Mehdi Akhavane Sales میراث: چکامه و آوای زنده یاد مهدی اخوان ثالث

Поделиться
HTML-код
  • Опубликовано: 19 окт 2024

Комментарии • 2

  • @rramyar5558
    @rramyar5558 2 года назад

    چشمانم را که می‌بندم،انبوهی از شعرهای پر شکوه «م.امید» در ذهنم جاری می شود،و ناخودآگاه بر زبانم ... یادش یاد باد!

  • @mehrdadmaher
    @mehrdadmaher 8 лет назад

    پوستيني كهنه دارم من،
    يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبارآلود
    سالخوردي جاودان مانند
    مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگار آلود.
    جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من!
    كز نياكانم سخن گفتن؟
    نزد آن قومي كه ذرات شرف، در خانه ي خونشان
    كرده جا را بهر هر چيز دگر، حتي براي آدميت، تنگ،
    خنده دارد از نياكاني سخن گفتن، كه من گفتم.
    جز پدرم آري
    من نياي ديگري نشاختم هرگز.
    نيز او چون من سخن مي گفت
    همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم،
    كاندر اخم جنگلي،‌خميازه كوهي
    روز و شب مي گشت، يا مي خفت
    اين دبير گيج و گول و كور دل: تاريخ،
    تا مذهب دفترش را گاه گه مي خواست
    با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد،
    رعشه مي افتادش اندر دست
    در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد،
    حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست.
    زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست:
    ـ«هان كجايي، اي عموي مهربان! بنويس.
    ماه نو را دوش ما، با چاكران، در نيمه شب ديديم.
    ماديان سرخ بال ما سه كرت تا سحر زاييد.
    در كدامين عهد بوده ست اين چنين، يا آن چنان بنويس.»
    ليك هيچت غم مباد از اين،
    اي عموي مهربان، تاريخ!
    پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
    از نياكانم برايم داستان، تاريخ!
    من يقين دارم كه در رگ هاي من خون رسولي يا امامي نيست.
    نيز خون هيچ خان پادشاهي نيست
    وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
    كاندرين بي فخر بودن ها گناهي نيست.
    پوستيني كهنه دارم من،
    سالخوردي جاودان مانند.
    مرده ريگي داستان گوي از نياكانم، كه شب تا روز
    گويدم چون و نگويد چند
    سال ها زين در ساحل پر حاصل جيحون
    بس پدرم از جان و دل كوشيد،
    تا مگر كاين پوستين را نو گند بنياد
    او چنين مي گفت و بودش ياد:
    ـ «داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد،
    كشتگاهم برگ و بر مي داد.
    ناگهان طوفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست.
    من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
    تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشف رودم
    پوستين كهنه ي ديرينه ام با من.
    اندرون، ناچار،‌مالامال نور معرفت شد باز، 1
    هم بدان سان كز ازل بودم.»
    باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
    باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
    و آن به آيين حجره زاراني
    كان چه بيني در كتاب تحفه ي هندي،
    هر يكي خوابيده او را در يكي خانه.
    روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد.
    ما پس از او پنج تن بوديم.
    من بسان كاروان سالارشان بودم.
    ـ كاروان سالار ره نشناس ـ
    اوفتان خيزان،
    تا بدين غايت كه بيني، راه پيموديم.
    سال ها زين پيشتر من نيز
    خواستم كاين پوستين را نو كنم بنياد.
    با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد:
    «اين مباد! آن باد!»
    ناگهان توفان بي رحمي سيه برخاست....
    پوستيني كهنه دارم من،
    يادگار از روزگاراني غبارآلود.
    مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگار آلود.
    هاي، فرزندم!
    بشنو و هشدار
    بعد از من سالخورد جاودان مانند
    با بر و دوش تو دارد كار.
    ليك هيچت غم مباد از اين.
    كو، كدامين جبه ي زربفت رنگين مي شناسي تو
    كز مرقع پوستين كهنه ي من پاك تر باشد؟
    با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
    كه م نه در سودا ضرر باشد؟
    آي دختر جان!
    همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگانم مي دار.