سلام نطَرم جز افسوس وناراحت شدن چیزی نیست دروست مانند من همیشه تنها بوده وجز خداوندکسی را نداشته ولی شمیس مرد ولی شگردش هم مرد واقعا هیف دوست عزیز. ممنونم که حلی از این بنده حقیر جویا می شید درود بر شما
سلام درود بر شما مهربان که وقت عزیز خود را برای آگاهی دیگران صرف میکنید چون به هیچ عنوان به این سادگی نمی توان این همه را شنید و درک کرد و روح جان را جلا داد. متشکریم. 🎉🎉🎉🎉
داستان ملاقات متفاوت است وبنظرم مهم نیست،بلکه ثمره ان مهم است ،یعنی نوشته های مولانا،از نوشته ها نیز همینطور، همهش مهم نیست بلکه لب کلام مهم است وان انديشه مولاناست، اندیشه ای که خودش می گوید شما تمامی اندیشه اید مابقی استخوان وریشه یا رگ ها هستند،مولانا در پی ارتقای انسان از طریق انديشه است. بنظرم مولانا کسی نبوده که با دیگران با تحقیر سخن بگوید ،پس اینکه به کسی بگوید تو از این چیزها سر در نمی اوری انم به شخص با ابهت ونافذی مثل شمس،پس احتمالا سوال که محمدص بزرگتر است یا بایزید منطقی تر بنظر میرسد،بعد ها داریم که شمس مولانا را از خواندن کتاب پدرش نیز منع می کند ومی خواهد از گذشته رها وبه اینده متوجه کند،زیرا دین در گذشته امده ،ولی مربوط به حال واینده است مخصوصا عرفان که با تخیل واینده نگری وهمزمان در لحظه بودن است مثل رانندگی که بیشتر روبه جلو دارد واندکی به اینه وگذشته نظر می کند. یا مثل گیاه گل محمدی که در بخش ریشه دارای کرم وکود و وگل ولای است ،وهرچه بالاتر میرود تمیزتر وخوشرنگتر می شود تا به عطروگل میرسد ،اما هنوز هم تا زنبوران به اسمانش ببرند وبه عسل جاودانه تبدیلش کنند ،فاصله دارد، قنات که به اب میرسد ،از نظر شهری کار تمام است ،اما از نظر روستایی تازه اول کار است وباید انرا تا اخرین درخت یا اخرین چغندر قند برای کارخانه برساند،
سپاسگزارم از نظر ارزشمندتان البته بیان مولانا در مورد سر در نیاوردن شمس همانگونه که در روایت بود پیش از شناخت شمس صورت گرفته بود امیدوارم همچنان از نظراتتان بهره مند شویم
او شمس بود که مولانا را از هوش برد نه مولانا باید که دو باره بخوانید وتحقیق کنید بار اول که شمس نزد مولانا امد در داخل مسجدش مولانا نزدیک حوص خود نشسته بود کتاب در دستش بود مطالعه میکرد شمس نزدیک مولانا شد برایش گفت این کتاب ها چی است برایم در س بدی مولانا برایش گفت نه این کتاب ها از سویه خود بلند است مولانا یک کتاب الفبی را برایش داد گفت باید از اینجا شروع کنی شمس گفت درست برایم درس بدی مولانا گفت بگو الف بعد بی شمس گفت نی اول الف را برایم تشریح کن معنی اش چیست مولانا خموش ماند شمس کتاب هایش را گرفت داخل حوص اب انداخت مولانا خیلی ازرده شد گفت چرا اینکار را کردی این کتاب ها دیگر پیدا نمیشود شمس دید که مولانا خیلی ازرده شده باز شمس از مولانا پرسید این کتاب چه بود مولانا گفت این کتابها از علم قال بود شمس دست خود را دراز کرد در اب یک یک کتاب ها را از اب گرفت خشک قطعا" اب الود نبود خشک خشک بدست او داد وخودش از مدرسه برون رفت مولانا که این واقعه را دید پشتی شمس دوید گفت این چه علم بود نزد خود که کتاب ها را خشک از اب برون کردی شمس گفت این علم حال میباشد از مدرسه خارج شد و همان روز مولانا مدرسه را رها کرد رفت عقب شمس از علم دانش از مدرسه و مسجد و مریدان خود را رها کرد همه را ترک کرد رفت نزد شمس نزد وی شاگرد شد قصه خیلی طولانی میباشد باید کتاب های چاپ قدیم را بخوانید تا از حقایق مولانا وشمس درست بفهمید
بسیار عالی سپاسگزارم ❤
سلام نطَرم جز افسوس وناراحت شدن چیزی نیست دروست مانند من همیشه تنها بوده وجز خداوندکسی را نداشته ولی شمیس مرد ولی شگردش هم مرد واقعا هیف دوست عزیز. ممنونم که حلی از این بنده حقیر جویا می شید درود بر شما
سلام درود بر شما مهربان که وقت عزیز خود را برای آگاهی دیگران صرف میکنید چون به هیچ عنوان به این سادگی نمی توان این همه را شنید و درک کرد و روح جان را جلا داد. متشکریم. 🎉🎉🎉🎉
با سلام آرزوی تندرستی و تبریک به شما که گوش روحتان را به شنیدن نوای روحبخش و جانبخش مولانا سپرده اید .
سپاسگزارم از این همه گوش نوازی 🥰💚 مسیر تان پر نور
سپاس از نگاه نوشینتان💐
عالم درعالمان اندرم نهند تنددرهم تاران اندرسرم نهند
❤🙏thank you
عالی
با سپاس و آرزوی تندرستی برایتان
درود بر ملت عشق
صوفی اَم
عِندَالوَقتم
در زمانِ اکنون
🙏🔮🙏
درود
بیانی جدید را از شما بهره گرفتم.
دست مریزاد.
با سلام از توجه شما سپاسگزارم
سلام عالی هس شرح دیدار شمس و مولانا 👍
داستان ملاقات متفاوت است وبنظرم مهم نیست،بلکه ثمره ان مهم است ،یعنی نوشته های مولانا،از نوشته ها نیز همینطور، همهش مهم نیست بلکه لب کلام مهم است وان انديشه مولاناست، اندیشه ای که خودش می گوید شما تمامی اندیشه اید مابقی استخوان وریشه یا رگ ها هستند،مولانا در پی ارتقای انسان از طریق انديشه است.
بنظرم مولانا کسی نبوده که با دیگران با تحقیر سخن بگوید ،پس اینکه به کسی بگوید تو از این چیزها سر در نمی اوری انم به شخص با ابهت ونافذی مثل شمس،پس احتمالا سوال که محمدص بزرگتر است یا بایزید منطقی تر بنظر میرسد،بعد ها داریم که شمس مولانا را از خواندن کتاب پدرش نیز منع می کند ومی خواهد از گذشته رها وبه اینده متوجه کند،زیرا دین در گذشته امده ،ولی مربوط به حال واینده است مخصوصا عرفان که با تخیل واینده نگری وهمزمان در لحظه بودن است مثل رانندگی که بیشتر روبه جلو دارد واندکی به اینه وگذشته نظر می کند.
یا مثل گیاه گل محمدی که در بخش ریشه دارای کرم وکود و وگل ولای است ،وهرچه بالاتر میرود تمیزتر وخوشرنگتر می شود تا به عطروگل میرسد ،اما هنوز هم تا زنبوران به اسمانش ببرند وبه عسل جاودانه تبدیلش کنند ،فاصله دارد،
قنات که به اب میرسد ،از نظر شهری کار تمام است ،اما از نظر روستایی تازه اول کار است وباید انرا تا اخرین درخت یا اخرین چغندر قند برای کارخانه برساند،
سپاسگزارم از نظر ارزشمندتان البته بیان مولانا در مورد سر در نیاوردن شمس همانگونه که در روایت بود پیش از شناخت شمس صورت گرفته بود امیدوارم همچنان از نظراتتان بهره مند شویم
او شمس بود که مولانا را از هوش برد نه مولانا باید که دو باره بخوانید وتحقیق کنید
بار اول که شمس نزد مولانا امد در داخل مسجدش مولانا نزدیک حوص خود نشسته بود کتاب در دستش بود مطالعه میکرد شمس نزدیک مولانا شد برایش گفت این کتاب ها چی است برایم در س بدی مولانا برایش گفت نه این کتاب ها از سویه خود بلند است مولانا یک کتاب الفبی را برایش داد گفت باید از اینجا شروع کنی شمس گفت درست برایم درس بدی مولانا گفت بگو الف بعد بی شمس گفت نی اول الف را برایم تشریح کن معنی اش چیست مولانا خموش ماند شمس کتاب هایش را گرفت داخل حوص اب انداخت مولانا خیلی ازرده شد گفت چرا اینکار را کردی این کتاب ها دیگر پیدا نمیشود شمس دید که مولانا خیلی ازرده شده باز شمس از مولانا پرسید این کتاب چه بود مولانا گفت این کتابها از علم قال بود شمس دست خود را دراز کرد در اب یک یک کتاب ها را از اب گرفت خشک قطعا" اب الود نبود خشک خشک بدست او داد وخودش از مدرسه برون رفت مولانا که این واقعه را دید پشتی شمس دوید گفت این چه علم بود نزد خود که کتاب ها را خشک از اب برون کردی شمس گفت این علم حال میباشد از مدرسه خارج شد و همان روز مولانا مدرسه را رها کرد رفت عقب شمس از علم دانش از مدرسه و مسجد و مریدان خود را رها کرد همه را ترک کرد رفت نزد شمس نزد وی شاگرد شد قصه خیلی طولانی میباشد باید کتاب های چاپ قدیم را بخوانید تا از حقایق مولانا وشمس درست بفهمید
از نظرتان سپاسگزارم
مولانای خاموش.. تمام حرفش این بود انسان باید خاموش باشد تسلیم تقدیر اگاهی برتر جهان