شعر بینظیر همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن | شیخ بهایی

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 5 янв 2025

Комментарии • 18

  • @Parisa-h1f
    @Parisa-h1f 3 дня назад +1

    بسیار زیبا❤❤❤❤

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  20 часов назад

      ممنونم از عمق نگاهتان
      ❤️🙏

  • @Parisa-h1f
    @Parisa-h1f 3 дня назад +1

    درود❤❤❤❤

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  20 часов назад

      سپاسگزارم از همراهی شما
      🙏❤️

  • @maghsoodyusef5815
    @maghsoodyusef5815 7 дней назад

    ❤❤❤ یوزیاشا عشقیم جانیم

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  7 дней назад

      درود برشما دوست فرهیخته
      سپاسگزارم از همراهی بینظیر شما
      ❤️❤️

  • @eml47
    @eml47 7 дней назад +1

    خیلی جالب بود ممنون ❤

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  7 дней назад

      از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم
      🙏❤️

  • @Pouyaalinezhad
    @Pouyaalinezhad 2 дня назад

    از میر داماد هم بذارید وجودتون حق

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  20 часов назад

      درود برشما دوست فرهیخته
      سپاسگزارم از توجه و پیشنهاد شما
      🙏❤️

  • @alisterzarkar7163
    @alisterzarkar7163 4 дня назад

    خوب بعدش چی؟

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  18 часов назад

      پیرمرد از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
      رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
      سپس نشست و منتظر ماند.
      چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .
      پیر مرد با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرزن فقیری بود .
      پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد
      پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
      نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرمرد دوباره در را باز کرد.
      این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
      پیر مرد با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
      نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
      این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
      پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
      شب شد ولی خدا نیامد پیرمرد نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
      پیرمرد با ناراحتی کفت:
      (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))
      خدا جواب داد :
      (( بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی))
      شعر معروف شیخ بهایی:
      همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
      همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
      زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
      دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
      شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
      ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
      به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
      ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
      به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
      طلب گشایش کار ز کارساز کردن
      پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
      گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
      به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
      ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
      به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
      که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
      به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
      که به روی نااميدي در بسته باز کردن
      "شیخ بهایی"

  • @Abdol-z8h
    @Abdol-z8h 4 дня назад

    خوب تویی که میگی توهین نکنین .خوب الان معنی این چی بود اسکول باید تا آخر شعر میرفتی تامعنیش دربیاد

    • @TabesheHagh
      @TabesheHagh  18 часов назад

      پیرمرد از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
      رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
      سپس نشست و منتظر ماند.
      چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .
      پیر مرد با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرزن فقیری بود .
      پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد
      پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
      نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرمرد دوباره در را باز کرد.
      این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
      پیر مرد با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
      نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
      این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
      پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
      شب شد ولی خدا نیامد پیرمرد نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
      پیرمرد با ناراحتی کفت:
      (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))
      خدا جواب داد :
      (( بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی))
      شعر معروف شیخ بهایی:
      همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
      همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
      زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
      دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
      شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
      ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
      به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
      ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
      به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
      طلب گشایش کار ز کارساز کردن
      پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
      گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
      به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
      ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
      به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
      که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
      به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
      که به روی نااميدي در بسته باز کردن
      "شیخ بهایی"