مرد صابونی قصه ملاقات با امام زمان
HTML-код
- Опубликовано: 28 окт 2024
- خلاصه سه تایی روی آب راه میرفتن. اونها به وسطهای دریاچه رسیده بودن که نم نم بارون شروع به باریدن کرد. هنوز چند قطره بارون روی صورت حسن نیفتاده بود که یهو یاد مغازهاش افتاد. با خودش گفت: ای وای! چند روز پیش چند تا صابون درست کردم. اونها رو بالای پشت بوم گذاشتم تا توی آفتاب خشک بشن. الان که داره بارون میباره، حتما همشون آب میشن و از بین میرن. حالا چیکار کنم؟ کاشکی نیومده بودم
تا این فکرها مثل فیلم از جلوی چشمش گذشت، امام زمان رو فراموش کرد. برای همین توی آب فرو رفت. وای! آب انقدرعمیق بود که داشت غرق میشد. هی میرفت زیر آب و بالا میاومد. یه قلپ آب میخورد وداد میزد: کمک کمک خفه شدم کمک Развлечения