم دم پنجره و نگاهش کردم و گفتم چرا این وقت شب اینحا اومدی؟ بهم گفت که بیا بریم گندم چینی. اون موقع شب ها گندم می چیدند به دلیل اینکه روز ها هپا خیلی گرم بود.گفتم باشه و رفتم پایین و دیدم که اسماعیل نیست. به بابابزرگم نگاه کردم و گفتم بابا تو اسماعیل و ندیدی؟ بهم گفت که برو بخواب خواب دیدی. شونه هام و انداختم بالا رفتم که دوباره بخوابم بعد از چند دقیقه دوباره صدای خوردن ینگ له شیشه رو شنیدم بلند شدم و یمت پنجره رفتم دیدم ایماعیله اما این بار همراه یک خر بهش گفتم چرا اومدم نبودی؟ گفت بابام صدام کرد رفتم پیش بابام خر هم با خودم اوردم... حالا بیا پایبن زود تر بریم. دوباره رفتم پایین اما دوباره اسماعیل نبود اما خر اونجا بود من هم ترسیدم و افسار خر و گرفتم و رفتم به یمت خونه اسماعیل هوا تاریک بود و سرد. رسیدم به خونشون و در خونه رو زدم بابای اسماعیل در خونه رو باز کرد و من گفتم عمو اسماعیل اومده بود باهم بریم گندم چینی اما الان نیست. تعجب کردو گفت اسماعیل؟! اون تا الان هفتاد تا پادشاه خواب دیده. این رو که گفت مو به تنم سیخ شد و خشکم زد بعد با لحن لرزان گفتم چرا عمو اومده بود اونم خرش. با انگشت به خرش اشاره کردم اما وقتی که اونحا رو دیدم دیدم که خر نیست همون موقع انگار قلبم توی سینم ایستادبعد به بابای اسماعیل نگاه کردم و گفتم عمو من خیلی می ترسم بیا و من و ببر خونه اون هم دستم و گرفت و به خونه بود اون موقع آسمون شب برام از همیشه تیره تر بود به خونه رسیدیم و من با عمو خداحافظی کردم و به پیش عمه و مادرم و رفتم و تمام ماجرا را تعریف کردم عمه هام بهم گفتم که شانس اوردی اگه سوار خره می شدی جن ها می دزدیدنت چند با اینجا این اتفاق افتاده.)(باید بگم که پدرم توی اون زمان فقط ۱۲سال سن داشت)
مرسییی
چرا مایا چت ترسناک نمیزاری😞😞
عالی
جـــــــــاااااااااانــــــ خـــــــاطـــــرات تــــــرســـــنـــــااااک.. 🤩🤩
مایا جان خوااااهشا اگه راه داره پارت های بیشتر و زود به زود از خاطرات ترسناک بذار..
و خوب به گفته خودت ارسالی های خاطرات ترسناک خیلی خیلی زیاده و علاوه بر این اکثر بچه ها هم خواهان بیشتر شدن خاطرات ترسناک هستن و به همین خاطر یه پیشنهادی میکنم که اگه راه داشت مثلا هر یه هفته یه بار پارت جدید خاطرات ترسناک رو آپلود کنی..
البته ماهم میدونیم که برای تهیه و درست کردن هر ویدیو و محتوا و... زحمات زیادی میکشی، مرسی مرسی 💙🌺و یه دنیا ممنون 🙏
مایاااااااااا عاشقتمممممممم♥️♥️♥️♥️♥️لطفا خاطرات ترسناک بیشتررررر بزاارررر🌚🌚♥️✨️✨️
داستان سمیه وشاهرخ و تعریف میکنی 👍🤔
خاطرات ترسناک بهترینه خیلی دوس دارم همیشه هم میبینم پس بیشتر بذار خودمم چندوقته میخام داستانمو بفرستم ولی وقت نمیکنم🥲حتما واس پارت بعدی واست میفرستم
جوری که وقتی مایا خاطرات ترسناک گذاشت ذوق کردم(((..🤍
مرسی از ویدیو های جذابی که برامون میذاری خیلی زحمت میکشی❤💫
من همیشه با ویدیوهای خاطرات ترسناکت خوابم میگیره😂😅
انقد صدات خوبه...با اینکه موضوع ترسناکه ولی بازم خابم میبره
عالی بود مایا
فقط میشه پارت ۱۶ رو زود تر بزاریییی😂😅
عالی عالی عالی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مایا بازم خاطرات ترسناک بزار❤
مایا همش دنبال دلیل دیگه ایه که بگه جن نبود روح اینا نبوده عالی ای😂😂
نمیدونی چقد منتظرش بودم
هر روز لحظه شماری برای این ویدیو...😂
مرسی ک گذاشتی
واااای نمیدونی تا زنگوله صدا داد بااین تیتر که خاطرات ترسناک چه ذوووقی کردم😅😍😍😍😍😍🤗
عالییییییی❤❤
خیلی بهتر میشه اگه هنگام تعریف داستان تصاویر هم بزاری روی داستان مثل عکس مثل خنده دختر بچه مثل تعریف از آشپزخونه یا از خنده میگی از افکت های خنده دختر بچه استفاده کنی عالی میشه
مایا همیشه تایم خاطرات ترسناک رو همینقدر بزار
مایا خیلی دارک و عجیب بودن همه خاطره ها مرسی ازت❤
ولی برا خاطره آخری گفتی اون کسی ک خاطره رو نوشته عکس هم برات فرستاده ولی تو نشون ما ندادی
وقتی منتظر نوتیف بودم و اومد 🥲🥲🥲🥲
سلام مایا پدر من وقتی در پادگان بود داخل یک اتاق بود که وی یک صندلی نشسته وقتی که کم کم خوابش برد انگار که یک چیز پشمالو خورد به پاس ولی توجوهی نکرد ولی این بار صداش زد پدرم از خواب پرید وپاش به ای چیزی خورد از گفتهای پدرم اون چیز خیلی بلند و پشمالو بود ویک جرقه ای خیلی خیلی بد بو و وقتی یک بار دیگه نگاه کرد اون آنجا نبود ولی از گفتهای پدرم اون چیز خیلی ترسناک و پشمالو بود کلی اتفاق های دیگری هم افتاده اگه دلت میخواد بگم ❤😊
خیلی خوب بود مثل همیشه ❤
آخ جووووووووووون بهههه بهههههه ویدیو مورد علاقم با اختلاف>>>>>>🥰😍😂
نخیر، نوتیف میاد، ما فن ها انتظار داریم کلا هر روز هم ویدیو بزاری هم لایو بزاری هم خاطره هم کلا تو سوشال باشی😅
اینم لایک برای مایا جان❤❤❤
سلام مایا اسم من هِسْتیا هس این خاطرهای که میخوام بگم یجورایی نسل اندر نسل مارو درگیر کرده بود خیلی وقت پیش ها پدر پدربزرگ مامانم و بابام باهم دوست بودن و اینها تو کار دعا نویسی و جن گیری و... بودن تا یه مدت همه چی خوب بود و این دوتا باهم خوب و صمیمی بودن تا اینکه یه روز یه خانم بارداری رو میارن پیششون و اینا به این نتیجه میرسن که بچه داخل شکم اون خانم تسخیر شده پدر پدربزرگ مامانم اصلا نمیخواسته کار این خانم رو گردن بگیره و به پدر پدربزرگ بابام میگفته که نباید این کارو کنه این واقعا خطر ناکه و ممکنه بچه یا مادره چیزیش بشه ولی پدر پدربزرگ بابام نمیتونه عذاب کشیدن اون مادره رو ببینه و به پدر پدربزرگ مامانم میگه که میای جن گیری رو انجام بدیم یا تنهایی انجام بدم سر این قضیه باهم دعواشون شد و آخر سر مجبور شد که قبول کنه ولی سر جن گیری بچهه دووم نمیاره و میمیره و به گفته خونوادم این دوتا از طرف همون مادره نفرین میشن که بچه هاشون نسل اندر نسل عذاب بکشن بخاطر این کار
بعد این اتفاق پدر پدربزرگ مامانم از پیش خونواده و زن و بچش جمع میکنه میره و دیگه ازش خبری نمیشه حتی نمیدونیم کجا دفن شده ولی این کارش به صلاح خونوادش بود ولی پدر پدربزرگ بابام میمونه که همون سال اول زن اولش میمیره و به زور اطرافیان یه زن دیگه میگیره که اسمش مستی بود که یه سلیطه به تمام معنا بود در کل این پدر پدربزرگ سه تا پسر و دوتا دختر داشت که همه اونا آدمای خوب و به قول معروف نیکوکاری بودن ولی(اسم های دخترا و پسرا رو رمزی میگم مثلا پسر گ ) بعد از یه مدت کوچیک ترین پسر کلاه برداری رو شروع میکنه حتی حق پدربزرگ منم میخوره و به برادرش رحم نمیکنه بعدش بچه هاش هم معتاد میشن پسر وسطیه با یه خانم ازدواج میکنه و سر یه آتیش سوزی پسره هر دوتا چشمش رو از دست میده و زنه یه چشمش رو و اونا پچه دار نمیشن خواهرا یکیشون میمیره و یکیشون با دیابت داره زندگی میکنه و در آخر پسر بزرگه که میشه پدر پدربزرگ خود من به اجبار مستی با دختر خان ازدواج میکنه خود پدر بزرگ من عاشق یه دختر دیگه بود و بهش میگه که صبر کنه که از این دختره جدا شه و بره اونو بگیره و بعد از ازدواج پدربزرگم ودختر خان ، دختر خان بهش خیانت میکنه و از خیانتش دوتا دختر به دنیا میاره ولی پدر بزرگم برای حفظ آبروی خودش و دختر خان بچه ها رو برمیداره و میره با مادر بزرگم که عاشقش بود ازدواج میکنه و اینا بخاطر مستی خیلی عذیت میشن مادر بزرگم دوتا بچه توی شکمش میمیره و یه پسر وقتی چند روزش بود میمیره و یه پسرش غرق میشه و میمیره و یه دخترش که ۱۸ سالش بود هم همین جوری میمیره بعد یه مدت با دعا و نذر و.... مادر بزرگم یه دختر و یه پسر به دنیا میاره
(اینایی که الان تعریف کردم از زندگی خونواده پدر پدربزرگ بابام بود )
حالا بریم سراغ پدر پدربزرگ مامانم که ناپدید شد اون یه پسر داشت به زور و زحمت مامانش که ماما بود بزرگ شد و ازدواج کرد و سه تا پسر به دنیا اومدن ولی زیاد طول نکشید که مادرشون مرد و این سه تا پسر به دست مادر بزرگشون که همون ماما بود بزرگ شدن و تو یه مغازه کار کردن پدرشون هم با یکی دیگه ازدواج کرد که از اون هم یه دختر و یه پسر به دنیا اومد از زندگی این خواهر برادر ها بگذریم پدربزرگ من که دومین پسر بود ازدواج میکنه و یه دختر و یه پسر به دنیا میاره از قبل هم پدر پدربزرگ مامان و بابام به خونوادشون گفته بودن که باید بین این دو خونواده یه وصلتی صورت بگیره تا این قضیه تموم شه برای همین مامان و بابام باهم ازدواج میکنن و من به دنیا میام و بعدش هم خواهرم از همون بچگیم از من خیلی مراقبت میکردن که یهو اتفاق بدی برام نیوفته که به مرگ ختم بشه و به هیچ عنوان نمیزاشتن و نمیزارن که ارتباطی با چیزای فراطبیعی داشته باشم
ولی خب تا همین الانش هم با بلا های زیادی تو زندگیم مواجه شدم توی یه متریم ماشین ۱۸ چرخ چپ کرده تو دره افتادم و پام شکسته و... و همیشه هم کرم و علاقه عجیبی به چیزای ماوراء داشتم ولی خب هیچ وقت اجازه نزدیک شدن بهشون رو هم نداشتم و پدر بزرگم وقتی علاقه منو به این چیزا دید تموم کتاب های طلسم و... رو توی باغ انگور چندین هکتاری دفن کرد که پیداشون نکنم
امیدوارم از این خاطره لذت برده باشین من تموم تلاشم رو کردم ساده و خلاصه توضیح بدم امیدوارم پیچیده نشده باشه
اگر بشه میخوام داستان تو را تو چنلم بزارم
خاطره جالب و عجیبی بود دوست دارم بیشتر ازت بدونم
جالب بود فقط وسط هاش نمیدونستم الان پدرپدربزرگ مامانت بود یا پدر پدربزرگ بابات😂😂
قبل اینکه ویدیو رو ببینم لایک کردم پس بدون و اگاه باش سری خاطرات ترسناک محبوب تر از بقیه موضوعاته پس لطفا پارتای بیشتری بذار دوست جونی❤
سلام مایا اسم من فاضله خاطره ترسناک من اینه : من الان ۱۴ سالمه این خاطره مال خیلی پیش است ما تازه اسباب کشی کردیم تو خونه قبلیم من و خواهرم چیز های ترسناکی احساس می کردیم یا می دیدیم من اول فکر می کردم اشتباه می کنم چون فیلم ترسناک زیاد می دیدم اما وقتی دیدم خواهرمم داره این اتفاقات ترسناک و احساس می کنه مطمئن شدم شب ها به زور می خوابیدم تا اینکه بالاخره از اونجا رفتیم شاید تا اینجا برات ترسناک نباشه ولی مطمئنم از آنجا به بعد می ترسی شبی که از اونجا رفتیم بابام یک چیز خیلی وحشت ناک گفت که بعد از شنیدن اون حالم خیلی خراب شد بابام گفت قبل از اینکه ما به اونجا بریم مرده شور خانه بوده
❤
سلام مایا خشگلم این خاطره برای ۷ سال پیش هستش و میخوام واسم تعریف کنم رفته بودم خونه پدر بزرگم و من همیشه عاشق خاطره های ترسناک پدر بزرگم بودم ولی مامانم بهش میگفت واسش تعریف نکن خوابش نمیبره من از بچگی نترس بودم پدر بزرگم گفت ببینم اگر شجاعی برو تو انباری زیر زمین منم رفتم و توجهی نکردم ولی تا وارد انباری شدم صدا خیله وازه ظرف شکستن میآمد ولی تا چراغ رو روشن کردم دیدم نه دیگه صدا میاد و نه ظرفی اونجاست یک طوری ترسیده بودم که تا حالا زندگیم نترسیده بودم ولی خودم آروم کردم و توجهی نکردم و از زیر زمین خارج شدم و الان چند سالی میشه پدر بزرگم خونشو عوض کرده امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه و اگر میخای دوباره واست تعریف کنم
اونایی که مایا رو دوست دارن
👇👇
سلام مایا عالی بود اما اگر میشه طولانی تر کن ویدیو هارو😊❤
سلامتی کسایی که این ویدیو رو نگه میدارن و ۳ نصف شب میخوان ببین
الان سه
روزای شنبه و چهارشنبه برای من روز خوش شانسی عه
چراااا؟؟؟
چون مایا ویدیو میزارهههههه❤
اونایی که منتظرن با سعید ویدیو بگیره🎉
من تقریبا 16 سالم بود و همیشه ساعت 3 نصفه شب بیدار میشدم و بعد از یک هفته که هر بار بیدار میشدم این بار قضیه فرق میکرد وقتی بیدار شدم یک زن عجیب و قد بلند دیدم و واقعا خواب نبود اون موقع پدر و مادرمو بیدار کردم و هیچکس چیزی ندیده بود پدرم پاشد و رفت چراغ هارو باز کرد ولی وقتی چراغ هارو باز کرد پدرم اون از دیگه اون جا نبود و هروقت که ساعت سه نصوه شب بیدار میشدم همون موقع می خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم و وقتی یک جعبه رو دیدم که زیرش یک عکس در اوردم و اون روز دیگه اصلا مثل روز های دیگه نبود اون عکسی که دیدم دقیقا مثل کسی بود که همیشه ساعت سه نصوه شب میدم
😢
خوش به حالت😢😢
خوشبحالت چیه اون میگه شبا از ترس سکته می کرده
مایا من هروقت به ویدئو خاطرات ترسناک نگا میکنم اتفاق عجیب و وحشتناکی برام میوفته
چت ترسناک بزار مایا
بهترین نوتیف کل هفته ویدیو جدید مایا:))
سلام دوستان بخواطر مایا عزیز هم که شده لطفاً لایک کامنت بیشتری بزارید این روزا وضعت الگوریتم خوب نیست...
ممنون❤️❤️
معلومع کع دوس داریم خاطراتت و بفرست و ممنونم از مایا کع ویدیو رو میزارع✨🤍
منتظر پارت 16 خاطرات ترسناک هستم
سلام مایا زیبا و عزیز از وقتی که توی یوتیوب کانال شما رو پیدا کردم شروع کردم از برنامه های دوسال پیش شما رو دنبال کردم و یجوری فقط دارم با ویدیوهای شما زندگی میکنم و وقت میزارمممنونم که هستی 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
Is that just me who really enjoys with this kinda videos ?! I mean scary memories ))))))
No me
❤
مایا جون لزفا خاطره ترسناک و چت ترسناک بیشتر بزار واقعا جنایی کمتر بزار ما انقدری اعصاب نداریم که دائم جنایی ببینیم مرسی❤😊
مایا قاتل سریالی کاور کن🤍
ویدئو هات عالین همیشه موفق باشی❤❤❤
سلام مایا من14سالمه یک روز با داداشم ودوستاش رفتیم یک تنگ برای تفریح دوستان داداشم هم برادراشون رو اورده بودند اون ها هم دوستای من بودن دوستای داداشم با خودش11 تا بودن من هم با دوستام 7 نفر بودیم ما 6 تا ماشین برده بودیم وقتی رسیدیم به تنگ چون شب بود میخواستیم همون جا چادر بزنیم برای شب دادشم به ما بچه ها گفت برید چوب جمع کنید اون جا تاریک بود و بزرگ یکی از دوستای بردارم هم اومد همراه ما تا تنها نباشیم وقتی برگشتیم دوستای برادرم ماشین اونی که همراه مابچه ها اومده بود برد بودن قایم کرده بودن برای شوخی چون اونجا نمیشد ماشین ببری باید کمی را به اندازه 5 دقیقه پیاده بری اونا رفته بودن پشت یک درخت قایم کرده بودند بعداز چند دقیقه بهش گفتن که ما قایم کردیم من ویکی از دوستام واون رفتیم ماشین بیاریم وقتی رفتیم دیدیم ماشین تو خاک گیر کرده ما اومدیم هل دادیم نتونستیم رفتیم تو ماشین که زنگ دوستای برادرم بزنیم تابیان هنوز زنگ نزده یک صدا اومد گفت ما هل میدیم داداش اونجا ادمای دیگه هم بودن من ودوستم اومدیم بیرون دیدیم نزدیک سه تا چهار تا مرد قد بلند دارن هل میدن دوست داداشم هم داشت استارت میزد یک دفعه اون مرد ها بایک صدا گفتن ساکت ما ترسیدیم رفتیم تو ماشین ما چهره اونا رو ندیدیم چون تاریک بود دیدم اونا میخوان با زور وارد ماشین بشن دیدم در ماشین باز شد دیدم یک چهره سیا چشم سفید دستای بلند بیهوش شدم بعداز این دیدم دارن صدام میکنن دیدم داداشمه ودوستاش ثقتی قضیه رو براشون تعریف کردم باور نکردن گفتن توهم زدی ولی وقتی اون دونفر دیگه که همراهم بودن تایید کردن باورشون شد داشم گفت شما نزدیک یک ساعت بیهوش بودید میخواستن زنگ به آمبولانس بزنن که دیگه ما از بیهوشی بیرون اومدیم بعد که اومدیم محله خودمون فهمیدیم چند نفر دیگه هم همین اتفاق ولی متفاوت واسشون افتاده اسم اون تنگ لاور خشت هست
😅
واقعا ممنون که وقت و انرژی میذاری ولی منطقی جلوه دادن و دلیل های منطقی بعد از هر داستان که میاری واقعا جالب نیست، بازم ممنون از زحمت هایی که میکشی 😘
دقیقا منم حس خوبی نمیگیرم خودشو خیلی دوس دارم داستاناشم همینطور کلا بهترینه ازهمه نظر اما اینک سعی میکنه بعد هرداستانی دلیل منطقی بیاره ب ادم احساس دروغگو بودن دست میده باشه درسته اون قبول نداره و میگه این چیزا خرافاته ولی خرافات نیست جن واقعی روح واقعیه یه سریال هست ک یه کشیش با یه مهندس نابغه و یه روانشناس برای کلیسا کار میکنن پرونده هایی مثل جن زدگی اینجور چیزارو بهشون میدن اون روانشناس و اون مهندسو با خودش میبرد ک همچیو بررسی کنن ک بفهمن ایا اون طرف ک زنگ میزنه و ازشون کمک میخواد از نظر روانی مشکل نداره یا اون مهندس خونه رو بررسی میکرد ک ببینه دلیل منطقی و علمی نداشته خوب ک همچیو بررسی میکنن و میبینن هیچ دلیل منطقی و علمی نداره کشیش دست بکار میشد برای پاکسازی یا جن گیری خوب ک کارش تموم میشد بازم اون روانشناس اون مهندس میخواستن ب زورم ک شده براش دلیل علمی بیارن دقیقا مثل مایا
مایا و سعید»»»»»»»مدگل
سلام مایا جان واقعا ویدیو های دارکی میزاری برای همین خیلی ممنون ❤😊
مثل همیشه عالی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
من یه خاطره دارم درواقع این خاطره درباره ای مادرم هس اون توی بچگیش وقتی مادر و پدرش به اصفهان میرفتن اون و خواهرش که دوقلوش بوده و یه برادر بزرگ و یه بردار کوچک که از خودش بزرگ تر بوده باهم تو خونه میموندن بردار کوچک که میرفته مدرسه برادر بزرگ مادرم و خالم رو تو اتاق میبرده و اذیتش میکرده و مادرم بعد از اون مسئله چیز های ترسناکی میبینه خوب این داستان برای 7 سالگیم بود من الان 12 سال دارم خوب من با مادرم و دایی کوچکم و خالم و مادربزرگم زندگی میکنم اون شب محمرم بود و فک کنم شب 7 یا 6 بودم من و خالم و مادربزرگم رفتیم و مادرم تو خونه موند خونه ما خیلی بزرگ بود و یه حیات خیلی بزرگ داشت و آشپز خونه هم بیرون بود داییم هم رفته بود هیت من از به بعد رو از زبون مادرم میگم. خانوادم رفتن و من نو خونه موندم برای خودم آهنگ گذاشتم و خیاطی کردم ولی بعد از چن دقیقه یه صدایی از تو دو تا اتاقمون که بهم چسبیده بودن اومد که انگار یه شخصی داره دستیگیره در رو تکون میده من رفتم بینم کیه که دیدم یه مرد خیلی دراز که دورش کفن بود اونجا بود داشت دستگیره رو تکون میداد جیغ کشیدم رفتم تو آشپز خانه همش زیر لب دعا میخوندم که بعد چن دقیقه صدای در اومد درو باز کروم دیدم برادرم هس اومد تو حیاط نشت ولی من بهش چیزی نگفتم تا اینکه دوستش بهش زنگ زد که بیا بریم بیرون من رفتم بهش گفتم که بیاد مانتو هارو دکمه بزنه و اون هم نرف و یک خاطره ترسناک دیگه من این بود که همین محرم پارسال شبی که شمع روشن میکردیم من نرفتم اون خونمون زیادی بزرگ نبود دخترم و خواهرم و مادرم رفتن ولی من نه برادرم هم نبود رفتم تو انباری نشستم آهنگ گوش دادم یا دفعه ی صدایی از حیاط اومد انگار یه عالمه نفر تو حیاط بودن صدای باز شدن در حیاط اومد من فک کردم خانوادم هستن رفتم تو حیاط تا ببینم چی میخوان رفتم تو حیاط دیدم چیزی نیس مطمئنم که اونا جن بودن.
سلام دستت دردنکن واقعن عالی بود ممنون ،،👍👍🌹🌹🫶🫶
مایای خوشکل و دوست داشتنی من تورو خدا بیشتر بزارید از این خاطرات ترسناک دوست دارم عزیزم موفق باشی نازنین❤❤❤❤❤❤❤
وای مایا مشموشوله اون پشت یه کارایی میکنه ادم میترسه یهو😅😂
من هنر دست دارم بافندگی.ویدیو خاطرات ترسناک مایا کارم همزمان چایی باهم ترکیب عالی😊
منی که ساعت دو شب هست و دار فیلم مایا رو میبینم.از ترس دارم میلرزم ولی کرم درونم نمیزاره ادامه رو نبینم 😅
لطفاااا چت ترسناک بزاررر مایااااا😭😭
سلام مایا خوبی❤
من یک خاطره ی ترسناک دارم😊
لطفا تو پارت بعدی بزار
من معمولا تا چهار صبح بیدارم یک شب من خواستم برم اب بخورم که دیدم یه دست بزرگ با ناخن های خیلی خیلی بلند داره دست میزاره رو سرم سریع دویدم طرف تختم و یه زره که گوشی دیدم یادم رفت قضیه رو بعد رفتم دستشویی و اومدم دیدم یک دختر مو بلند که قیافه ی ترسناکی داشت. سریع رفت توی اتاقم با ترس رفتم توی اتاقم. بعد دیگه داشت خوابم میبرد که دیدم همون دختره بهم زل زده بود سریع مامانم رو از خواب بلند کردم چراغ رو روشن کردم ولی هیچکس نبود.
مایا ترو خدا داستان من رو تو پارت بعدی خاطرات ترسناک بزار ممنون میشم❤🙏🏻🥺
خاطره ترسناک... سلام مایا من آوینا هستم
من الان کلاس ششمم وقتی کلاس سوم بودم دو سال پیش بود
من و پنج تا از دوستام می خواستیم روح دستشویی ورزشگاه رو بگیریم
شنیده بودیم که جسد یکی از مربی ها اونجا پیدا شده
ما بچه بودیم و هیچی عقل نداشتیم
دوستام میترسیدن که بیان پایین من به حزف اونا گوش نکردم
رفتم پایین تو دسشویی
دسشویی تو زیر زمین بود
رفتم پایین و چراغ ها یهو خاموش شد و روشن
یهو یکی منو هل داد اون دوستم نبود یا مربی
گفته باشم ما تو مدرسمون ورزشگاه نداریم
با ماشین میریم
من دوروغ نمیگم چون انقدری ناخن هاش را فرو داد
تو گردنم حتی بعد سه سال جاش مونده
امیدوارم هیچ کسی این اتفاق براش نیفته
مایا تنها یوتیوبریه ک شبا بخاطر ویدیو هاش خوابم نمیبره😂❤ مایا کافئین
سلام مایا جان امیدوارم حالت خوب باشه حدود ۳ سال پیش بود که من ۱۰ سالم بود شروع کردم به دیدن فیلم های ترسناک که یک شب تصمیم گرفتم برم و فیلم آنابل رو بیبنم بعد دیدن فیلم هر شب من کابوس میدیدم و از خواب می پریدم بالا و از اینکه بخوام بخوابم خیلی می ترسیدم گذشت و گذشت که خواب های ترسناک من بدتر و بدتر شد یه روز صبح زود که ساعت ۶ صبح بود گشنم شده بود می خواستم برم صبحانه بخورم که یهو چشمم افتاد به سره دیوار که دیدم یک موجود کاملا سیاه که حتی یه نقطه سفید رو بدنش نداشت داشت با دست هاش به من سلام می کرد اون موقع تنها کاری که به ذهنم می رسید این بود که پدر و مادرم رو صدا کنم و بهشون اون موجود رو نشون بدم اما هر چقدر که پدرم رو صدا کردم بیدار نشد مثل اینکه توسط اون موجود طلسم شده باشه تصمیم گرفتم که برم زیر پتو ولی وقتی پتو رو کنار زدم اون موجود باز هم اون جا بود و داشت به من سلام می کرد بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و دوباره رفتم زیر پتو و وقتی دوباره پتو رو کنار زدم اون موجود دیگه اونجا نبود که نبود بعد از اون اتفاق هر چقدر که برای پدر و مادرم تعریف کردم اونها گفتن که خیالاتی شدم و باور نکردن خدانگهدار دختر قشنگم😊❤
Very beautiful and excellent Goodluck👌👍💯❤
مشمشوله اون پشت چیکار میکنه 😂فکر کردم جنه 😂😅❤
مایا بهترین یوتیوبر دختر هستی انشالاه همیشه زنده باشی ❤❤❤❤❤❤😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
وای مایا جون بنظرم چشمات خیلی قشنگن و کیوتن😊
مایا لطفا خاطرات ترسناک سربازی هم بزار❤❤