کل مسئله گذار از اندیشه به واقعیت و در نتیجه از زبان به زندگی، تنها در توهم فلاسه وجود دارد، یعنی فقط برای آگاهی فلسفی موجه می گردد که احتمالا نمیتواند درباره ماهیت و منشا جدایی ظاهری خود از زندگی مطمئن باشد. این داهیه تا جایی که اصولا در اذهان اندیشه پردازان وارد شد به طبع ناگزیر بود سرانجام به یکی از این پهلوانان سرگردان بیانجامد که آهنگِ یافتن کلمه ای را می کند که بمثابه یک کلمه گذار مورد نظر را تشکیل میدهد، که بمثابه یک کلمه، بطور ساده به کلمه بودن پایان میدهد. به یک کلام در میان کلمات همان نقشی را بازی میکند که انسانِ خداوار ناجی در میان مردمی که دستخوش وهمیات اند ایفا میکند. پوک ترین و میان تهی ترین مغز در میان فلاسفه باید با اعلام اینکه فقدان فلسفه او پایان فلسفه و بدینسان ورود ظفرنمون به زندگی جسمانی است به فلسفه پایان می داد. بی فکری ذهنی فلسفه باف او پیش از این در خود پایان فلسفه بود. درست همانطور که زبان غیرقابل بیان او پایان زبان بود. پیروزی او ایضا بخاطر این واقعیت بود که او کمتر از همه با مناسبات واقعی آشنا بود، در نتیجه مقولات فلسفی در نزد او آخرین باقی مانده رابطه با واقعیت و همراه با آن آخرین رد پای معنی را از دست داد. کارل مارکس، ایدئولوژی آلمانی صفحه ۵۵۴
❤
Very good
یه کتابی هم هست به اسم مغالطات که به بررسی انواع مغالطه می پردازه اونم برای هنر بحث و گفتوگو خیلی خوبه❤
مرسی از پیشنهادت. نویسندهش کیه؟
@@golibook علی اصغر خندان
درود بر شما
You are very good, Thank you. 🥰🤩❤💙👌👍🙏🌹🌺
واقعا خدا به داد ما برسه😂
کل مسئله گذار از اندیشه به واقعیت و در نتیجه از زبان به زندگی، تنها در توهم فلاسه وجود دارد، یعنی فقط برای آگاهی فلسفی موجه می گردد که احتمالا نمیتواند درباره ماهیت و منشا جدایی ظاهری خود از زندگی مطمئن باشد. این داهیه تا جایی که اصولا در اذهان اندیشه پردازان وارد شد به طبع ناگزیر بود سرانجام به یکی از این پهلوانان سرگردان بیانجامد که آهنگِ یافتن کلمه ای را می کند که بمثابه یک کلمه گذار مورد نظر را تشکیل میدهد، که بمثابه یک کلمه، بطور ساده به کلمه بودن پایان میدهد. به یک کلام در میان کلمات همان نقشی را بازی میکند که انسانِ خداوار ناجی در میان مردمی که دستخوش وهمیات اند ایفا میکند. پوک ترین و میان تهی ترین مغز در میان فلاسفه باید با اعلام اینکه فقدان فلسفه او پایان فلسفه و بدینسان ورود ظفرنمون به زندگی جسمانی است به فلسفه پایان می داد.
بی فکری ذهنی فلسفه باف او پیش از این در خود پایان فلسفه بود. درست همانطور که زبان غیرقابل بیان او پایان زبان بود. پیروزی او ایضا بخاطر این واقعیت بود که او کمتر از همه با مناسبات واقعی آشنا بود، در نتیجه مقولات فلسفی در نزد او آخرین باقی مانده رابطه با واقعیت و همراه با آن آخرین رد پای معنی را از دست داد.
کارل مارکس، ایدئولوژی آلمانی صفحه ۵۵۴